آدم عاشق آیا میتونه ازدواج کنه؟
سلام
قسمت و روزگار ما هم جوری بود که طعم تلخ عاشقی و ناکامی رو چشیدیم و زخمش و دردش تا استخون نفوذ کرد و دمی هم نزدیم .... غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟
نرسیدم ، دلم شکست، داغش به دلم ماند.
20 سالم بود یه هو مثل برق و باد عشقم آمد و رفت... من اصلا برای او خوب نبودم اما او بهترین دختر بود و هنوز هم با وجودیکه حس میکنم متفاوت از اون روزا شده در نظر من همونیه که بوده و تا آخر عمر دلخور و دپرسم. غمگینم. می میرم آخر توی این حال و روز.
قریب به 4 سال از آن روزگار میگذره و به حضرت دوست سوگند که یاد عزیزش لحظه ای حتی دمی از خاطره ام جدا نشده. حتی هفته ای چند بار و گاهی روزی چندبار به جاهایی که ازش خاطره دارم میرم... به عکسهاش خیره میشم ... روزگارم به این تلخی میگذره ... چه کنم دریغ و افسوس که این همه زجه زدن و افسانه در دل دلبرم تاثیری نکرد.
"سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد"
تا چند صباح دیگر 4 سال میگذره و این راز ما همچنان راز مگو ماند.... پیش هیچ کس درد دل نکردم .... همه اش توی خودم ریختم و مثل یک جنتلمن تحمل کردم...
از طرفی رفیقامو یکی یکی میبینم دارند متاهل میشن البته قبول دارم 23-4 سال برای ازدواج هنوز زوده و خودم هم فعلا اصلا بهیچ وجه قصدشو ندارم
اما امشب مجلس شیرینی خوری رفیقی که یک زمانی صمیمی ترینم بود رفته بودیم
و حالا در این خلوت شب فکر کردم که من هم چشم به همی بزنم حالا دیر یا زود اما خب باید بالاخره از مجردی در بیام و برم قاطی مرغا اما چه جوری واقعا.... 4 سال گذشت حتی یک نفر به جز او به دلم ننشست یا به من نزدیک نشد یا من به او... یک نفر بجای او نیامد ... نمیگم به همان اندازه مهربان و فوق العاده نه... فقط ذره ای مانند او ... اصلا توی دنیایی که همه بهت پشت کردند اینه که تنهاترینت میشه عزیزترینت... حقیقتا هم نخواستم کسی خلوت ام رو بعد از او به هم بزنه .... تنهایی و به یاد او بودن را به فراموشی اش و بودن با دیگری ترجیح دادم...
حال و روزم مث فیلما و داستانا و ترانه ها و شعراست ... توی دنیای واقعی نیستم اصلا ....
اما تاپیک ام جدیه ... به ازدواج اعتقاد دارم و از اونهایی نیستم که حالا شعاری یا واقعی بگن ما تا آخر عمر مجرد می مانیم.... به ازدواج و البته پس از آن پدر شدن (=هدف من از ازداوج) معتقد و متمایل ام در بازه 5 سال آتی
اما واقعا موضوع مورد بحث مشگل آفرین شده برام .... برام قابل تصور نیست کسی که قراره بشه نزدیکترین کسم یعنی همسرم کسی باشه که حسی بهش ندارم چون واقعا به جز همان دختریکه در روزگار 20 سالگی ام دلم را برده هیچ کس دیگر حتی گوشه ای از این دل داغان را نمیگیرد. و از طرفی اون زن هم چقدر نگونبخت میشه درسته که شوهرش که من باشم یک جنتلمن عاشق پیشه است اما سخته خب. من هیچ حسی به وی نخواهم داشت و تمام حس ام در 20 سالگی به تاراج رفته.
"پسر بچه ای که تو رو دوست داشت
هنوزم به یادت نفس میکشه
هنوزم تو خواباش قدم میزنی
نمیتونه بعد از تو عاشق بشه
هنوزم تو از کوچه مون میگذری
یکی اینجا مثل قدیم مستته
میخواد نامه هاشو به دستت بده
ولی دست بچهت توی دستته"