خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
همسر شهید مرتضی آوينی:
با اين كه تعداد مسئوليتهايي كه داشت از حد تواناييهاي يك آدم خارج بود، ولي در خانه طوري بود كه ما كمبودي احساس نميكرديم؛ با آن كه من هم كار در مخابرات را آغاز كرده بودم و ايشان هم واقعاً گرفتاري كاري داشت و تربيت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود. وقتي من مي گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دكتر ببر، مي برد. من هيچ وقت درگير مسائل خريد بيرون از خانه، كوپن يا صف نبودم. جالب است بدانيد كه اكثر مطالعاتش را در اين دوران، در همين صفها انجام مي داد.
به گزارس سرویس دفاع مقدس پایگاه 598، در اولين نگاه به ميدان رزم، آنچه در ذهن تداعي مي شود چيست؟ آيا جز خون و خطر؟ اما دين مبين اسلام در صدد پرورش انسان كامل و ذوابعاد است. انسانهايي در قله شجاعت، هنگام جهاد و در قله رأفت، هنگام زندگي. در اين یادداشت، چند نمونه کوتاه از سرداران شهيد در خصوص رفتار با همسر نقل می شود:
همسر سردار شهيد عباس کريمی:
تواضع و فروتني عباس باور نكردني بود. هميشه عادت داشت، وقتي من وارد اتاق مي شدم، بلند ميشد و به قامت ميايستاد. يك روز وقتي وارد شدم روي زانوانش ايستاد. ترسيدم، گفتم: عباس چيزي شده، پاهايت چطورند؟ خنديد و گفت: «نه شما بد عادت شدهايد؟ من هميشه جلوي تو بلند ميشوم. امروز خستهام. به زانو ايستادم». ميدانستم اگر سالم بود بلند ميشد و ميايستاد. اصرار كردم كه بگويد چه ناراحتي دارد. بعد از اصرار زياد من گفت: چند روزي بود كه پاهايم را از پوتين در نياورده بودم. انگشتان پاهايم پوسيده است. نميتوانم روي پاهايم بايستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگي رفت. اين اتفاق به من نشان داد كه حاج عباس كريمي از بندگان خاص خداوند است.
همسر سردار شهید یوسف کلاهدوز:
شايد علاقهاش را خيلي به من نميگفت، ولي در عمل خيلي به من توجه ميكرد. با همين كارهايش غصه دوري از خانوادهام يادم ميرفت. حقوق كه ميگرفت، ميآمد خانه و تمام پولش را ميگذاشت توي كمد من. ميگفت: «هر جور خودت دوست داري خرج كن». خريد خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت مي آمد و از من مي گرفت. هر وقت هم كه دلم براي پدر و مادرم تنگ مي شد. آزاد بودم يكي دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمي گرفت. از اصفهام هم كه بر مي گشتم، مي ديدم زندگي خيلي مرتب و تميز است. لباسهايش را خودش ميشست و آشپزخانه را مرتب ميكرد.
همسر شهید مرتضی آوينی:
با اين كه تعداد مسئوليتهايي كه داشت از حد تواناييهاي يك آدم خارج بود، ولي در خانه طوري بود كه ما كمبودي احساس نميكرديم؛ با آن كه من هم كار در مخابرات را آغاز كرده بودم و ايشان هم واقعاً گرفتاري كاري داشت و تربيت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود. وقتي من مي گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دكتر ببر، مي برد. من هيچ وقت درگير مسائل خريد بيرون از خانه، كوپن يا صف نبودم. جالب است بدانيد كه اكثر مطالعاتش را در اين دوران، در همين صفها انجام مي داد. تمام خريد خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلايه باز نمي كرد. خلق خوشي داشت. از من خيلي خوش خلق تر بود.
همسر سردار شهيد ولی الله چراغچی:
خجالت ميكشيدم كه موقع راه رفتن پشت سرم بيايد تا كفشهايم را جفت كند. طعنه هاي ديگران را شنيده بودم كه مي گفتند: «آقا ولي الله كفشاي اين جوجه رو براش جفت ميكنه». آخر، ظاهرش خيلي خشن به نظر مي آمد. باورشان نمي شد. باور نمي كردند كه چقدر اصرار داره به من كمك كنه.
همسر سردار شهيد محمدرضا دستواره:
وقتي به خانه مي رسيد، گويي جنگ را مي گذاشت پشت در و مي آمد تو. ديگر يك رزمنده نبود. يك همسر خوب بود براي من و يك پدر خوب براي مهدي. با هم خيلي مهربان بوديم و علاقه اي قلبي به هم داشتيم. اغلب اوقات كه مي رسيد خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا كه مستقيم از كوران عمليات و به خاك و خون غلتيدن بهترين ياران خود باز مي گشت. با اين حال سعي مي كرد به بهترين شكل وظيفه سرپرستي اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود مي پرسيد؛ كم و كسري چي داريد؛ مريض كه نيستيد؛ چيزي نمي خواهيد؟ بعد آستين بالا مي زد و پا به پاي من در آشپزخانه كار مي كرد، غذا مي پخت. ظرف مي شست. حتي لباسهايش را نمي گذاشت من بشويم. مي گفت لباسهاي كثيف من خيلي سنگين است؛ تو نمي تواني چنگ بزني. بعضي وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر مي گشت. با اين حال موقع رفتن مرا مديون مي كرد كه دست به لباسها نزنم. در كمترين فرصتي كه به دست مي آورد، ما را مي برد گردش.
همسر سردار شهید مصطفی چمران:
يك هفته بود مادرم در بيمارستان بستري بود. مصطفي به من سفارش كرد كه «شما بالاي سر مادرتان بمانيد ولش نكنيد، حتي شبها». و من هم اين كار را كردم. مامان كه خوب شد و آمديم خانه، من دو روز ديگر هم پيش او ماندم، يادم هست روزي كه مصطفي آمد دنبالم، قبل از اين كه ماشين را روشن كند دست مرا گرفت و بوسيد، مي بوسيد و همان طور با گريه از من تشكر مي كرد. من گفتم: «براي چي مصطفي؟» گفت: اين دستي كه اين همه روزها به مادرش خدمت كرده براي من مقدس است و بايد آن را بوسيد.» گفتم: از من تشكر مي كنيد؟ خب اين كه من خدمت كردم مادر من بود، مادر شما نبود كه اين همه كارها ميكنيد.»
گفت: «دستي كه به مادرش خدمت مي كند مقدس است و كسي كه به مادرش خير ندارد به هيچ كس خير ندارد. من از شما ممنونم كه با اين همه محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد.» هيچ وقت يادم نرفت كه براي او اين قدر ارزش بوده كه من به مادر خودم خدمت كردم.
همسر سردار شهيد حسن باقری:
وقتي اين مرد بزرگ از جبهه به خانه مي آمد آن قدر كار كرده بود كه شده بود يك پوست و استخوان و حتي روزها گرسنگي كشيده بود، جاده ها و بيابانها را براي شناسايي پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثري از اين خستگي بروز نمي داد. مي نشست و به من مي گفت در اين چند روزي كه نبودم چه كار كرده اي، چه كتابي خوانده اي و همان حرفهايي كه يك زن در نهايت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختي مي كردم.
همسر سردار شهید عباس بابایی:
نمي گذاشت اخمم باقي بماند. كاري مي كرد كه بخندم و آن وقت همه مشكلاتم تمام مي شد.
همسر سردار شهيد علیرضا عاصمی:
هميشه يك تبسم زيبا داشت. وارد خانه كه مي شد، قبل از حرف زدن لبخند مي زد. عصباني نمي شد. صبور بود. اعتقادش اين بود كه اين زندگي موقت است و نبايد سر مسائل كوچك خود را درگير كنيم. گاهي وقتها از شدت خستگي خوابش نمي برد. يك روز مشغول آشپزي بدم، علي هم كنار ديوار تكيه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقيقه بعد آب و غذايي براي او ببرم، نگاه كردم ديدم كنار ديوار خوابش برده. ولي با همين وضعيت خيلي از مواقع كمك كار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمي داد كه هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. مي گفت: يك شب من، يك شب شما... يك شب شام آماده كرده بودم كه متوجه شديم همسايه ما شام درست نكرده ـ چون تصور مي كرده كه همسرشان به منزل نمي آيد ـ فوراً علي غذاي ما را براي آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست مي خوريم...
همسر سردار شهید اسماعيل دقايقی:
فقط تا پشت در فرمانده بود. هيچ وقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحميل كند. توي همه زندگيمان فقط يك بار صدايش را سرم بلند كرد.
همسر سردار شهيد عباس کريمی:
حاج عباس وقتي از منطقه جنگي آمد، مثل هميشه سرش را پايين انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نميتوانم همسر خوبي براي تو باشم.» پرسيدم: عمليات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شكستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است ديگر». با روحيه عجيب و خيلي عادي گفت: جنگ ما با همه خصوصيات و مشكلاتش در جبهه است و زندگي با همه ويژگيهايش در خانه». وقتي عباس به خانه ميآمد، ما نمي فهميديم كه در صحنه جنگ بوده و با شكست يا پيروزي آمده است.
*(منبع: کتاب همسرداری سرداران شهيد، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولايت، تهران 1389)
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
گفت: «دستي كه به مادرش خدمت مي كند مقدس است و كسي كه به مادرش خير ندارد به هيچ كس خير ندارد. من از شما ممنونم كه با اين همه محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد.»
این یعنی یه انسان متعالی ،
با خوندن این جمله ، بغض تو گلوم جمع شد.
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
همسر شهید مهدی زینالدین :
«اولین خصوصیتی که میتوانم از او بگویم، راز و نیازی است که با خدا میکرد و آن نمازهایی است که با خلوص نیّت و توجه میخواند. دوست داشت مثل ائمه اطهار ساده زندگی کند. در برخورد اولی که با هم داشتیم، تمام مسائل را برایم گفت او میگفت: انتهای راه من شهادت است، با این حرفها و تذکرات قبلی که داده بود، مشکلات نبودنش در خانه برایم راحت بود».
همسر شهید دقایقی:
یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم، هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم، او عصبانی شد، اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت. شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت می خواهم.» می گفت: «نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.»
همسر شهید همت:
3 روز بعد از تولد فرزندم مهدی، ساعت 3 صبح از منطقه برگشت، عوض اینکه برود سراغ بچه، آمد پیش من و گفت: «تو حالت خوبست ژیلا، چیزی کم و کسری نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: الان؟ (3 صبح بود) گفت: خوب آره هر چیزی بخواهی بدو می روم، می گیرم، می آورم.»
گفتم: احوال بچه را نمی پرسی؟ گفت: تا از تو خیالم راحت نشود نه.
همسر شهید میثمی:
پرسید: «ناراحت می شی برم جبهه؟ (چون قبل از تولد بچه بود: روزهای آخر حملم بود) گفتم: آره، امّا نمی خوام مزاحمت بشوم! رفت و دو روز بعد هادی به دنیا آمد. بعد که برگشت بوسیدش و اسمش را گذاشت "هادی". پرسیدم: دوستش داری؟ گفت: «مادرش را بیشتر دوست دارم.!»
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
خیلی خیلی خیلی لذت بردم از این تاپیک . نمیدونم چرا وقتی این تاپیک و خوندم ، قلبم لرزید ، چشمام پر شد .
شاید چون عشق همه ی شهدا پاک پاک بوده که اینقدر تاثیر داشته .
واقعاً نمیدونم از شما به خاطر این تاپیک چطور تشکر کنم . با تک تک کلمات احساس شور و شعف زیادی در من جوانه زد .
..........
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
همسر شهيد همت:
همّت بيشتر، نيمه شب به خانه مىآمد و سپيده صبح مىرفت. با وجود آن همه
خستگى، وقتى از راه مىرسيد، بيدار مىماند تا غذاى بچهها را خودش بدهد. حتى
گاهى لباسهايشان را مىشست; مثلاً يك شب خيلى دير به خانه آمد. من تمام روز
از بچهها مراقبت كرده بودم. مصطفى شيرخواره بود. مهدى هم تازه پا گرفته بود و
دائم پشت سر من راه مىافتاد. براى همين فرصت نكرده بودم لباسها را بشويم. به
ناچار ماندم تا حاجى رسيد. خودم را براى شستن لباسها آماده كردم كه حاجى از
من خواست تا اين كار را به او واگذار كنم. نپذيرفتم، خواستم از بچهها مراقبت كند;
اما او زير بار نرفت. ناگزير، از شستن لباسها دست كشيدم. كمى كه گذشت، حاجى
رفت و خوابيد. خيالم آسوده شد. آرام رفتم و مشغول شستن لباسها شدم. چند
دقيقه بعد، در زده شد. باز كردم و حاجى را با يك ليوان آب پرتقال جلوى در ديدم.
لبخندى زد و گفت: »شرمندهام! حالا كه قرار است لباسها را بشويى، بگذار گلويت
خشك نباشد«.
ليوان را گرفتم و گفتم: حالا برو و با خيال راحت بخواب.
حاجى رفت. مقدارى از لباسها را شستم و بيرون گذاشتم. وقتى شست و
شوى لباسها تمام شد ديدم حاجى دارد لباسها را روى طناب پهن مىكند....
به نقل از www.narjeskhatoon.ir
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
سلام می دونم این تاپیک واسه سردار های شهیده اما دلم طاقت نیورد چیزی نگم.پدر شوهر من هم شهیده.با اینکه هیچ وقت ندیدمش ولی مهرش تو دلمه.مادر شوهرم با اینکه دوباره با برادر شوهرش ازدواج کرده هیچ وقت اسم احمد(همسر شهیدش)از دهنش نمی یوفته.همیشه از همسرداری شهید می گه.منم گفتم بیام واستون تعریف کنم.
احمد همیشه تو کارای خونه کمک می کرد.تو مشهد مستاجر بودیم.برای شستن ظرف باید می رفتم حیاط.همیشه کمک می کرد.حتی وقتی واسش یک استکان چای می یوردم و بعد استکان و نلبکی رو می بردم بشورم می یومد حیاط و یکیشو از دستم می گرفت می گرفت.و مثلا استکانو خودش می شست و نلبکی رو من.
هیچ وقت سر سفره ننشستیم که احمد منو نخندونه.وقتی می رفتیم مهمونی تو جمع همیشه برام کنار خودش جا نگه می داشت و همه می دونستند چقدر همسرشو دوست داره.وقتی وارد خونه می شد حتی اگه برا چند لحظه کوتاه خارج شده بود منو در آغوش می کشید و می بوسید.
اینا رو گفتم بگم نه تنها سردارها بلکه همه شهدا همه کاراشون سر جاش بود.اگه باز یادم اومد و یا از دهن مادرشوهرم چیزی شنیدم می ام می گم البته اگه اجازه بدین
و یه نکته الان پسرش که همسر بنده باشن یه کارائی می کنن که نا خدا گاه می گم این کارش از باباش به ارث برده.البته مادرش مستقیم و غیر مستقیم می گه توی زن دوستی به پدرش رفته.البته خودم می دونم به اون نمی رسه
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
همسر شهيد رجايي
آقای رجایی فرد عاقلی بود و پخته و سنجیده حرف میزد. در ابتدای نامزدی ما چون یك معلم ساده بود و در آن زمان خرید طلا و جواهر برای همسر رسم بود، ایشان كه وضع مالی خوبی نداشت این قضیه را جوری مطرح نمیكرد كه اثر بدی داشته باشد كه چون پول ندارد نمیتواند اینها را بخرد.
موارد ضروری را میخرید و در مورد طلا و جواهر میگفت، اینها باشد بعد برویم با فرصت و وقت مناسب و با سلیقه یكدیگر بخریم. من هم كه میفهمیدم، دلم به حال او میسوخت و از طرفی هم خوشم میآمد كه چنین عزت نفس و مناعت طبعی دارد. به جز این، رسم بود كه چند قواره پارچه و كیف و چند چیز دیگر بخرند كه ایشان هر وقت به منزل میآمد دو سه قلم از این چیزها را میگرفت و به خانه میآورد. این برخوردها نشان میداد كه خیلی در مسائل مادیش با تدبیر و برنامه است.
آقای رجایی در اداره امور منزل به خصوص از لحاظ اقتصادی با تدبیر خاصی عمل میكرد. او اصولاً فرد قانعی بود و لزومی نمیدید برای بعضی از نیازهای حتی ضروری، خودش را به آب و آتش بزند و مثل بعضیها قرض بگیرد و برای خانه چیزی تهیه كند. تدبیرش این بود كه در حد ممكن وسایل رفاهی خانواده را فراهم كند. روش او این بود كه اگر امكانی نداشت، صبر و قناعت را پیشه میكرد. این رفتار و تدبیر مرا دلگرم و امیدوار میكرد، چون میدیدم به میزانی كه وضع حقوقیاش بهتر میشود، به همان اندازه و نه بیشتر در رفاه خانواده تغییراتی میدهد.
****
كاش همه جووناي دم بخت اين رو ميفهميدند كه طلا و جواهر توي زندگي نقشي نداره و ميتونستن به راحتي از ماديات بگذرن اگر اين رسم و رسومات با هزينه گزاف كنار گذاشته ميشد جوونا راحتتر ازدواج ميكردن
به نقل ازwww.aviny.com
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
مادرم با اين شهيد بزرگوار، شرط کرده بود که اين دختر، صبح که از خواب بلند مي شود، بايد کسي ليوان شير و قهوه جلويش بگذارد و خلاصه، زندگي با چنين دختري برايتان سخت است.
خدا مي داند تا وقتي که شهيد شد، با اين که خودش قهوه نمي خورد، ولي هميشه براي من قهوه درست مي کرد. به او مي گفتم: براي چه اين کار را مي کني؟ راضي به زحمت تو نيستم. مي گفت: «من به مادرت قول داده ام که اين کار را براي شما انجام دهم» .
غاده، همسر لبناني شهيد دکتر مصطفي چمران
===============
منبع: طوبي ( ماه نامه ي اخلاق و تربيت ) ، مرکز پژوهش هاي صدا و سيما ، آبان ماه ، 1385 .
برگرفته از: مجله ي حديث زندگي، شماره ي33 .
به نقل از: راسخون
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
با نفست مبارزه کن دخترم!
یك روز چند تا از خانم های افسرها دور هم جمع شده بودند
یكیشان می گفت:
شوهر من آنقدر دخترم را دوست داره كه اگر دخترم نصف شب بگه كه من كنتاكی می خوام، میره و از هرجا كه شد برایش می خره.
گیتی گفت:
جدی؟ شوهر من آنقدر دخترمو دوست داره كه اگه اون هر وقت روز بگه كه من كنتاكی می خوام می گه «با نفست مبارزه كن دخترم».
(از زندگینامه شهید حسن آبشناسان)
به نقل از: رهپویان
RE: خاطراتی جالب از همسرداری سرداران شهید
امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمیكردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند: (ممكن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟) گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند.در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه آداب نمیكردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میكردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیكردند. به بچهها هم میگفتند صبر كنید تا خانم بیاید. احترام مرا نگه میداشتند و حتی حاضر نبودند كه من در خانه كار بكنم. همیشه به من میگفتند: جارو نكن.اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو میكردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم. یك سال كه به امامزاده قاسم رفته بودیم، كسی كه همیشه در منزلمان كار میكرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر كرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین كه دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده، یكی ازدخترها كه در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف میشوید.
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیكردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند: من كاری به كار تو ندارم. به هر صورت كه میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو میخواهم این است كه واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترك بكنی، یعنی گناه نكنی .
همسر امام خميني ره
به نقل ازwww.islamenab.ir
تصدقت شوم، الهي قربانت بروم، در اين مدت كه مبتلاي به جدايي از آن نور چشم عزيز و قوت قلبم گرديدم،متذكر شما هستم و صورت زيبايت در آيينه قلبم منقوش است. عزيزم، اميدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ كند.[حال]من با هر شدتي باشد ميگذرد؛ ولي به حمدالله تاكنون هرچه پيش آمد،خوش بوده و الان در شهر زيباي بيروت هستم(1).
حقيقتا جاي شما خالي است، فقط براي تماشاي شهر و دريا خيلي منظره خوش دارد. صد حيف كه محبوب عزيزم همراهم نيست كه اين منظره عالي به دل بچسبد.
نامه امام خميني به همسرشان
به نقل از خبرگزاري فارس