پارادکس احساساتم نسبت به ازدواج
سلام دوستان
پسری هستم 29ساله کارمندم و تا جایی که بتونم به اخلاقیات پابندم تو دوران دانشگاه به خانمی علاقمند شدم دختر با حیا و باوقاری بود ولی چون شرایطشو نداشتم تا ترم هفتم بهش نگفتم. احساس میکردم اونم به من علاقه داره خیلی وقتا به همدیگه زل میزدیم و چشمام به چشاش قفل میشد تا اینکه از طریق خواهرم موضوع رو مطرح کردم ولی گفته بود که اخرای ترم ششم نامزد کرده
به خواهرم گفته بود که به من علاقه ای نداشته ولی گلایه کرده بود که چرا زودتر بهش نگفتم . خلاصه تا یکسال بعد از تموم شدن دانشگاه همه وجودم پر شده بود از خشم تقریبا داشتم دیونه میشدم با خودم حرف میزدم بدون دلیل بعضی وقتا داد میزدم و اگه چیزی تو دستم بود پرتش میکردم گوشه گیر شده بودم بعضی شبا گریه میکردم . الان با وجود اینکه به ازدواج نیاز دارم اما به هیچ دختری علاقه ندارم با وجود اینکه میدونم ممکنه دخترای زیادی باشن که از اون بهترهم باشن . هنوز علامت سوالای زیادی تو ذهنمه . برام خیلی مهمه که بدونم به من علاقه داشته یا نه بعضی وقتا دزدکی بهم زل میزد و وقتی متوجه میشدم سرشو مینداخت پایین . بعد دانشگاه دیگه ازش خبر ندارم . دیگه میترسم به احساساتم اعتماد کنم . با وجود همه این حرفا نیاز به ازدواج دارم