هر روز، داستان يك ضرب المثل!
سلام. من از امروز سعي ميكنم روزانه داستان يك يا چند ضرب المثل رو اينجا يادآوري كنم تا همان اندازه كه از زيبايي ضرب المثل ها لذت ميبريم، از لذت داستان هاي دلنشينشون هم بي بهره نمونيم. دوستان هم اگر همكاري كنند و داستان ضرب المثلي رو برامون ذكر كنند، ممنون ميشم.
ماست ها را کیسه کردن
کنایه از ترس و جاخوردگی است
کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب شده در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رئیس فوج فتحیۀ اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان حاکم ظالم اصفهان و فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می کرد. پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.
مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است، حکام وقت با اختیارات تامه و کلیۀ امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات می کردند.
روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.
چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.
ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»
مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!»
مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»
چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.
آری، عبارت ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.
RE: هر روز، داستان يك ضرب المثل!
تو اگه تا شنبه زنده اي منم تا سه شنبه بي كارم
يه خر پير و مجروح تو بيابون افتاده بود يه سگ گرسنه هم كنارش نشسته بود كه وقتی خره مرد، يه دلي از عزا در بياره
يك ساعتي گذشت. خره كه در حال مرگ بود گفت: بي خودي منتظري من از اون خرايي نيستم كه زود بميرم، من تاشنبه زنده ام
سگه گفت: باكي نيست. من حوصلم زياده تا سه شنبه هم بي كارم . اگر تو تا شنبه زنده اي منم تا سه شنبه بي كارم
من زير اندازتو آوردم شايد يكي هم رو اندازت رو بياره
يكي رفت دزدي ديد صاحبخونه خوابيده
چادر شبي رو كه با خودش اورده بود رو پهن كرد و رفت تا هرچي پيدا كرد بياره و بزاره تو اون چادر شب
وقتي رفت بگرده دنبال وسايل صاحب خونه غلتي زد و روي چادر شب خوابيد.
دزد وقتي برگشت و چيزي پيدا نكرد و صاحبخونه رو روي چادر شب ديد گفت بهتره برم و از خير اين چادر شب بگذرم
وقتي داشت مي رفت صاحبخونه گفت: داري ميري اون در رو ببند كسي نياد تو.
دزد گفت: بذار باز باشه شايد همين طور كه من زير اندازت رو آوردم يكي هم رو اندازت رو بياره.:311:
باهمه بله با ما هم بله
يه بازرگاني ورشكست شد و طلبكاراش اونو به دادگاه كشوندن. بازرگانه با يه وكيل مشورت كرد و وكيل بهش گفت: توي دادگاه هر كس از تو چيزي پرسيد بگو : (بله) . بازرگان هم پولي به وكيل داد و قرار شد بقيه پول رو بعد از دادگاه به وكيل بده.
فرداش تو دادگاه در جواب قاضي و طلبكاراش همش گفت: (بله و بله)، تا اينكه قاضي گفت: اين بيچاره از بدهكاري عقلش رو از دست داده. بهتره شما ببخشيدش.
طلبكارها هم دلشون به حالش سوخت و اون رو بخشيدن.
فرداي اون روز وكيله به خونه بازرگان رفت و بقيه پولش رو طلب كرد و مرد بدهكار در جواب گفت: (بله). وكيلم گفت: با همه بله با ما هم بله؟!
RE: هر روز، داستان يك ضرب المثل!
آواز خركي و رقص شتري
يه خري از دست صاحبش فرار مي كنه، در راه يه شتر مي بينه كه در حال بار بريه خره ميگه: تا كي مي خواي بار بكشي بيا با هم فرار كنيم.
شتر قبول مي كنه و ميرن تا به يه چمنزار مي رسن.
يه مدتي اونجا مي مونن ،
تا اينكه خوشي ميزنه زير دل خره و شروع ميكنه به عر عر!
هر چي شتره منعش ميكنه و مي گه صداتو ميشنون فايده اي نداره و خره ميگه :خوشحالم مي خوام آواز بخونم.
چيزي نگذشت كه صاحبان شتر و خر فهميدن و اسيرشون كردن و براي اينكه دو باره فرار نكنن اونا رو حسابي بار زدن تا اينكه خره از پا در اومد و بستنش به پشت شتره.
شتره كه دل خوشي از خره نداشت تا رسيد لب دره شروع كرد به رقصيدن.
هر چي خره گفت: اينجا جاي رقصيدن نيست، شتره قبول نكرد و گفت: خوشحالم ميخوام برقصم و اينطوري خرو انداخت ته دره.
حلال حلالش به آسمون رفت
مادر پيري از فرزند راهزنش خواست تا براي اون كفني از راه حلال به دست بياره.
پسر براي انجام خواسته مادر يه روز جلوي مسافري رو گرفت و دستارش رو قاپيد و گفت: اين رو بر من حلال كن.
مرد قبول نكرد .
جوان راهزن چوب دستي شو در آورد و به جون مرد بي چاره افتاد. هرچي اون بنده خدا فرياد ميزد: حلال كردم، دست بردار نبود.
بعد ماجرا جوان راهزن دستار رو پيش مادرش برد و وقتي مادرش از حلال بودن اون پرسيد، گفت: اونقدر زدمش كه حلال حلالش به آسمون رفت.
RE: هر روز، داستان يك ضرب المثل!
تعارف شاه عبدالعظیمی
اون قديم ها زمان قاجار كه زن ها چادر چاقچور سر ميكردن، پنجشنبه جمعه به بهانه زيارت درشكه سوار ميشدن و به اتفاق خانواده ميرفتن شابدلعظيم.
بعد چون جمعيت زياد بود و همه كنار هم سفره ها رو پهن ميكردن
الكي براي تعارف به خانواده هاي مجاور يا كساني كه عبور ميكردن
ميگفتن بفرماييد نهار و ...
به همين خاطر اين تعارفات الكي و براي نبودن عريضه به ضرب المثل تبديل شد
و معروف شد به تعارف شابدلعظيمي!
RE: هر روز، داستان يك ضرب المثل!
عجب سرگذشتی داشتی کل علی!!
داستان:
چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده، این مثل را به زبان میآورد.:311:
یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او میگفتند : حاج علي . اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او میگفت : کل علی (کربلایی علی). مثل اینکه اصلا قبول نداشت که این بابا حاجی شده ! این بابا هم از آن آدمهایی بود که تشنه ی عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان ! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند ! حاج علی پیش خودش گفت : باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شدهام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد.
بعد از اینکه شام خوردند، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکهاش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده :
توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آوردهای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی.
در مدینه که داشتم زیارت میخواندم یکی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال کردم شما هستی برگشتم، دیدم یکی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایبالزیاره بودم. توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه میافتد. وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند : «خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است.»
نزدیکیهای جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافرها گفت : «حاج علی ! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود.» همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانهمان ... همه همسفرها گفتند : «خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی.»
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانهشان : همه اهل محل با قرابههای گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علیجون ... همین را گفت و از حال رفت.
خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکهاش را به آخر رساند وقتی که خوب حرفهاش را زد، ساکت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : «عجب سرگذشتی داشتی کل علی !!!»
RE: هر روز، داستان يك ضرب المثل!
اوسا علم....درد و ورم ! اين كه نبود سر علم!
يه خياطي بود كه هر وقت پارچه اي براي دوختن لباس براش مياوردن يه تيكه ازش به عنوان سر قيچي كش ميرفت،
تا اينكه زد و يه شب خواب ديد قيامت شده و تو صحراي محشره و تكه هايي كه از پارچه ها به عنوان سر قيچي برداشته بود سر يه علم آتيش آويزونه و دارن اونو به جهنم ميرن.
هراسون از خواب پريد و كله سحر رفت در مغازه و به شاگردش گفت: از اين به بعد اگر خواستم سر قيچي بردارم بگو اوسا علم ! ، تا ياد خوابم بيفتم.
چتد روز گذشت، تا يه روز يه پارچه گرون قيمت براش آوردن تا با اون يه قبا بدوزه .
خياطه همين كه چشمش به اون پارچه افتاد دلش نيومد ازش بگذره و قيچي رو آورد تا يه تيكه از اون براي خودش برداره.
شاگردش متوجه شد، جلو اومد و گفت:اوسا علم ، اوسا علم!
خياطه كه نميتونست از اون پارچه نفيس دل بكنه رو كرد به شاگردش و گفت: درد و ورم! اين كه نبود سر علم!:311:
RE: هر روز، داستان يك ضرب المثل!
با اجازه شب بارونی عزیز
نه خانی آمده، نه خانی رفته!
یکی بود، یکی نبود. مردی بود که خیلی دلش می خواست مثل اعیان و اشراف و خان ها زندگی کند. اما نه پول و پله ی زیادی داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتی. آن مرد، با صرفه جویی زیاد زندگی می کرد تا شاید پولی پس انداز کند، اما همیشه هشتش گرو نه بود. از قضای روزگار، یک روز این مرد روستایی به شهر رفته بود تا چیزی بفروشد. جنس هایش را فروخت. می خواست به روستای خودش بر گردد که چشمش به دکان میوه فروشی افتاد. خربزه ای چشمش را گرفت و با خودش گفت: «کاش پول زیادی داشتم و یک خربزه می خریدم. اما همین که ناهار مختصری بخرم که از گرسنگی نمیرم، کافی است. نباید ولخرجی بکنم.»
مرد روستایی از جلو دکان میوه فروشی رد شد و چند قدمی دور شد. اما میل به خوردن خربزه نگذاشت جلوتر برود. با خودش گفت: «چطور است به جای ناهار، یک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سیر می شوم و دیگر نیازی به خرید ناهار ندارم.»
با این فکر برگشت و خربزه ای خرید و راه افتاد از شهر خارج شد، درختی پیدا کرد و زیر سایه ی درخت نشست. چاقو را از جیبش در آورد و خربزه را قاچ کرد و مشغول خوردن آن شد. وقتی که خربزه را می خورد، گفت: «پوست خربزه را نمی تراشم تا هر کس از اینجا عبور کند و پوست خربزه را ببیند، بگوید که یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده است.»
تصمیم گرفت مثل خان ها بلند شود و به راهش ادامه دهد. اما هنوز گرسنه بود و میل به خوردن خربزه آزارش می داد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم می تراشم و می خورم. پوست و تخمه هایش را می گذارم همین جا بماند. آن وقت، هر کس از اینجا عبور کند، می گوید که یک خان از اینجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد. این جوری بهتر است.»
نه خانی آمده، نه خانی رفته
مرد روستایی با این فکر، پوست خربزه را هم تراشید و خورد. اما باز هم سیر نشد. با این که دلش نمی خواست خود پوست خربزه را هم بخورد، دلش نمی آمد از خوردن آن چشم بپوشد. نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همین که تخمه های خربزه بر جا بماند، کافی است. هر کس از اینجا عبور کند، می گوید که یک خان ثروتمند از اینجا گذشته است. خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نوکرش تراشیده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش. چه خان مهمی که هم الاغ داشته، هم نوکر!»
خوردن پوست خربزه هم تمام شد. خان خیالی مانده بود و تخمه های خربزه، اما هر کاری می کرد، نمی توانست از تخمه های خربزه هم دل بکند. برای خوردن تخمه های خربزه هیچ بهانه ای نداشت. با بی میلی بلند شد و راه افتاد. چند قدمی که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمه های خربزه هم نمی توانم بگذرم. اما آن ها را هم نمی توانم بخورم. مردم چه می گویند؟ نمی گویند این چه خانی بوده که از تخمه ی خربزه هم چشم پوشی نکرده است؟!»
مرد روستایی دوباره راه افتاد. چند قدم از جایی که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمه های خربزه، کار مهمی بود بادی به غبغب انداخت و مثل خان ها قدم برداشت. در این حال، احساس می کرد که پیاده نیست و بر الاغی که پوست خربزه را خورده سوار شده است و نوکری که پوست خربزه را تراشیده، دهنه ی الاغش را به دست دارد. این فکرها مدت زیادی ادامه پیدا نکرد. یک باره مرد روستایی از خر شیطان پیاده شد و با عجله به طرف تخمه های خربزه اش دوید. خیلی زود تخمه های خربزه را برداشت و با میل زیاد مشغول خوردن آن ها شد.
تخمه های خربزه را هم که خورد، گفت: «آخیش! راحت شدم. حالا انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. اصلاً هیچ خانی از اینجا عبور نکرده و خربزه ای هم نداشته که بخورد.»
مصطفی رحماندوست_مثل ها و قصه هایشان
RE: هر روز، داستان يك ضرب المثل!
آب که سر بالا رفت قورباغه ابو عطا می خواند !
http://www.hamdardi.net/imgup/26123/...336787c9b9.jpg
ضرب المثل - روزی روزگاری ماهی قرمز کوچولویی همین طور که توی آب شنا می کرد ، احساس کرد مسیرش خود به خود و بدون اختیار او عوض می شود و هر چه تلاش می کرد
مثل گذشته شنا کند نمی توانست .
همین طور که می رفت ، احساس کرد آب به سمت بالا می رود و حسابی هم خسته شده بود !
ناگهان صدای آوازی شنید ، خوب گوش کرد . اول فکر می کرد که شاید صدای یک روباه است . بعد گفت : " نه ! صدای یک کلاغ است ! و باز گفت : " باید صدای یک الاغ باشد ! "
همین طور که آب به سمت بالا می رفت ، ماهی هم بیشتر به سطح آب نزدیک می شد . یک دفعه چشمش به قورباغه ای افتاد که در حال خواندن است !
با خودش فکر کرد که حالا تو این وضعیت عجیب و غریب این قورباغه هم ابو عطا می خواند !
RE: هر روز، داستان يك ضرب المثل!
http://upload.tehran98.com/images/tk...bt72a2sqbm.jpg
کج دار و مریض یا کج دار و مریز؟
عبارت کج دار و مریز هم سنگ و هم معنای مدارا کردن و همراهی کردن با موضوع یا کسی مورد استفاده قرا می گیرد . اما بسیاری از مردم اگر این مهنا را برداشت کنند با وجه تسمیه و یا عبارت صحیح آن آشنایی ندارند و به صورتی که درک می کنند «کج دار و مریض» می نویسندبرخی نیز به دلیل برداشت اشتباهی که از نگارش آن دارند آن را اشتباه به کار می گیرند و آن رابا مریضی مرتبط می دانند .این اصطلاح در اصل کج دار و مریز است. به معنای اینکه ظرف را کج نگه دار و در عین حال مواظب باش که نریزد. و معنای اجتماعی آن این است که باید با شرایط موجود مدارا کرد یا سختی نگه داشتن یک ظرف حاوی مایعات به صورت کج را تحمل نمود .
شاعر در این خصوص می گوید:
رفتــم بـه سـر تـربت شمس تبـریـــز دیــدم دوهــــزار زنگیــــان خونــریـــز
هر یک به زبان حال با من می گفت جامی که به دست توست کج دار و مریز
RE: هر روز، داستان يك ضرب المثل!
آش شله قلمکار
http://www.hamdardi.net/imgup/26123/...f958db60be.jpg
ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است.
ناصر الدین شاه قاجار به خاطر نذری که داشت سالی یک روزدر بهار ، به شهرستانک از ییلاق های شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، در شرق تهران می رفت.
به فرمان او دوازده دیگ آش بار می گذاشتند که از تکه های گوشت چهارده رأس گوسفند و سبزی ها و انواع خوردنی ها ترکیب می شد.
اعیان و اشراف و شاهزادگان و همسران شاه و بزرگان در این آش پزان شرف حضور داشتتند و همگی به کار پخت و پز می پرداختند.
عده ای از نامداران کشور به کار پاک کردن حبوبات و سبزی و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می کردند.
خانم ها که در مواقع عادی و در خانه خود دست به سیاه و سفید نمی زدند سخت مشغول کار می شدند خلاصه هر کس کاری انجام می داد تا آش آماده شود.
چون این آش ترکیب نامناسبی از انواع خوردنی ها بود ، بنا بر این هر کاری را که ترکیب ناموزون داشته باشد به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.:82: