-
وقت مناسب طلاق گرفتن ؟؟؟
سلام دوستان،
من الان ده روزه خونه پدرمم، من و شوهرم تصميم به جدايى داريم.
واقعا مدتهاست دارم فك ميكنم، الان ٤ ساله مهمون اين تالارم دايم دارم به اين فك ميكنم كه بايد حدا شدم، يا نه بمونم ادامه بدم...
الان نميخوام بگم كى مقصره، امروز ك تاپيكهامو از اول تا اخر خوندم ديدم منم خيلى حاها بچه بازى كردم و ميكنم، دوتا ادم نابالغيم ، دوتا ادم كاملا منفاوت كه فقط تنها جيزى ك اين اخرا برامون مونده بود علاقه بود، نه خونواده هامون ب ما اميدى دارن، نه كسى دورمونه، همه حرمتها شكسته شده.
حالا ك به مرز طلاق رسيدم و داريم جدأ حدا ميشيم، حرف شوهرم ك هميشه ميگفت من معتادم يا بهت خيانت كردم ك ميخواى حدا شى؟ مغزمو درگير كرده، واقعا ادم فقط ب اين دلايل بايد حدا شه؟
من عيب زياد دارم، اما ميدونم عيباى شوهرمم ربطى ب محبت كردن يا نكردن من، يا خوب بودن يا بد بودن منم نداره، و اون اخلاقش همينه.
-
سلام الهام جان خوبی؟خیلی بهت فکرمیکنم!!!
تصمیمی که گرفتی جدیه؟عاقلانه تصمیم گرفتین یاازروی احساس وهیجان؟
حرف شوهرت چیه الان؟
دلیل جدایی روچی بهش گفتی؟قبول داره؟
خانوادت چی میگن،حمایتت میکنن؟
بعدازفوت پدرش تغییری کردیانه؟رفیق بازیهاش وکارهاش چطور؟
ایناروجواب بده تابعد...
-
سلام الهام جان
وضعيت خيلي دشواري داري نميدونم تصميم درست چيه ولي همسرت به نظرم مرد زندگي نيست شايدم رفتاراش بازخورد رفتاراي تويه
نميدونم درست
چون بايد دو طرفه سنجيد
ولي از ديد تو كه نگاه ميكنم زندگي رو غيرقابل تحمل ميبينم و به نظرم جدايي بهترين راهه از اين همه عذاب دوطرفه راحت ميشين
آدم ازدواج ميكنه كه خوشحالتر زندگي كنه نه اينكه تا اين حد جنگ اعصاب داشته باشه
-
من واقعا دوسش داشتم، اما جفتمون داريم اذيت ميكنيم همو، اونم از من راضى نيست، از حرفاش ميفميدم ك اونم از ازدواجش پشيمونه.
راستش بعد جريان مشاوره من و به شوهرم گفتم يه جورايى ك از جدايى نميترسم و اگه لازم باشه حدا ميشم. اونم يكم ترسيد انگار، رفتارش تو خونه خيلى با من بهتر شد، ميديدم داره سعى ميكنه . تا اينكه من چشمامو عمل كردم ازش خواستم يه زوز تو خونه پيشم باشه و قبول نكرد و بحثمون شد. باز بعدش نسيم رفيق بازى وزيد كه من احازه ندادم بره شب با دوستاش مشهد، نا گفته نماند شوهرم طبقه پايين خونه مامانش خاليه و دادن به ايشون و اسمشم خونه محرديه اقاست و اونجا با دوستاش وقت ميگذرونه و فقط شب بيرون موندناش نيست.
تا اينكه بابام گوسفند قربونى كرد، گوشت داد بيرم خونه، هرچقد گفتم من گوشت نميبرم قبول نكرد، فكر كرد من تعارف ميكنم، من ميدونستم اين گوشت جنگ به پا ميكنه واسه همين همونجا ز زدم به دوستم گفتم چن تا مستحق پيدا كن بديم بعش گوشتارو. حالا شب دم در شوهرم تا گوشتو ديد و فهميد بابام داده گير داد نيارش تو، گفتم بابا نميدم تو بخورى، ميدم مستحق، اونم گف نيارش تو خونه من، بذار تو راه پله از همينجا بده، منم ازين رفتارا قبلا ديده بودم ازش اما ميكفتم باباش مريضه تحت فشاره ، ايندفه اما منم منفجر شدم گفتم يا با گوشت ميام تو يا خودمم نميام تو. اونم كفت خب نيا، ساعت ١١ شب با گوشت و گريه رفتم خرنه بابام، گفتم خسته شدم، حفتمون ازين زندگى خسته شديم، بابامم ز زد مادرشوهرم، گفت خب اين كارا چيه، ما چكارش كرديم و اونم هى توجيه كرد. بعدم من باهاش حرف زدم، رك و راست به من گفت تو بدى، تقصير تواه، بيخود گوشتو ميبرى خون وقتى ميدونى شوهرت ناراحت ميشه و بابات اينا ب پسر من بد كردن بگو بيان ازش معذرت بخوان، ...
بابامم واقعا بعد اينهمه سكوت گفت، تو بى عرضه اى و زن با سياستى نبودى درست، اما اينم ديگه شورشو دراورده، اگه رفتى خونه ت ديگه نيا مشكلاتو ب من نگو، برو با همون هر غلطى ميخواى بكن.
ميگن فقط مونده بازاينهمه استرس و حرص يه مريضيم بگيرى بعد برگردى خونه ما.
- - - Updated - - -
من فقط به اين نتيجه رسيدم اخلاق شوهر من همينه، اينكه من باهاش راه بيام شايد فقط جلوى دعوا رو بگيره، اگه نه اون عوض نميشه، اون همينه، كينه شترى، لحباز، رفيق باز، بچه ننه،مثلا من وقتى شبا مشروب خوردن بود باهاش مهربون بودم جاى دعوا، اما فقط دعوامون نميشد، اگه نه اون مشروبو ترك نكرد.
با اينكه چون با خونوادش رفت و امد نداشتم فكر ميكردم ما چقد مستقليم، پشت تلفن ديدم مامان ريز ب ريز مسايل مارو در حريانه و بهش مشورتم ميده.
خلاصه هرجور فك ميكنم اون زندگى اينده اى نداره، فقط علاقع كافى نيست، ما اصن بلد نيستيم اسن وضع بيش اومده رو جمع كنيم، اينطورى نه ميتونيم بچه دار شبم نه تنها باهم خوشبم، الان دوساله خونمم مسافرت نمياد چون بدون خونوادش دلش ميگيره، مهمون مياد ز ميزنه هروق رفتن بگو بيام خونه چون حوصله نداره، مهمونى دعوت ميشيم باهركسى يه مشكلى داره و از هركسى به يه دليلى خوشش نمياد.فقط كار ما شده كنار هم ناهار خوردن و خوابيدن، ازون بيشتر دعوامون ميشه.
-
پس یعنی تصمیمت جدیه واسه طلاق...
الان منظورت ازوقت مناسب چیه؟
یعنی اینکه کی اقدام کنی؟
اول ببین نظر همسرت چیه؟
الهام جان اینجاکسی توصیه نمیکنه طلاق بگیر...منظورم اینه که اگه دودلی ومناظری یکی بهت القا کنه برودنبال طلاق،ازاین خبرهانیست..درست بگو تصمیمت چیه
امیدوارم بتونی بهترین تصمیمهاروبگیری
خودت بهترازهرکسی میدونی که آیاجای تلاش کردن دوباره روداره یانه...
-
همسرم هميشه ميگفت من مشكل حادى نميمبنم ك بخوايم جدا شبم، مشكل ما ازوناس ك همه دارن، اما اگه فك ميكنى بايد جدا شبم من به تصميمت احترام ميذارم.
الانم با اتفاقايى ك افتاده و حرفايى ك بين من و مامانش زده شد و شناختى كه ازش دارم ميدونم اونم دوس جدا شيم، نهايتش و اخر گذشت كردنش اينه كه مثل هميشه بگه من عوض نميشم، نميتونى به زور از من چيزى كه دوس دارى درست كنى، ميخواى زندگى كنى نوكرتم هستم، نميخوايم مانعت نميشم.
منظورم اينه اينكه ميگن هر زندگى يه مشكلاتى داره يعنى چى؟ تا كجاشو بايد تحمل كرد،؟ تفاهم يعنى چى؟ چقدش طبيعيه.
من تو خونه اى بزرگ شدم ك پدر و مادرم هنوزم باهم دعوا دارن، مثه دشمن هم رفتار ميكنن،دوست ندارم بچه هام همچين جايى بزرگ شن.
نميدونم، يه حورايى دلم براى شوهرم ميسوزه، نميدونم از ترس مهريه بود يا... اما ميفهميدم وقتى بحث طلاق پيش مياد يه حورايى ميترسه. وسط تلاش كردنمون تنهاش گذاشتم، اون اخلاقش همين بود، بد عنق و لوس. شايد نميخواست اذيتم كنه، شايد ميخواست شوهز خوبى واسم باشه اما ازون بهتر نتونست، منم زن خوبى واسش نبودم.
منظورم اينه رابطه سالم به چى ميكن؟ دعواى زن و شوهرى به چى ميگن؟ من زناى زيادى ميشناسم ك با شوهر بدتر از شوهر من دارن زندگى ميكمم، شايد من يه لوس مزخرفم كه تحمل سختياى زندگى رو نداشتم و شونه خالى كردم
-
سلام. خانوم somebody20 به استناد پاسخ های مدیران همدردی در موارد مشابه:
1. زمان مناسب طلاق رو بر اساس میزان و نوع مشکلات تخمین نمی زنند، بلکه بر اساس توانایی شما و پتانسیل بازسازی زندگیتون در جلسات مشاوره حضوری میشه مورد بررسی قرار داد. (حتما بایستی حضوری هر دوی شما به مشاور مجرب مراجعه بفرمایید)
2. اگر برای ساخت زندگی نیاز باشه قوی باشید، برای طلاق و زندگی بعد از طلاق لازم هست چندین برابر بیشتر قوی باشید و انرژی بذارید. این قدرت رو دارید؟
3. به یاد داشته باشید با طلاق یا ازدواج مجدد فقط نوع مشکلات عوض میشه و باز هم احتیاج دارید قوی باشید و قوی باقی بمونید. شما هم اینطور فکر میکنید یا طلاق رو فقط سکوی رهایی میبینید؟
در نهایت طلاق میتونه یه راه حل باشه، اما در نهایت! مطمئنید همه راه ها رو رفتید؟
موفق باشید
-
درود بانو سمیه گرامی:72:
چندساله داری تاپیک میزنی توی سایت همدردی اینو متوجه شدم بزرگ شدی و عاقلتر از قبلت شدی الان عاقلانه تر و مثل یک خانوم متاهل رفتار میکنی شوهرتم نسبت به قبلش بهتر شده من اینجا درصد نمیزارم چون توی زندگیتون نیستم
ولی اینو خوب میدونم شوهرت آگاهی و دانش و آمادگی تشکیل زندگی مشترک را نداشت تغییر کرده ولی اونطور که لازمه نه هنوز جا داره احتمال اینکه بعدها بهتر بشه هست احتمالا شما هم بهتر و کاملتر میشی ولی بحث سر اینه شما چقدر قدرت و توانش را داری٬ تا کی میتوانی صبور باشی و تلاش بکنی ،
شما تلاشتو کردی الان خانه پدرتی وضعیت اوایل زندگیت را با الان یک مقایسه کن ببین تغییرات اونقدر محسوس بوده که ارزش موندن داشته باشه یا نه پنج سال بعد احتمالا بهتر میشید ولی با رشد کمتر مگه ابنکه از یک فرد اگاه (روانشناس) کمک بگیرین و دوتایی تمایل و قصد تغییر داشته باشید،
تصمیمت را گرفتی خیلی نگران نباش حداقل نظر من اینه که دیگه پوست کلفت شدی:311: بیدی نیستی که با هر بادی بلرزی خودت را دست کم نگیر خوبه خانوادت پشتت هستن خیلی بهت کمک میکنه در مورد حرف پدرت یاپت باشه حرفش زبانی با حرف دلش تفاوت داره
در اخر،: توی زندگی مشترک دلخوری ناراحتی قهر و لعضی وقتها دعوا هست ولی لحظات و روزای خوب و خوش و عاشقانه هم کم نیست تعریفت را از زندگی مشترک تغییر بده قرار نیست چون مامان بابات هنوزم دعوا و ناراحتی میکنن برای شما هم اینطوری باشه تینو کلی میگم قرار نیست چون پدر ادم سیگاری و معتاده پس اگه خواستگار یا شوهر اینطوری باشه عادیه!!!
این مسئله کلی گفتم لطفا بی احترامی تلقی نشه
-
همسر شما هنوز همان عادات و رفتارها رو که گفته بودید دارند؟ مشروب خوردن، شب نشینی با دوستان و غیره... ؟
-
بله عشق افرين عزيز، من با يه مشاور هماهنگ كردم، قراره ٤ جلسه كلاس قبل از طلاق برام بذاره.
اخه همنوقدر ك زمان ميگذره و ما بزرگتر ميشيم و يه سرى چيزا بهتر ميشه، ي سرى چيزام فك كنم داشت بدتر ميشد، ادم هرچقدر ميگذره صبرش كمتر ميشه، اعصابت ضعيف تر ميشه، حس نا اميدى مياد يراغت، حس اينكه بهترين سالهاى عمرت رفت.
ما حدا ازين ك اخلاقاى بد زياد داشتيم، مهارتهاى زندگيم نداشتيم، يعنى بزركتراى ما جز لحبازى و كينه كدورت هيچى يادمون ندادن، مشكل ارتباط داشتيم، هيچكى به نياز اون يكى توجهى نميكرد، هركى خواسته خودشو داشت، خواسته هامونم زمين تا اسمون فرق داشت. گذشت كردن به كلى از زندگى ما پاك شده بود و سر كوچكترين چيزا لج ميكرديم،
متاسفانه تو خونواده شوهر من لجبازى يه حور افتخاره، مادرشوهرم و شوهرم هميشهبا افتخار از لجبازياشون تعريف ميكنن و ميخندن و منم تحا تاثير اونا خيلى جاها ميخواستم مثل اونا رفتار كنم ك حقمو بگيرم مثلا.
بله، متاسفانه شوهر من هنوز مشروب ميخورد و با دوستاش معاشرت داشت، منطور من ازينكه بهتر شده بود اين بود كه با منم ميومد پارك مثلا يا پياده روى و نميگفت خسته م، سعى ميكرد منو راضى كنه ك وقتى ميره با دوستاش منم غر نزنم. شما تصور كن يه مرد متاهل يه خونه محردى داشته باشه، خب وضع همينه ديگه، تا وقتى خالى ميشد ميرفت اونجا، به مامانش چن بار گفتم اينحارو بدين اجاره اما واسه هيچكى مهم نبود.
الان در ظاهر و از ديد شوهرم و خونوادش من به خاطر يه تيكه گوشت زندگيمو ترك مردم، اما من خسته شده بودم، خيلى وقت بود خسته شده بودم. يه سال صب تا شب برستارى باباشو كرد و به بهونه اون تنها بودم و با اين وعده وعيد ك تموم ميشه، تموم كه شد شد نوبت دوستاش شوهرم موند با يه كوله بار عذاب وجدان نسبت به مادرش و خونوادش.
انگار شده بود غول چراغ جادو و ميخواست جاى باباشو واسه همه پر كنه، شايدم طبيعى بود.
اون موقعى ك مشكل شوهرم و خوناوادم حل شده بود، هميشه ميكتم اينو تونستم حل كنم بقيه شم ميتونيم خل كنيم. اما وقتى برگشتم جاى ااولم، فهميدم تا عمر دارم مشكلاتم هميناست، فقط بايد بپذيرمشون و سرمو بتدارم پايين زندگينو كنم