زخم زبان های پدرشوهرم (چطوری در برابر زخم زبوناش رفتار کنم)
سلام بچه ها امیدوارم حال همگی خوب باشه
قبلا هم بهتون از خانواده شوهرم گفته بودم که چقدر اذیت شدم و اینا
دیروز دوباره پدرشوهرم ناراحتم کرد
از سرکار رسیدم خسته و کوفته و گرمازده هم شده بودم یه ذره نشستم میوه بود رو زمین گفت بخور گفتم میل ندارم مرسی یه ذره که نشسته بودم پاشدم برم بالا مادرشوهرم گفت بیا دلمه درست کردم ببر تشکر کردم داشتم میگرفتم که پدرشوهرم اینجوری گفت
پری توروخدا غذا درس کن بده پسرم بخوره شده پوست و استخوان منم یه لبخند زدم چیزی نگفتم
دیدم نه ول کن نیس گفت ادم ازتون میترسه پسرم خیلی لاغر شده توام که میری سرکار توروخدا براش غذا درس کن منم حرصم گرفت
گفتم من همیشه شامم هس رومو کردم به مادرشوهرم گفتم درسته میرم سرکار ولی شامم همیشه اماده اس، مادرشوهرم گفت حاجی فکر میکنه به خوردنه
منم گفتم والا ایشون غذاش خوبه کم نمیخوره ولی خب چاق نمیشه
بعدشم گفتم والا من ایشون رو همین جوری دیدم چاق نبوده که بخواد لاغر بشه
دیگه هیچی نگفت
منم رفتم بالا
ولی خیلی حرصم میگیره همیشه خدا این حرفشه که بخورین
والا شوهر من هزار جور فکر داره
فکر خانواده خودشو میکنه فکر خودش و من هست الان 30 و خورده ای سالشه هیچی نداره
اینا همش فشاره دیگه
اما ...
خلاصه میخواستم ازتون بپرسم که کارم درست بوده جواب دادم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا بهتر بود جواب ندم ؟؟؟؟
یا بهتر بود چیز دیگه ای بگم؟؟؟؟؟؟؟؟
لطفا راهنمایی کنید
از دست پدرشوهرم چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام بچه ها
طاعاتتون قبول باشه
بچه ها من واقعا موندم دیگه شنبه خانواده همسرم رو برا افطار دعوت کردم خونمون
اومدن
دلمه سالاد اولویه و سوپ و فرنی درست کرده بودم
خلاصه افطار کردنی پدرشوهرم هیچی نخورد نون و پنیر یه فرنی همین :47::47::47:
به بقیه چیزا لب نزد من و همسرم گفتیم چرا چیزی نمی خورری گفت ماه رمضون نمی تونم چیزی بخورم ((درحالیکه چندبار افطاری رفتیم خوب خورده ))
اینو بدونین پدرشوهرم اداهایی داره مثلا خودشو وسواس نشون میده
چندبارم خونه خودشون شده غذا درست کردم مثل فلافل چون دیده دارم با دستم کار میکنم نخورده گفته دوست ندارم
درحالیکه بعد مدتی دخترش درست کرده و با اشتها خورده
خلاصه دیشب دوباره رتیم خونشون حسابی داشت سوپ میخورد خیلی عصبی شدم جوری که بدنم می لرزید بعد همسرم به مامانش گفت بابا امروز سوپ میخوره دستپخت حاج خانومشو میخوره
بعد گفت دیشب میگف چیزی نمی تونم بخورم
مامانش گفت نه نمی خوره بعد من نتونستم خودم رو نگهدارم گفتم نه اون بخاطر این که دستپخت من بود نخورد بعد مادرشوهرم گفت نه بخدا چیزی نمی خوره
از اون ور خواهر شوهرم گفت نه دیدی که اون رو آشم نخورد گفتم اون روزم بخاطر اینکه از اش من نخوره اونم نخورد
آخه از قضا اون روزیکه مادرشوهرم آش درست کرده بود منم اش اماده کرده بودم بردم یه کاسه پایین
مادرشوهرم افطاری رفته بود
بقیه بودن اما هیچ کدوم حتی ذره ای از اش من نخوردن خیلی ناراحت شدم
خودم و همسرم خوردیم
بعد به همسرم گفتم خیلی دوس داشتم از اش منم بخورن اما نخوردن گفت مامان می خوره اصلا انگاری ایشونم نخورده بودن
تصمیم داشتم بپرسم از مادرشوهرم که خورده یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بچه الان چیکار باید بکنم با این همه حرکات ناپسند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در موردش حرفی بزنم یا نه ؟؟؟؟؟؟؟
چیکار کنم ؟؟؟؟؟