من و همسرم جفتمون بچه ایم
سلام
نمیدونم از کجا شروع کنم من الان دانشجو هستم 21 سالمه و با شوهرم هم سن هستیم او هم دانشجوی مدیریت هستش چندماهیه ک عقد کردیم شوهرم پسرعمومه ما حدود 5سال پیش عاشق هم شدیم و پس از اتفاقات مختلفی ک برامون پیش اومد و درگیری های لفظی خانوادگی با هم عقد کردیم
من دختری بودم ک نمازم و میخوندم ولی حجاب نداشتم و دختر شیطونی بودم هرروز با دوستام بیرون بودم همخ جوره به خودم خوش میگذروندم اما از وقتی ک عقد کردم ب دلیل اعتقادات خانواده همسرم ک همون عمو و زنعموی من هستن چادری شدم این آغاز تمام محدودیت هام بود
اولش زیاد با چادر مشکلی نداشتم اما بعد ها فهمیثم تمام کارهای مادرشوهرم و خانواده ایشون(خواهر برادرها)همه ب ظاهر معتقد و مذهبی هستند چون دایی های همسرم ک انقدر بد چشم هستند ک حتی با چادر هم ک پیششون میرم سنگینی نگاهشون رو احساس میکنم
مادرشوهرم کاملا بی سواده ولی پدرشوهرم لیسانس دارن و مدبر مدرسه هستن خواهرشوهرم هم مهندس صنایع هستن ولی این خانوم(مادرشوهر)تسلط زیادی روی خانواده دارن و انگار تمام کارها زیر نظر ایشون بابد انجام بشه
همه جا به ظاهر من رو دوست دارن ولی وقتی تنها هستیم همه ش دخترش رو با من مقایسه میکنه
اینم بگم ک مادرشوهرم عادت داره کلا از هرچیزی ک خودش خریده یا خودش دارت یا خودش پخته و...بیش از حد تعریف میکنه و از اقبال بد بنده عقد من مصادف شد با ع وسی خواهرشوهر و همه ش ایشون از جهیزیه دخترش و اخلاقای دخترشو...تعریف زیادی میکرد
پدرمن خداروشکر درامد خوبی داره و از لحاظ ما در طبقه بالاتری قرار داریم اما ایشون از هروسیله ای ک من میخرم ایراد میگیرن و فوراً از جهیزیه دخترش تعریف میکنه
همه جا ب هر بهانه ای میگه من اصلا غیبت نمیکنم دروغ نمیگم ولی رفتاراشکاملا برعکس این هاست
جالبه ک شوهر و فرزندهاش براین باورند ک مادرشون واقعا خوبو پاکو فرشته س
من تو خومه شون اصلا راحت نیستم چون ی حیاط ک میخوام برم میگه روسری سرت کن
حمام ک میخوام برم میگه غسل یادت نره
ی مهمونی ک میرم از بس میگه مانتوت تنگه موهات بیرونه ک روانی میشم
برای شوهرم خونه خریدن همه ش سر من منت میذارن تا حالا مادرشنگفته ک این خونه مال شماست همه ش میگه خونه ی ما خونه ی ما
خیلی کارهاش رو اعصابمه
خواهرشوهرم هم ک جلوی من از شوهرش اجازه میگیره و مثلا ازش پول نمیخواد و اینا ولی ازجاهای مطمعنی فهمیدم ک کارهاشون همه رفتاراشون دروغه
بیست دی تولدم بود چون شوهرم کار مشخصی نداره ازش خواستم حداقل برام چیز کوچیکی بخره و اون بهم گفت ک تو عقده ای هستی خواهرم ب شوهرش گفته هیچی نهر ولی تو همه ش بعم میگی اینو بخر اونو بخر
خداشاهده ک تو این 8ماه عقد چیزی ازش نخاستم ولی اون همه ش ظاهر خواهرش رو با من مقایسه میکنه
همه ش میگه خواهرم از شوهرش هیچی نمیخواد
مادرش هروقت میرم اونجا و صبح از خواب بیدار میشم همه ش بهم میگه چقد میخوابی بعد وقتی پدرشوهرم گفت دخترمونو ششوهرش تا لنگ ظهر خوابن میگغت جفتشون سرکار میرن و بذلر بخوابن
منم ازون موقع دنبال کار گشتم و الان مدرس زبان هستم
درکل از دستشون خسته شدم
خیلی دلم پره
من با دوست مادرم درددل میکنم و اون همه ش بهم میگه ک تو خیلی بیشتراز سنت میفهمی و کارهاشون رو ندیده بگیر
اما نمیتونم
خواهش میکنم کمکم کنین
من با همه چی شوهرم ساختم اما مادرشوهرم باز دختر خودشو صبورتر میدومه
بخدا خواهرشوهرم تو دوران عقدش حتی یکبارشم تنها خپدش نرفت خونه مادرشوهرش
ولی من چون تهران بودم و همسرم شمال همیشه خودم تنها میرفتم خونه مادرشوهرم
ولی مادرش این لطف منو همه ش میزد تو یرم ک دخترم تا ب حال تنها خونه مادرشوهرش نرفته
دارم از دستشون دیوونه میشم
کمکم کنید دیگه تحمل ندارم