-
من با بابام مشکل دارم
سلام
شاید مشکله من مثه ماله همه نباشه اما من با بابام مشکل دارم
ینی وقتی میاد خونه وقتی خونس ینی من زیره کوهی از انرژیه منفی قرار میگیرم
مضطرب میشم عصبی میشم
فقط منتظرم بره بیرون..وقتی میره ارامشم دوباره برمیگرده فک میکنم میتونم تو اسمون پرواز کنم
بابایه من بابایه بدی نیس جز محدودیتی ک برام میزاره ک خیلی عذابم میده کاری باهام نداره
بهم محبت میکنه سورپرایزم میکنه
اما اونقد در مقابله اتفاقایی ک تنهای دلخوشیایه منن مقاومت میکنه ک دلم میخاد باهاش لج کنم داعم
-
ما مجردام مشکل داریمااا
یکی رسیدگی کنه دیگه :دی
-
سلام عزیزم چه دل پری داری؟؟ چند سالته ..از کی و اولین بار چطور این حس رو نسبت به پدرت پیدا کردی؟ بیشتر توضیح بده تا دوستان بهتر کمکت کنن عزیز
-
سلام رزا جان
من داره 25 سالم میشه
من از بعده دورانه راهنمایی ک گیر دادنایه بی خودیه بابام شروع شد قبله اون کاملن ادمه ازادی بودم همیشه همه کارام بر عهده خودم بود ولی بعده راهنمایی یهو حتی اختیاره خودمم ازم گرفت بابام
ولی اون موقع حسم تا این حد نبودش
این احساس از وقتی شروع شد ک شادیو زندگیو تو دوستام دیدم و دیدم ک من حتی اختیاره تصمیم گرفتن برا روزامو تفریحامم ندارم برا یه خریده کوچولو باید ببینم کی میتونه منته کیو بکشم که باهاش برم
اینو بی احترامی ب خودم میبینم واقعن
غیر از اون سرزنشایه بابام برا تحصیلم که در حده داداشام و انتظار خودش نیس و هی تیکه انداختناشه
در ضمن باهاشم نمیشه حرف زد و گله کردو اینا چون غیره منتطقه خودش طرزه فکره دیگه ای رو قبول نداره
البته این اخلاقش فقط در مورد درسه ک خودش جز تیزهوشایه اون موقع بوده و نتونسته ادامه بده و غیرتی بودنش رو من ک تنها دخترشم
-
سلام عزیزم میدونی دختر ها اکثرشون تو دوران راهنمایی این دوره هارو میگذرونند چون وارد سن بلوغ میشن بعد دوست دارن جلب توجه کنند آرایش کنن ولی اکثر خانواده ها به خصوص پدرهایی که به قول خودمون طرز فکر قدیمی تری دارند مدام گیر میدند و شرایط دختر نوجونشون رو درک نمیکنن این شرایط برای دختری مثل شما که تک دخترید یکم سختتره پس خیلی غصه نخور که چرا شرایط من اینطور بوده...ولی در کنار همه ی اینها یه قانون جذبی هم هست که میگه وقتی به یه حسی چه خوب چه بد مدام فکر میکنید در واقع اون حس رو تقویت میکنی ..الان شما حست به پدرت منفیه و فکرترو درگیر کرده همین کافیه تا کلا دیدت نسبت به پدرت بد باشه...البته این ها جواب مشکل شما نیست اماشما هم باید درک کنید که پدرتون نگران شماست و اصلا از روی عمد قصد آزار دادن شما رو داره یه قول خودت پدرت که تغییر نمیکنه پس شما افکارت رو تغییر بده ....خودت رو به پدرت ثابت کن وقتی شما موفقیت تحصیلی کسب کنید پدرتون دیگه دلیلی برای گیر دادن به شما رو نداره اعتمادشون رو جلب کن ...بعدشم یه دختر تازمانیکه خونه پدرشه خیلی اختیار و ازادی نداره و اگرم بخواد سرکشی کنه مورد سرزنش خدا قرار میگیره تازه شما فقط ظاهر دوستات رو میبینی از کجا معلوم که واسه مثلا بیرون رفتن کلی با خانوادشون دعواشون نمیشه؟ به هر حال اگر واقعا رفتارای پدرت ازار دهنده است از مادرتون بخوایید تا باهاشون صحبت کنن ولی بازم میگم مشکل شما در واقع مشکل خیلی از دخترهای دیگه است که ای کاش واقعا مشکل پدرهامون فقط همین گیر دادنشون باشه مثلا خدای نکرده اعتیاد و بیخیالی و این حرفها نباشه..
-
کاملن موافقم اما من اصن دختری نیستم ک اهله شلوغیو ارایشو اینا باشم دلمم نمیخاد ازادیه مطلق بهم داده بشه بابامو درک میکنم اما یه اختیاره تصمیم گیری میخام میگم به کسی ک تربیت کردین یکم اعتماد کنین
ب خدا همه اعتماد به نفسمو از دس دادم
تو جامعه نبودم مثه همه روابط اجتماعیم بالا نیس
وقتی خودمو مقایسه میکنم از اینکه هیچ وقت اختیاره هیچ کاریو نداشتم دچار خود کم بینی میشم
من همیشه ترس از سرزنش شدن از طرفه بابامو داشتم به خاطره همین هیچ وقت اعتماد ب نفسه انجام دادنه کاریو نداشتم
من حتی هیچ وقت با بابام در مورد یچ مسئله ای صحبت نمیکنم مگر مسائل رایج روز یا بابام بخاد باهام حرف بزنه
خودش میگه اخلاقم اینجوریه اگه گاهی حالتو میگیرم ناخاستس هی سعی میکنه از دلم دراره اما در نمیاد دیگه :(
من اصن ادمه کینه ای نیسما اما به خاطره تلف شدنه عمرو جوونیم ازشون ناراحتم
نمیگم برام چیکار میکردن فقط میگم اختیاره تصمیم گیریو امیدواریشو بهم میدادن ک میتونم پشتیبانیشونو میخاستم
-
سلام دختر خوب
عزیزم شما 25 سالته انقدر رو رفتارای پدرتون حساسیت نشون ندین... شما نمیتونین رفتار و اخلاق ایشونو تغییر بدین ایشون همینطور هستن فقط مسائلو از دیدگاه ایشون ببینین تا براتون توجیه پذیر باشه... منم مثل شما بود تقریبا شرایطم...الانم با پدرم صمیمی نیستم اصلا حرف زیادی با هم نمیزنیم ... اما خب الان دیگه حساس نیستم.. میدونم چی میگین ... عزیزیم شما از خونه اعتماد به نفس نگرفتین .. خب خودتون تو خودتون ایجاد و تقویت کنین... امیدوارم شرایط داشته باشین کلاس های ورزشی زبان یا هر رشته دیگه که علاقه دارین برین...و روابط اجتماعی تونو تقویت کنین..همینطور با کسایی که بهشون اعتماد دارن مثل فامیل بیرون برین یا دعوتشون کنین تا اینجور نشینین غصه بخورین... منم تقریبا مثل شما بودم اما الان شرایط خیلی بهتره... اصلا به سرزنشا توجه نکردم کار خودمو کردم چیزی کعه میخواستم چون تو یه سنی هستین که خودتون میتونین تصمیم بگیرین...
مراقب خودتون باشید
-
اجازه می دن کلاس بری؟ ورزش و زبان و هنری و ... ؟
اجازه می دن سر کار بری؟
اجازه می دن با دخترهای فامیل بیرون بری؟ مثلا با دخترعموت، دختر داییت؟
با دوستات چطور؟
می شه یه کم موردی تر بگی در چه زمینه هایی محدودت می کنند و تو چی می خوای؟
-
جالب اینه ک ما ی فامیله خیلی کم جمعیتی هستیم و دخترا یا شهرایه دیگن یا بقیه پسرن :(
در واقع هیچ دختری نیس ک بودم نیمزاش برم
برا کلاس رفتن میگن باید خودم ببرم بیارمت بعد من عصبی میشم چون قبلن رفتم کلاس هی باید حاظر شی بشینی من حاظرا بریم یا برا ظهر باشه از خاب بیدار کنی بعد ی قیافه ی تحمیل شدن شرایط بهشونو میگیرن اصن دلم نمیخاد برم
اخرشم میگن خب با این همه مصیبت رفتی الان چی شد انتظار دارن یهو کنفل یکن کنم
-
الان یکی نیس منو راهنماییم کنه ینی؟؟؟؟
بابا حتمن باید خیانتو تجاوزو مشکلاته زوجین باشه؟؟؟
ما مجردا ک تنها تریم؟؟؟به خدا مشکلاتمون شاید بزرگ نباشن اونقدا اما ب نظره خودمون خیلی بزرگتر میان
گاهی غیره قابل تحمل
من گاهی از ناراحتی چنان سر دردی میگیرم که نگین ولی میریزم تو خودم
اونقد شده ک دائم تو استرسم 24 ساعته دستام میلرزه
همه میگن چته تو؟؟؟
کلن امیدو انگیزو و اینا هیچی ندارم دیگه البته اینا ربطی به بابام نداره
من بی اعتماد به نفس و ترس از سرزنش بزرگ شد حس میکنم کله زندگیمو باختم
گاهی میگم خدا من به چه درده دنیات میخورم اخه؟؟؟؟