نوشته اصلی توسط
nazanin_nasimi
من مشاور نیستم..ولی تو شرایط مشابه شما قرار گرفتم و فک میکنم هردختره دیگه ای ام ک شاغله حداقل یبار براش پیش اومده این موضوع.من هم این مشکلو داشتم.تجربمو میگم شاید ب کارتون بخوره.متاسفانه تو ی دوره شخصی با ویژگی های شبیه مدیر شما مدیرم بود.میدونی ک این توجهاته خاصو ادم زود متوجهشون میشه.این مدیر ماام تابلو بود.نگاهه زیاد...صحبت های غیر کاری درباره خانواده و سلیقه و آینده و...توی شرکت بیشتره وقتا فقط من بودم و مدیر و آشپزمون ک ی خانم بود.چهار پنج ماهی همینطور گذشت تا مدیره کم کم ب بهانه های مختلف آشپز رو میفرستاد بیرون...ی با ر خرید،یبار بردن پاکت نامه و...منم خیلی میترسیدم ک تو شرکت با مدیره تنها بمونم هربار با یه بهونه ای همراه اشپزمون میرفتم...حدود دو هفته این جریان ادامه پیدا کرد ک اشپزمون ک خانم خوبی بود بهم گفت اینجوری ک نمیشه تا کی میخوای فرار کنی؟یبار ک منو فرستاد بیرون،من پشت در مراقبتم ک اتفاق بدی نیوفته ، بهش موقعیت بده ک حرفشو بزنه ک توام بتونی بهش جواب رد بدی و تموم شه این داستانا و اذیت شدنا...و همینطور هم شد...وقتی تنها شدیم مدیره حرف و باز کردو منم بهش فرصت دادم و کمکش کردم ک حرفشو بزنه و در نهایت گفتم من قصد ازدواج ندارم...کلی اصرار کرد تا مجبور شدم براش توضیح بدم ک با کسی دوستم ب قصد ازدواج...اصلا دوسنداشتم سرکار کسی بدونه من با کسی دوستم ولی مجبور شدم بگم تا بیخیال بشه....ولی شرایط بهتر ک نشد هیچ ...بدترم شد...ایندفه توجهات منفی داشت.حس میکردم شاید غرورش خدشه دار شده و بااینکارا میحواد بگه اصلا چیزه مهمی براش نبوده اون جریان...خلاصه ک من در نهایت یک سال دووم نیاوردم اونجا و زدم بیرون.
بنظرم من کاره درستی نکردم.منکه جوابم منفی بود باید اجازه نمیدادم موضوع رو مطرح کنه و غرورش بشکنه.باید قبل از اینکه کار ب جاهای باریک بکشه با سیاست و غیر مستقیم میگفتم قصد ازدواج ندارم.یا تو حرفامون بهش میگفتم باکسی دوستم و بهش تعهد اخلاقی دارمو میخوام باهاش ازدواج کنم...فک میکنم اینجوری خیلی بهتر میشد...