واقعا دیگه نمیدونم با این رفتار خواهرم چیکار کنم
یه خواهر بزرگتر دارم.که خیلی تو زندگیه خانواده دخالت میکنه و نسبت به من حسادت داره.
دلش میخواد همه دست به سینه در خدمتش باشن.
نه زیاد کردم رفتار خواهرمو نه کم.
واقعا همین رفتارارو شاید بدترشم داره.
یه بار خوبه.و تو دلت میگی وایییی زندگی چقدر شیرین شد.
یه بار اینقدر بد و کینه ایی میشه که حتی بهش سلام میکنی جوابتو نمیده.
درو.محکم میبنده.
یه مشکلی داشته باشه تمام ارامش خونخ رو بهم میریزه.
متاسفانه خیلی وقتی یه موفقیتی کسب میکنه غرور میگیره و همین غرورش باعث زمین خوردنش میشه.
مثلا فوق لیسانس که قبول شد همراه من بود و من سال دوم کارشناسی قبول شدم.
کلی کلاس اومد و توسری میزد.
ولی به یه سال نرسیده از دانشگاه به دلایلی انصراف داد.
فقط پول پدرم حیف شد و رفت.
بابت انتخاب رشتم که جزء مهمترین تصمیمات زندگیم بود دخالت کرد.و اون رشته ایی که میخواست قبول شدم.بعد که گفتم دوست ندارم.
گفت غلط کردی میخواستی از اول نری.
برای هدیه ایی که بابام قرار بود که بخره بابت قبولیم مدام گفت لپتاپ خوب نیست به درد رشتت نمیخوره کلی بهم عکس نشون داد.
گفت من لپتاپ دارم بهت میدم کاریش داشتی.
خریدم همانا و پشیمون شدنم همان.
اخرشم گفت به من چه?
میخواستی نخری
لپتاپشم با منت هر دفعه بهم میده.
الانم اینقدر گرونه که نمیتونم بخرم.
بابت ازدواجمم خیلی بازی دراورد و اذیتم کرد.
که خواهر بزرگتره اول اون باید باشه.طبق انتخاب اون باید انتخاب میکردم.
به شوهرم بی احترامی میکرد چون انتخابم باب سلیقش نبود.
از دستش خیلی اذیت میشدم وخیلی خجالت زده.خیلی خیلی.
چیزی که نیست مدام میخواد بگه که هست.
چیزی باب میلش نباشه اینقدر اذیت میکنه تا باب میلش بشه.
با فامیلی یا دوستی مشکل پیدا کنه اینقدر ازش بد میگه و قضیه رو برعکس میگه تا خانوادمم باورشون میشه طرف بده.با رنداییم سر خواهرم قطع رابطه کردیم.
از دختر داییم تعریف میکرد.
حالا ازش بدش اومده جوری ازش بد میگه یا اگه من ازش خوب بگم باهام دعوا میکنه که نه تو اشتباه میکنی.
از کسی یا چیزی که خوشش بیاد چنان تعریف میکنه که نخوایی هم مجبوری جلوش تظاهر کنی که اره خوبه.
چندبار تا به حال بهم قول داده بابت پروژه ولی دقیقه 90 زده زیرش و ابروم جلو استادم رفته.
یا شده ازم پول بگیره و پس نده.مثلا وام گرفتم از دانشگاه 200 گرفت بابت باتری لپتاپش قرار بود بهم پس بده.
ولی نه تنها بهم پس نداد و زد زیرش گفت هروقت وامتو خواستی بدی من 200 تومنشو میدم.
تازه باطری هم نخرید.
یا پنجاه گرفت تازگی بابت کلاس ولی خرج یه کار دیگه کرد.
یا 100 ازم میخواست خب پول نفقم بود ولی گفتم خواهرمه چه اشکالی داره?
الان رفته سرکار چندماهیه.خداییش کارشم خوبه ولی چنان غرور گرفته که دیگه نمیشناسیش.
این مشکلات به کنار.
مشکل دیگه اینکه کار نمیکنه تو خونه سالی به ماهی.
یه اتاق طبقه بالای خونمون داریم رفته اونجا اینهو مهمون میاد غذا میخوره و بعدم میره اتاقش.
مهمون میخواد بیاد خونمون میگه وااای مهمون اخجون مهمون .ولی کمک نمیکنه.
دوسال پیش مادربزرگمو اوردیم خونمون.البنه به اصرار خواهرم که واییی خانواده پنج نفره.
مادربزرگم که اومد رفت دانشگاه و پیداشم نشد.
یعنی من و مادرم مردیم تا مادربزرگم بعد یه ماه رفت از خونمون.
تمام مسئولیت مهمون داری گردن من و مادرمه و پدرم.
یعنی به دلم موند خونه رو یه بار تمیز کنه جارو بکشه.
منم میبینم مادرم با کمرش و پاش نمیتونه کل خونه رو تمیز کنه مجبورم یه تنه تمیز کنم.
یا تو تمیز کردن عید بازی درمیاره قهر میکنهو میره.و میمونه برا من و مادرم.
مادرم صبرش تمومه ولی پدرم هیچی بهش نمیگه.
منم دارم جدا میشم از شوهرم.
شرایط خونمون زیاد جالب نیست.
تمام سعیمو دارم میکنم خوددار باشم تا خانوادم خیلی بهشون سخت نگذره.
امروز گفتم میخوام برم دوباره کنکور کارشناسی بدم و حقوق بخونم.حقوق رو ادامه بدم چون نیازه به نظرم.
به پدرم گفتم.فقط اونموقع میتونستم با پدرم حرف بزنم.
خواهرم سریع خودشو دخالت داد.
هرچی نسبت به حرفاش بی محلی کردم که یعنی به توچهّ
ادامه داد.
دخالتشم جوریکه میخواد ادمو منصرف کنه انگار دلش نمیخواد بقیه پیشرفت کنن.
امشبم هرکاری کرد که من جواب رفتارا و حرکاتشو بدم تا دعوا راه بندازه من سکوت کردم و چیزی نگفتم.
چون نمیخوام بهونه دستش بدم.
فهمیدم حسادت کرده.
امروزم تا 6 عصر خواب بود.
منم صبح بیدار شده بودم.
گفتم یه دیقه بگیرم بخوابم خیلی خوابم میومد.
در اتاقمو باز کرده اومده تو اتاق دادو بیداد که بیدارشو چقدر میخوابی.بریم پیتزا بخوریم
پدر و مادرمم مخالف بودن که بریم.
به من.میگفت تو بگو.
منم خواب گفتم ولم کن.بهش برخورد.سرمم درد گرفت فقط ده دقیقه بود که تو خواب عمیق رفته بودم.
دفعه اولشم نیست.
یا روزا که من از دانشگاه میام یا از دادگاه ساعت 2میخوابم تا 3 یا 4 چون واقعا محیط دادگاه استرس زاس و انگار کوه کندم.
از سرکار میاد.
پشت سر هم زنگ خونه رو میزنه با سردرد از خواب بیدار میشم.
بابامم خواب باشه چیزی بهش نمیگه.
چندبارم بهش تذکر دادم ولی انگار زبونم ترکیه.نمیفهمه.ادم داره استراحت میکنه.
یا من تو فکرم یا دلم تنهایی میخواد.
میاد تو اتاقم چنان اذیتم میکنه که داغ میکنم بهش برمیخوره.
یا عروسکایی که واسه فروش میبافم هی پرت میکنه یا دستمالیش میکنه یا از دستم چنان میکشه که میگم الان سرش کنده میشه.
بهشم تذکر میدی نمیفهمه.
رفتارشم بیرون از خونه جوریکه دلت نمیخواد باهاش بری بیرون.پر از ناز و عشوه.و سبک بازی.
سرکارش میاد از رفتارش تعریف میکنه فکر میکنه رفتارش درسته ولی ابرو نزاشته واسه خودش.فکر میکنه با ناز حرف بزنه با مردا و خودشو کودن و احمق نشون بده.خیلی زرنگه
بعضی وقتا شوخی شوخی بهش متلک میندازم ولی خودشو میزنه به اون راه.
اگه شماها بودین چیکار میکردین?