مخالفت خانواده پسر بدون داشتن دلیل منطقی بعد از یک سال(خیلی خسته ام)
سلام خدمت همه دوستان و مشاورین همدردی.من دختری هستم.29 ساله.لیسانس مهندسی و یه جای
خوب مشغول به کارم با درآمد متوسط.پدر و مادری تحصیلکرده و متواضع و مهربون دارم که همه زندگیشونو
پای ما سه تا بچه گذاشتن من هم که ته تقاری هستم جایگاه خاصی توی خونه دارم.خونواده من
شهرستان هستن و من به همراه برادرم که دکترای مهندسی دارن در تهران زندگی میکنیم و کار میکنیم
چون من کار خوبی نتونستم اونجا پیدا کنم.اومدم پیش برادرم.3 سال پیش تجربه ناموفق در دوران عقد
داشتم و حدود 7 ماه بعد از عقد به خاطر مشکلات اخلاقی و عدم تفاهم به سختی از هم جدا شدیم و من
تموم مهریه طلا و هدایای اون 7 ماه رو بخشیدم و پس دادم.بعد اون قضیه اصلا نمیخواستم کسی وارد
زندگیم بشه.تا حدود یک سال پیش که کلاس زبان که میرفتم کم کم با یه آقایی آشنا شدم که اونم
کلاس زبان فرانسه میومد.به مرور به هم علاقمند شدیم ایشون هم لیسانس مهندسی،33 ساله و در یه
شرکت نیمه دولتی کار میکردن ولی اون موقع اول آشنایی ایشون تازه 6 ماه بود که از همسر سابقشون
که یه زندگی 5 ساله داشتن جدا شده بودن و شدیدا تحت فشار روحی و مالی بودن چون داشتن مهریه
میدادن.من خیلی بهش محبت کردم توی اون مدت همش بهش قوت قلب دادم و خودش هم همیشه
اعتراف میکرد که من تموم درهای آرامش و عشق و امنیت روانی و موفقیت روز به روز براش به ارمغان
داشتم.البته اینم بگم اونم خیلی بامن خوب بود.باورتون نمیشه اگه بگم توی این یازده ماهی که با هم
بودیم یک بار جر و بحث و دعوا نداشتیم.شده بود که سوءتفاهمی پیش بیاد اما باورتون نمیشه اگه بگم
بیشتر از نیم ساعت طول نکشیده و هر دو مخصوصا اون معذرت خواهی میکردیم و فراموش میکردیم. ما
واقعا برای هم ساخته شده بودیم.عید با خونوادش یه جلسه اومدن آشنا بشن با هم خونواده ها.از اون
روز همه چی خراب شد.پدر و مادرش پاشونوکردن توی یه کفش که ما میخوایم از یه خونواده خیلی بالاتر
دختر بگیریم همه منتظرن ببینن تو با کی ازدواج میکنی و...تصور کنین من چقدر خورد شدم بعد شنیدن
این حرفها..که آخرش هم وقتی دیدیم خونوادش کوتاه نمیان ایشون گفتن مجبورم تنها بیام آیا خونوادت
قبول میکنن؟من هم با هزار ترس و نگرانی موضوع رو مطرح کردم و مامان از طرف بابا پیغام داد که هرگز
من دختر دسته گلمو اینجوری شوهر نمیدم....ایشون هم دیروز توی خونه دوباره گفتن که تکلیفمونو
روشن کنین و دوباره مامان باباشون قشقرق راه انداختن و گفتن از خونه ما باید بری بیرون اگه با سارا
ازدواج کنی....و دیشب به من گفت بهتره تمومش کنیم چون تو این وسط قربانی میشی گفتن توی
زندگی قبلیم مادرم با اینکه خودش دخترو پسندیده بود و گرفته بود پنجاه درصد اختلافمون سر رفتارهای
مامانم بود چه برسه به تو که از الان تور و نمیخواد....گفت سارا تو ارزشت خیلی بالاست...تو میتونی هر
مردی رو خوشبخت کنی اما من با این پدر و مادر هرگز نمیتونم عاقبت بخیر بشم...گفت فقط دلم
میخواست فقط یه قدم لااقل بیان جلو عقد کنیم بعدش به مرور خودم مستقل میشدم و خونه میگرفتم و
میرفتیم از پیششون...نمیدونم اشکام همینجوری داره میریزه ما هفته دیگه میخواستیم سالگرد آشنایی
بگیریم باورتون میشه سه روز پیش برای من حلقه طلا خرید که امروز بردم پس دادم بهش...من خیلی
خسته ام ... چرا من رنگ خوشبختی رو نمیبینم... مگه من چی خواستم از زندگی از خدا.. من فقط یه
مرد زندگی مهربون خواستم نه عروسی خواستم نه جشن خواستم نه مهریه خواستم باور کنید فقط
بهش گفتم تنها چیزی که زندگی رو حفظ میکنه محبت و ایمان و وفاداریه...من و ایشون حتی پیش
مشاوری که مادرشون تایید کرد رفتیم چندین جلسه و دکتره بهمون گفت هیچ مشکلی ندارین فقط باید
پسر بخواد مستقل بشه چون مادرش صد در صد نمیزاره زندگی کنین...چطور اسمشونو گذاشتن حاج آقا
و حاج خانوم هر ماه مادرش میره مشهد فکر کنم تا حالا ده بار مکه رفتن حتی این کارهاشون منو از دین
و ایمون هم انداخته....ما از جهت خانوادگی و تحصیلات خانواده و کم جمعیت بودن و فرهنگی همه و
همه تفاهم داشتیم فقط به جرات میگم از نظر مالی شاید 10 درصد از ما بالاتر بودن همین.امروز که رفتم
حلقه رو پس بدم وسط خیابون گریه کرد گفت سارا من میمیرم برات دوسست دارم اما به خدا نمیتونم
نمیشه...گفت بهتره کات کنیم چون اینجوری بلاتکلیف هر دو اذیت میشیم من این حلقه رو واسه تو
خریدم به عشق تو خریدم نگهش میدارم اگه بتونم بازم راضیشون کنم تو هم تا اون زمان کسی توی
زندگیت نباشه برمیگردم دارم دیوونه میشم ما تا حالا دو ساعت از هم بیخبر نبودیم الان از صبح بیخبرم
ازش ترو خدا بگین چیکار کنم سرم داره منفجر میشه....نمیدونم چیکار کنم نمیدونم خسته شدم