همسرم را دوست ندارم! کمک!!
[size=medium]سلام
میدونم طولانیه ولی برای اینکه بتونم از کمکت استفاده کنم مجبورم خیلی چیزا رو توضیح بدم، پس خواهش میکنم تا آخرش رو بخون.
پسر 28 ساله
کارمند
دانشجو
از یه خانواده متوسط
من اولش هیچ اعتقادی به ازدواج نداشتم ولی خانواده اسرار داشت که ازدواج کنم . حتی تصمیم داشتم تا آخر عمرم مجرد بمونم چون میدیدم آدما بلافاصله بعد از ازدواج دچار چه دردسرایی میشن، نداشتن خونه ، ماشین، کار، و هزار جور بدبختیه دیگه و همیشه شعارم این بود "وقتی زن نداری، فقط زن نداری!" و چون آدم کاملا تنها، گوشه گیر و جمع گریزی هستم و تو عوالم خودم سیر میکنم بارها در جواب مادرم که باید خوشبختی رو با همسر آیندات تقسیم کنی و... می گفتم من خوشبختیی ندارنم که بخوام با کسی قسمت کنم.
کم کم پافشاری ها بیشتر و بیشتر شد و من که تو دانشگاه به یکی از همکلاسی هام علاقه مند بودم (ولی به ازدواج باهاش فکر نمیکردم) اون رو معرفی کردم برای خواستگاری و این جور مسائل البته کاملا رسمی و از طریق خانواده و به دلیل این که من زیاد اهل معاشرت نبودم هیچ وقت بهش نگفتم که دوسش دارم بعد از چند روز جوابش این بود " پسر خیلی خوبیه از همه لحاظ، ولی من الان فقط می خوام درس بخونم" خوب هر کسی با شنیدن این جواب می فهمه منظور طرف یه "نه " خیلی محترمانس من هم پذیرفتم و با اینکه دلم پیشش گیر بود گذشتم(البته بعد از ازدواج من گفت منظور من نه مطلق نبوده، ولی دیگه دیر بود)
از اون روز پافشاری خانواده بیشتر و بیشتر شد تا وقتی یه نفر رو (همسر کنونی اینجانب) معرفی کردن و برای صحبتهای اولیه رفتیم چند روز بعد از جلسه معارفه من جوابم نه بود یه نه قاطع ولی مادر و خواهرام اسرار داشتن که خیلی دختر خوبیه از اون همکلاسیت خوشگلتر، بهتره و ... ولی من رو حرفم بودم حتی یادم میاد که به مادرم گفتم" من اگه با اسرار شما با این ازدواج کنم آخرش جدا میشیم" ولی اونا قبول نمی کردن و میگفتن که بعد از ازدواج به هم علاقه مند میشید البته ناگفته نمونه که ما تو خانوادمون همه به حرف مادرمون گوش میدیم چون همیشه منطقی و روشنفکره و صلاح مار را می خواد به عنوان مثال با ازدواج برادر بزرگم مخالف بود ولی برادرم بدون توجه به حرف مادرم با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد و اوایل زندگیش خیلی دچار مشکل شد و ... اصولا تبدیل به یه قانون بدون تبصره و بند شده بود که " هر کی به حرف مامان گوش نکنه آخرش ضرر میکنه" همه جوره هم امتحانش کرده بودیم تازه حرف خدا و پیغمبر هم همین بود که به حرف پدر و مادرتون گوش کنید من خودم شخصا هم خیلی مادرم را قبول داشتم.
خلاصه از ما انکار بود و از اونا اسرار من که دختره را یه بار بیشتر اون هم تو چادر ندیده بودم میگفتم دختر خوشگل نیست و مثلا استیل خوبی نداره. چون خودم تمام عمرم وزش کردم و ظاهرم نه عالی ولی خوب هست روی ظاهر کمی حساس بودم، جواب اونا این بود که این چیزا اصل نیست مهم خانواده و رفتار دختر که اون هم خوبه تازه می گفتن هم از نظر چهره و هم از نظر فیزیکی از مورد قبلی بهتر ه ولی برای من که یک بار بیشتر ندیده بودم احساس میکردم نه اونی که من می خوام نیست یکی از دلایل بزرگی که نمی خواستم زیاد بررسی کنم این بود که اصلا قصد ازداوج نداشتم و هنوز قضیه را جدی نگرفته بودم. چند روزی گذشت حتی مشاوره قبل از ازدواج هم رفتم که با یه سری فرمولها گفت پیشنهاد می کنه که من نظر مثبت بدم خیلی فکر کردم حتی با اینکه آدم گناه کاری هستم یه شب از خدا خواستم منا راهنمایی کنه همون شب یه خوابی دیدم که واضح و روشن می گفت باهاش ازداوج کن. من دلم میگفت نه ولی همه چیز میگفت آره خانواده ،مادر ، مشاور ازدواج و از همه مهمتر خدا. شما بودید چه کار می کردید؟!
" بله "
با اکراه ، بیشتر به این خاطر که ایمان داشتم اگه به حرف مادرم گوش کنم ضرر نمی کنم و اینکه تا حالا اینقدر واضح خدا با هام حرف نزده بود و خودش تو قرآن گفته بود من بین زوجها محبت و عشق بنا میکنم و ... .
خواستگاری رسمی –عقد محضری-جشن عقد و تمام
احساس میکردم سوار قایق تاهل تو مه رودخونه زندگی رها شدم و معلم نیست روبروم چیه دریاچه زیبای خوشبختی؟ یا آبشار سهمگین مشکلات؟.
"نه "
هیچ دریاچه ای در کار نبود.
هر چه قدر سعی کردم دوست داشته باشم نمیشد خودم رو امیدوار میکردم به روزهای آینده .نه نمی شد این دختره را دوست ندارشتم فقط و فقط به خاطر یه دلیل، اونقدر که می خواستم زیبا نبود و از نظر فیزیکی خیلی با ایده ال من فاصله داشت!. نمیدونم چرا بهم دروغ گفته بودن. شاید چون فکر میکردن اخلاق و رفتار خیلی خوبی که داشت کاستی هاش رو میپوشوند ولی اینها نظر من نبود بلکه برداشت زنانه خواهر و مادرم بود. با خودم میگفتم این چیزا که زندگی نمیشه اصل یه چیز دیگس و سعی میکردم به خودم تلقین کنم زندگیه خوبی میشه . ولی تا یه زوج خوشبخت رو تو پارک یا بازار میدیم فقط آه میکشیدم و حسرت می خوردم دوست داشتم مثل یه کابوس یه دفعه با پارچ اب سرد خواهرم از خواب بیدار بشم ولی همه چیز سخت واقع و تلخ بود. و متاسفانه تنها برای من نبود بلکه برای ما بود.
بعد از اینکه از محضر اومدیم بیرون تا سه روز نرفتم خونشون و مرتب زیر لب به خودم میگفتم " ای احمق تو که خودتو میشناسی چرا تن به ازدواج دادی؟ " قصد خود ستایی ندارم ولی من دانشجوی کارشناسی و مربی یه رشته رزمی بودم ، مقام قهرمانی استان را داشتم و کاریکاتور تدریس میکردم و شعر هم میگفتم شدیداً هم به شعر علاقه داشتم. ولی وقتی از اون میپرسیدم تو زندگیش چه کارا کرده میگفت این چه سوالیه؟!! البته دانجشوی کارشناسی بود که بعدا انصراف داد این جور بگم که یک ماه بعد که دم در خونشون نشسته بودیم برگشت به من گفت " تو که منا دوست نداشتی چرا اومدی خواستگاری، و منا بدبخت کردی؟! " هیچ جوابی نداشتم که بدم فقط به آسمون نگاه کردم. من تو نرفتن خونه نامزد تو دوران عقد رکورد دار شدم اونقدر نمیرفتم که نگران می شدن البته (حالا دیگه ) خانومم به من خیلی ابراز احساسات می کرد و می گفت خیلی منا دوست داره و من که تا وان موقع اصلا دروغ نمی گفتم و آدم ساده ای بودم تبدیل به یه آدم دروغگو و دو رو شدم. خوب طبیعی بود که متوجه ساختگی بودن احساسات من می شد. ولی چه میشد کرد فقط باید از دست این حرفهای خاله زنکی و این چشم و هم چشمی ها و در کل این جهان سومی بودن فریاد زد فریاد!!. که اگه اینا نبودن ما به راحتی از هم جدا میشدیم و میرفتیم دنبال نیمه گم شده خودمون یا اصلا با هم ازدواج نمی کردیم مثلا تو اروپا تا سه ماه بالاجبار با همسر آیندت نگذرونی کشیش صیغه رو نمی خونه ولی تو مملکت ما هر کی با دوتا شاهد خیابونی هم که بره دم دفتر ازدواج می تونه ازداج کنه.البته نا گفته نماند نه اینکه من اصلا دوسش ندارم. چرا یه مقدار محبت جزیی هست ولی نه اونقدر که بشه روش پایه های زندگی رو بنا کرد.خلاصه من همینجور منتظر الطاف خداوندی و صحت وعده های مادر موندم.
بعد سعی کردیم اشتباه را با اشتباه اصلاح کنیم و فکر کردیم عروسی چاره همه مشکلاته ولی عروسی هم دردی را دوا نکرد . تازه بعد از عروسی مشکلات مثل شعله های تو مسیر باد هی رشد کردن هی رشد کردن تا جایی که دیگه الان نمیشه نفس بکشی. حتی یه شب که تصمیم جدی گرفته بودم برای طلاق و از خدا خواستم دوباره راهنمائیم کنه شاید خواب قبلی یه اتفاق بوده ، باز هم یه خواب دیگه دیدم که صراحتاً من رو از این کار نهی میکرد. تو این گیرو دار خواهر شوهر و مادر شوهر بازی های خانواده من هم به مشکلاتمون دامن میزد و میزنه. ما دوتا مثل صید تو قفس از همه طرف اذیت میشیم نه می تونیم با هم ادامه بدیم نه میشه جدا بشیم بارها حرف طلاق پیش اومده ولی نمیتونم چون اون نمی خواد و میگه منو دوست داره و من هم دلم برای همسرم می سوزه اون گناهی نداره مشکل از من و عقایدمه (مادر و خدا و ...) حالا دیگه نماز نمی خونم و رابطم با خدا بی رنگ شده حسم دقیقا شبیه حس کسیه که گول تبلیغات آنچنانی یه جنس نامرغوب رو خورده، دیگه اصلا خونه مادرم نمی رم خیلی وحشت آور شده زندگی اون روی سگش بالا اومده.با این که به خاطر شرایط کاریم خیلی به اون لیسانس کوفتی احتیاج دارم ولی می خوام از دانشگاه انصراف بدم. چون دیگه نمی تونم درس بخونم من امیدم فقط به کارمه تا بتونم اونجا یه نفس راحت بکشم واسه همین هم تا دیر وقت میمونم سر کار و وقتی کارم تموم میشه میرم سراغ شعر. دلم برای دوران مجردیم تنگ شده خیلی. همسرم اخلاقش خیلی خوبه معتقده، مهربونه خیلی تو داره و ...با این همه مشکلاتی که ما داشتیم تا حالا یه بار هم به خانوادش چیزی نگفته اون میگه منا خیلی دوست داره ولی من فقط دلم براش می سوزه و هرچی سعی میکنم دوسش داشته باشم نمیشه اصلا با هم مسافرت نمی ریم حتی با هم پیاده هم قدم نمی زنیم زندگیمون از قطب جنوب هم سرد تره و فقط به خاطر حرف دیگران داریم هم دیگه رو تحمل میکنیم هر دوتامون ریزش مو پیدا کردیم و زیر چشامون گود شده دیگه باشگاه نمی رم و گه گاهی هم سیگار می کشم.ما مجبوریم ادامه بدیم.از مادرم که همیشه به من دلگرمی میداد دیگه خبری نیست و حتی خدا. اونقدر التماسش کردم که فکر میکنم به صدای من عادت کرده .
من بر باد رفته ام از خودم گذشتم دیگه به زندگی امیدوار نیستم فقط می خوام همسرم را خوشبخت کنم چون اون پاک و معصومه و لایق بهترین هاست لایق این که همه به زندگیش حسرت بخورن ولی الان دیگه از من چیزی جز تفاله "من" نمونده و من با تفاله های خودم نمی تونم خوشبختش کنم فقط دلم براش میسوزه و کارم شده نفرین خودم و ... نمیدونم چی باعث شد به این روز برسم و من که همیشه دیگران را راهنمایی میکردم و سنگ صبور همه بودم . چی شد که مجبور به نوشتن این مطالب شدم. مقصر واقعا کیه؟ باور کنید تو لحظه تصمیم گیری همه چیز مصرانه موافق این ازدواج بود غیر از خودم.
یعنی چی ؟ یعنی من از همه بیشتر میدونستم ؟! یا دریافتهام اشتباه بوده ! و یا چیزی که باعث این سیاهی شده اولین اشتباه مادرم و خدا بوده؟ چی منجر به بدبختی من و این دختر معصوم شده؟ کو مادر ؟ کو خدا ؟ چی شد اون همه توجهات و الهامات . حیوانات هم اینقدر سخت بچه هاشون رو از خودشون دور نمی کنن! و برام سخته آخر این زندگی رو حدث بزنم . و فقط از تو هم وطن می خوام که منو راهنمایی کنی؟ شما اگه جایه من بودی چه کار میکردی؟[/size][/size]
RE: همسرم را دوست ندارم! کمک!!
فقط يه لحظه به اين فكر كن كه اون دختر به يه اميدي اومده خونه تو و و ميدوني تو زندگي مشترك تو مسئوليت خوشبختي طرف مقابلتو داري
و ميدوني بهد جدايي اون سرنوشتش چي ميشه
آقا محترم سعي كن اونو به سمتي كه دوست داري پيش ببري
هيچ زندگي مثل زندگي اول نميشه
RE: همسرم را دوست ندارم! کمک!!
به روانشناس مراجعه كنيد. اينطور كه تعريف كردين آثار افسردگي از قبل از ازدواج در شما مشاهده مي شده.
RE: همسرم را دوست ندارم! کمک!!
A.samimi
یه نکته خیلی مثبت تو حرفای شما هست !
تنها چیزی که باعث این همه دلزدگی و نا امیدیت شده ظاهر همسرت هست
ظاهری که با ایده ال تو خیلی فرق می کرده و از اول نسبت بهش شک داشتی
نه با اخلاقش مشکلی داری نه با فرهنگش نه با عقاید و طرز فکرش ......فقط ظاهرش !
نمیشه که هیج گونه جذابیت یا زیبایی نداشته باشه!بالاخره خواهر و مادرت گفتن قشنگه
زیبایی از دریچه چشمان شما نشات می گیره نه از چیزی که به اون می نگری
سعی کن اون دریچه نگاهت رو زیبا کنی
بعد ببین اون عاملی که تورو دچار دلسردی کرده چیه؟اضافه وزن؟کمبود وزن؟فرم بینی ؟پوست نا صاف؟به خود نرسیدن؟
ورزش نکردن؟
اینا راه حل دارن
یکم هزینه و یکم زمان می تونه این مشکلات رو حل کنه ....
البته اگر مشکلات دیگه غیر قابل حلی نباشه ...
خوب چرا دنبال مقصر می گردی می خوای یکی رو محکوم کنی مسئولیت خراب شدن این زندگی رو بندازی گردنش
مادر.... خدا .... مشاور .....
چرا به جای این افکار سعی نمی کنی شرایط رو برای خودتون بهتر کنی
ببین مشکلاتی که باظاهرش داری چیه؟خیلی از اون مشکلات شکر خدا با پیشرفت علم امروز قابل حل اند
این دخترای زیبا و خوش استیلی که می بینی خیلی هاشون هزار جور عمل و مواد آرایشی مصرف می کنن این شکلی می شن ولی خانم شما یه دختر معتقد و ساده است... می دونم زیبایی تا یه حدی خدا دادیه ولی باور کن با یه سری تکنیک ساده می شه یه فرد معمولی زیبا به نظر برسه
آقایون این رو درک نمی کنن
شاید هم مقصر نیستین انقدر دخترای به خود رسیده و فشن می بینید و فکر می کنید که اونها خدا دادی این شکلین در حالیکه مطمئن باش خانم تو خیلی زیباهای کشف نشده داره که می تونی کشفش کنی.
RE: همسرم را دوست ندارم! کمک!!
[size=small]"فقط می خوام همسرم را خوشبخت کنم چون اون پاک و معصومه و لایق بهترین هاست"
سعی کنین به جای اینکه دنبال مقصر بگردین عیوب خودتون رو مورد توجه و بازنگری قرار بدین .این جمله رو خودتون نوشتین پس سعی کنین حرف خودتون رو عملی کنین.به خدا توکل کنین.[/size]
RE: همسرم را دوست ندارم! کمک!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط A.samimi
چون میدیدم آدما بلافاصله بعد از ازدواج دچار چه دردسرایی میشن، نداشتن خونه ، ماشین، کار، و هزار جور بدبختیه دیگه و همیشه شعارم این بود "وقتی زن نداری، فقط زن نداری!"
واقعا ! شما افرادی رو دیدید که قبل از ازدواج خونه و ماشین و کار و... داشتن وبعد از ازدواج یا بواسطه ازدواج اینا رو از دست دادن؟
حالا خوب به دور و برتون نگاه کنید ببینید برعکس ، چند نفر می بینید که هیچکدوم ار اینا رو نداشتن بعد از ازدواج صاحب همه اینها ئی که گفتید شدند.
با اینکه دلم پیشش گیر بود گذشتم(البته بعد از ازدواج من گفت منظور من نه مطلق نبوده، ولی دیگه دیر بود)
نکنه بعد از ازدواج هم دلت پیش اونه !
" هر کی به حرف مامان گوش نکنه آخرش ضرر میکنه" همه جوره هم امتحانش کرده بودیم تازه حرف خدا و پیغمبر هم همین بود که به حرف پدر و مادرتون گوش کنید من خودم شخصا هم خیلی مادرم را قبول داشتم.
بله دستور اینه که به حرف پدر و مادرتون گوش کنید ، اما با لحاظ جوانب سعی کنید به همه اطرافیاتون بفهمونید که از نظراتتون استفاده می کنم ولی اجازه بدید خودم تصمیم گیرنده باشم.
حالا هم شک نداشته باشید شما تصمیم گیرنده نهائی بودید. هیچ دفترخونه ای با امضای مادر و یا خواهرتان دختری را به عقد شما در نمی آورد
با اینکه آدم گناه کاری هستم یه شب از خدا خواستم منا راهنمایی کنه همون شب یه خوابی دیدم که واضح و روشن می گفت باهاش ازداوج کن. من دلم میگفت نه ولی همه چیز میگفت آره خانواده ،مادر ، مشاور ازدواج و از همه مهمتر خدا. شما بودید چه کار می کردید؟!
من تعجب می کنم از افرادی که وقتی چشمشون بازه (خواب نیستند) و نشانه ها رو می تونن ببینند به عوالم دیگه ای مثل عالم خواب اینقدر استناد می کنن.
مگه خدا نمی تونست در قران دستور بده به خواب دیدن و بجای اینکه بگه افلا یعقلون بگه افلا نامون (چرا نمی خوابید !!!)
یادمون باشه القائات شیطانی هم می تونه در خواب انسان باشه و خواب حجت نیست.
حتی استخاره ، اگر درموردی شما می تونی با مشاوره و درک خودت یه گزینه رو انتخاب کنی نباید استخاره کنی
" بله "
با اکراه ، بیشتر به این خاطر که ایمان داشتم اگه به حرف مادرم گوش کنم ضرر نمی کنم و اینکه تا حالا اینقدر واضح خدا با هام حرف نزده بود و خودش تو قرآن گفته بود من بین زوجها محبت و عشق بنا میکنم و ...
بله الان هم همینطوره ، این نگرش شماست که باعث بروز رفتارهای نا معقول شده وگرنه همینطور که اشاره داشتید این ها اصول هستند.
.
خواستگاری رسمی –عقد محضری-جشن عقد و تمام
احساس میکردم سوار قایق تاهل تو مه رودخونه زندگی رها شدم و معلم نیست روبروم چیه دریاچه زیبای خوشبختی؟ یا آبشار سهمگین مشکلات؟.
قرار نیست انتهای رودخونه خوشبختی یا بدبختی باشه . زندگی یعنی همین قایق و بر شماست که قایق رو در مسیر خوشبختی حرکت بدی و از طوفانهای سهمگین و مخرب محافظت کنید (هر دو ، هم دختر و هم پسر)
نه نمی شد این دختره را دوست ندارشتم فقط و فقط به خاطر یه دلیل، اونقدر که می خواستم زیبا نبود و از نظر فیزیکی خیلی با ایده ال من فاصله داشت!.
یه بار دیگه دلایلی که ایشون رو برا همسری پذیرفتی مرور کن و اگه خواستی بیانشون کن.
به من گفت " تو که منا دوست نداشتی چرا اومدی خواستگاری، و منا بدبخت کردی؟! " هیچ جوابی نداشتم که بدم فقط به آسمون نگاه کردم. من تو نرفتن خونه نامزد تو دوران عقد رکورد دار شدم اونقدر نمیرفتم که نگران می شدن البته (حالا دیگه ) خانومم به من خیلی ابراز احساسات می کرد و می گفت خیلی منا دوست داره و من که تا وان موقع اصلا دروغ نمی گفتم و آدم ساده ای بودم تبدیل به یه آدم دروغگو و دو رو شدم.
الان وقتشه که به این فکر کنی اگه برعکس بود چه می کردی ! یعنی اگه تو اونو دوس داشتی و او به خاطر اینکه مثلا سبیلات فلانه ... بهت اعلام می کرد که دوستت نداره !!
خوب طبیعی بود که متوجه ساختگی بودن احساسات من می شد. ولی چه میشد کرد فقط باید از دست این حرفهای خاله زنکی و این چشم و هم چشمی ها و در کل این جهان سومی بودن فریاد زد فریاد!!.
این فریاد ها رو جای دیگه ای هم میشد زد مثلا تو شرکت و یا اداره !
. چرا یه مقدار محبت جزیی هست ولی نه اونقدر که بشه روش پایه های زندگی رو بنا کرد.خلاصه من همینجور منتظر الطاف خداوندی و صحت وعده های مادر موندم.
همین بذر کوچک محبت رو بگیر در یه خاک مناسب (نگرش مثبت خودت) با دقت و توجه قرارش بده و اجازه بده نور الطاف خدوند باعث پربارشدن اون بشه ، خودت رو در مسیر تابش این نور قرار بده چه که در غیر اینصورت خودت رو محروم کردی و گرنه نور رحمت خداوند همیشه در حال تابیدنه.
بارها حرف طلاق پیش اومده ولی نمیتونم چون اون نمی خواد و میگه منو دوست داره
یه کم تامل کن ، با تمام این حرفا (حتما بهش گفتی که دوسش نداری !!) هنوز داره میگه دوستت داره ، واقعا باید قدر این همسر رو دونست. باید روزی هزار بار شکر بگوئی
و من هم دلم برای همسرم می سوزه اون گناهی نداره مشکل از من و عقایدمه (مادر و خدا و ...) حالا دیگه نماز نمی خونم
حالا تبریک میگم به خاطر این اعتقاد جدیدتون ، وقتی آدم همه کارها رو خودش می کنه بعد خدا رو مقصر بدونه طبیعیه که دیگه نماز هم نخونه (من اسم اینو میذارم ظلم بنده به خدا )
و رابطم با خدا بی رنگ شده حسم دقیقا شبیه حس کسیه که گول تبلیغات آنچنانی یه جنس نامرغوب رو خورده، دیگه اصلا خونه مادرم نمی رم
حالا به این بیت شعر بیشتر احترام میذارم که
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
همسرم اخلاقش خیلی خوبه معتقده، مهربونه خیلی تو داره و ...با این همه مشکلاتی که ما داشتیم تا حالا یه بار هم به خانوادش چیزی نگفته اون میگه منا خیلی دوست داره ولی من فقط دلم براش می سوزه و هرچی سعی میکنم دوسش داشته باشم نمیشه
همسرتون واقعا نمونه س.
فقط و فقط باید نگرشتون رو نسبت به زندگی و باورهاتون یه خونه تکونی اساسی بدید
اما من فکر می کنم دلتون به حال او که هیچ به حال خودتون هم نمی سوزه !
اصلا با هم مسافرت نمی ریم حتی با هم پیاده هم قدم نمی زنیم زندگیمون از قطب جنوب هم سرد تره و فقط به خاطر حرف دیگران داریم هم دیگه رو تحمل میکنیم هر دوتامون ریزش مو پیدا کردیم و زیر چشامون گود شده دیگه باشگاه نمی رم و گه گاهی هم سیگار می کشم.ما مجبوریم ادامه بدیم.از مادرم که همیشه به من دلگرمی میداد دیگه خبری نیست و حتی خدا.
ببین بازم تو نرفتی خونه مادرتون میگی از او خبری نیست ،
دو سطر بالاتر گفتی نماز خوندن رو هم ترک کردی اینجا میگی حتی خدا هم حرفت رو نمیشنوه !
اونقدر التماسش کردم که فکر میکنم به صدای من عادت کرده .
من بر باد رفته ام از خودم گذشتم دیگه به زندگی امیدوار نیستم فقط می خوام همسرم را خوشبخت کنم چون اون پاک و معصومه و لایق بهترین هاست لایق این که همه به زندگیش حسرت بخورن ولی الان دیگه از من چیزی جز تفاله "من" نمونده و من با تفاله های خودم نمی تونم خوشبختش کنم فقط دلم براش میسوزه و کارم شده نفرین خودم و ... نمیدونم چی باعث شد به این روز برسم و من که همیشه دیگران را راهنمایی میکردم و سنگ صبور همه بودم . چی شد که مجبور به نوشتن این مطالب شدم. مقصر واقعا کیه؟
تا با واقعیات مواجه نشید و مسئولیت اقداماتتون رو نپذیرید همون پله اول خواهید بود.
باور کنید تو لحظه تصمیم گیری همه چیز مصرانه موافق این ازدواج بود غیر از خودم.
اضافه کنید که هیچ چیز و هیچ کس تصمیم بر ازدواج نگرفت الا خودم
ومهم تصمیم هست و نه ترغیب
یعنی چی ؟ یعنی من از همه بیشتر میدونستم ؟! یا دریافتهام اشتباه بوده ! و یا چیزی که باعث این سیاهی شده اولین اشتباه مادرم و خدا بوده؟
باور کن من که تو این زندگی هیچ سیاهی نمی بینم الا نقاط سیاه طرز فکر شما و اگه لطف کنید و اون سیاهی ها رو بیان کنید خیلی خوبه
چی منجر به بدبختی من و این دختر معصوم شده؟ کو مادر ؟ کو خدا ؟ چی شد اون همه توجهات و الهامات . حیوانات هم اینقدر سخت بچه هاشون رو از خودشون دور نمی کنن! و برام سخته آخر این زندگی رو حدث بزنم . و فقط از تو هم وطن می خوام که منو راهنمایی کنی؟ شما اگه جایه من بودی چه کار میکردی؟
من اگه جای شما بودم ، شاکرانه زندگی می کردم ، خودتون هم خوب بلدید و نیازی به گفتن نیست چرا که اشاره داشتید به خیلی از واقعیتها
بیان کنید به همسرتون که خیلی خوش اخلاقه ،و...
با هم برید پارک و قدم بزنید (چون اشاره کردید )
نماز بخونید یعنی با خدا قهر نکنید
با مادرتون هم قهر نکنید
مسئولیت اقداماتتون رو بپذیرید
دنبال مقصر نگردید
و...
RE: همسرم را دوست ندارم! کمک!!
اهاي اوني كه ميكي زنتو دوست نداري جون خوش استيل نيست
1-اينو بهش فك كن:يه زن خوشكل و خوش استيل و خوش اندام داري,ننننازززز,جيييييكر باتو كه بذاري تو خونه با جهره و هيكل موزونش مواجه ميشي اما اولين جيزي كه ميشنوي صداي غرغره, عوض خونه مرتب و غذاي اماده بايد به ليست خريدش كوش كني! مامانت راست كفته اما تو الان نميفهمي جون زنت همه خوبي هارو داره.وقتي از دستش دادي ميفهمي...
اهاي اوني كه ميكي زنتو دوست نداري
مطمئن باش خيلي دوسش داري وكرنه تا حالا طلاقش داده بودي,به خاطر عشقته كه ولش نكردي نه به خاطر دل سوزي
اهاي اوني كه ميكي زنتو دوست نداري
نه ميدونم كي هستي نه ميدونم كجا هستي,خواهي باور كني يا نه اما من به خاطر زندطي تو عضو
اين سايت شدم!
هيج وقت فك نميكردم يه زن ديكه بيدا شه كه زندكيش شبيه من باشه با كمي تفاوت!!من ميفهمم زنت داره جي ميكشه.
اهاي بدون داري جه كار ميكني.داري ندونسته اتيش به زندكيت ميزني!ببين نذار كارت به زندكي من ختم بشه زماني كه زنت ديكه نخوادت و تازه بفهمي جقد دوسش داشتي!اونموقع اكه بميري هم زنت نميخوادت.
من عاااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااشق شوهرم بودم اما ميدوني تو سايتا داشتم دنبال جي ميكشتم؟دنبال مطلب برا دادكاه فردام!!!
نذار بشي شوهر من كه حتي اشكاشم برا زنش ديكه فايده نداره.
اهاي اوني كه ميكي زنتو دوست نداري ...
حيف كه برام تايب سخته وكرنه برات بيشتر مينوشتم
RE: همسرم را دوست ندارم! کمک!!
برادر گرامي راجع به خدا چه فكري مي كني؟
شما مثل هوادار هاي يه تيم فوتبال صحبت مي كني كه وقتي تيمشون مي بازه ديواري كوتاهتر از ديوار مربي پيدا نمي كنند.
شمايي كه از جهان سومي بودن مي ناليد واقعا فكر مي كنيد خيلي متفاوت عمل كرديد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جسارت نباشه به نظرم اون چيزي كه شما بهش اعتقاد داري هيچ ربطي به خدا و دين و حتي احترام به پدر و مادر نداره. اينا همه توجيهاتي هستند كه بتونين خودتونو آروم كنيد و تقصير رو گردن كس ديگه اي بندازيد.
گاهي اوقات ما آدما انقدر قشنگ خودمونو گول مي زنيم كه خودمونم باورمون مي شه.
باور كنيد اگر واقعا به خدا[/color]اعتقاد داشتيد تو اين شرايط بهترين همدمتون بايد مي بود. نه اينكه ازش روگردون بشيد.[/size]
ترو به همون خدايي كه اعتقاد داريد بذاريد شان خدا اين وسط حفظ بشه. مسوليت عملتونو بپذيريد. باور كنيد كه خودتون مقصريد. شما با طرز فكرتون زندگيتون رو به اينجا كشوندين. پاي هيچ كس ديگه اي هم در ميون نيست. به نظرم تا اينو باور نكنيد نمي تونيد چاره اي براي بهبود رابظتون پيدا كنيد.
ما فقط يه بار فرصت زندگي داريم. قبل از اين كه دير بشه به خودتون بياييد.
زندگيتون تو دستاي خودتونه . اگه باور داشته باشيد.
RE: همسرم را دوست ندارم! کمک!!
چرا سعی نمیکنی از دریچه خوبیها به همسرت نگاه کنی . مهربونیش کدبانوییش و....
گذشته ها گذشته
همسرت سکوت میکنه ولی خوب میدونه چی تو دلت میگذره بذر کینه رو تو دلش نکار :300:
پیش یه روانشناس برو اینقدر این افکار تلخ رو تکرار نکن
تصمیم گیرنده در نهایت خودت بودی باید با عقل تصمیم میگرفتی آخه کدوم آدم عاقلی مهمترین تصمیم زندگیشو با خواب میگیره
هنوز هم منتظری مادر و خواهرت به دادت برسند اشتباه کردی از اول گذاشتی اونا واست تصمیم بگیرن
حالا تو دیگه مسئولی و متعهد .مرد باش و و پای زندگیت وایسا این نه فداکاریه نه دلسوزی این وظیفته
اینقدر ضعف نشون نده