احساس خوبی دارم که کمرنگم
احساس خوبی دارم که دیگران از کمرنگی ام علیه ام در الاچیق استفاده نمیکنن:)
نمایش نسخه قابل چاپ
احساس خوبی دارم که کمرنگم
احساس خوبی دارم که دیگران از کمرنگی ام علیه ام در الاچیق استفاده نمیکنن:)
سلام :72:روزتون زیبا وپراز نگاه خدا
دارم به روزای قبل نگاه میکنم خیلی خوشحالم که چه جور باور نکردنی اونا رو پشت سر گزاشتم یک سال سختی های زیادی تحمل کردم ولی از
زمانی که با این سایت اشنا شدم زندگیم متحول شد اشتباهاتی کردم ولی خدارو شکر به بن بست نرسیدم همکارم میگه رمز موفقیتت این بود که
همسرم را پس نمیزدم اون ازاین ور بوم افتاده بود و من از این ور خلاصه که طنابی که داشتیم از دست اون کشیده شد به سمت من امد
از خدا می خام به من و همه خانم های این سایت این توانایی را بده تا بتونیم زندگیم را خوب ودرست مدیریت کنیم
یه جاهایی شیطون گولم زد که همه چی رو تموم کنم ولی یه دفعه به این فکر کردم که من نمیتونم به خاطر خود خاهی خودم زندگی بچهامو خراب
کنم باز خدا رو شکر میکنم که عجولانه تصمیم نگرفتم
امروز احساس خیلی خوبی دارم که به خودم اهمیت دادم ، اومدم همدردی و تاپیک ویژه:محل خروج از مشکلات و بن بست ها رو دیدم.
احساس خوبی دارم....
چون خبر سلامتی یه کوچولو یه ماهه رو شنیدم....
چون فهمیدم سلامتی اطرافیانم و اونایی که دوستشون دارم بهتررررین نعمت خداست که ازش غافلم....
چون یه جمله غیر منتظره و غیرقابل شنیدم وفهمیدم سرمنشا یکی از تلخ کامیهای و فشارها تواین مدت خودم بودم و حالا میتونم با تغییر خودم تلخی رو تا اندازه زیادی از بین ببرم.(امیدوارم)
چون یکم سرحالترم و فکر میکنم اثر کم خوردن غذا و کمی ترشی خوردن باشه..بله تغذیه خیلی در روحیات ما موثرهٔ.کاش روانشناسان به این امرمهم توجه داشتن.. و تو علم روانشناسی جایگاه واقعی خودش رو پیدا میکرد.
- - - Updated - - -
اما الان همدردی باعث شد یکم حالم برگرده سرجای سابق:311:
آخه بازم گزینه ویرایش مطلب نیومد...غلطام موند:47:
چرا آیا!!!؟؟؟
إ :smile:
می خواستم یه تاپیک به اسم "دفتر خرسندی" ایجاد کنم، اما می بینم آبجی تاپیکم قبلا متولد شده. ایده دفتر خرسندی یه مقدار متفاوت از این تاپیکه، اما به اندازه ای شباهت وجود داره که نیازی به ایجاد تاپیک جدید نیست.
من خیلی چیزها دارم که بنویسم،
- یه بچه مگس کوچولو رو که خیس شده بود، نجات دادم. گذاشتم کنار بخاری خشک شد و رفت که زندگی کنه.:43:
- پدر از "من" خواست ببرمش دکتر.
- دوره برنامه ریزی مفرحی که برای انجام یه کاری در نظر گرفته بودم، فردا تموم می شه. علاوه بر اینکه نتیجه بهتر از برنامه های سخت گیرانه قبلیه، الان نه تنها خسته نیستم، بلکه خیلی هم انرژیم بیشتر شده.
- یه نشونه از تغییر روحیه ی منفی نگرانه ی مامان دیدم. امروز برنامه هایی که در این مورد داشتم رو مرور کردم و افق های روشنی در مقابلم می بینم.:43:
- با خیال راحت می رم خونه مامان اینا، اونا هم خیالشون از با من بودن راحته. کم کم داره باورشون می شه که لازم نیست مدام مراقب باشن عصبانی و کلافه نشم.
- یه دفتر دارم که اسمشو گذاشتم دفتر خرسندی، شب ها کارهای خوبی که انجام دادم یا اتفاقات خوبی که افتادن رو می نویسم. باعث می شه کل روز رو در جستجوی اتفاقات خوب موشکافی کنم. ذهن FFM م داره یاد می گیره به جای خطاها، به رخدادهای خوب توجه کنه.
FFM: Fault Finding Mind
- - - Updated - - -
مرسی آقای محمدرضا، تاپیک سازنده ای ایجاد کردید. :72:
سلام
من احساس خوبی دارم چون امروزسرزده باپسرم رفتم محل کارهمسرم...بعدازمدتهاخوشحا ی واقعی روتوی چشمای همسرم دیدم.
فکرمیکنم همه میدونیدکه چندوقتیه اوضاع زندگیم مساعدنیست..یعنی بیشترحال درونی خودم!!!امروزکه پاشدم آماده شدم وپسرکوچولوم روهم آماده کردم حس خوبی داشتم...حس اینکه میشه روزهام متفاوت بشه!!توی مسیرکه پیاده میرفتم وقتی بادسردبه صورتم میخوردته دلم خنک میشد!!!همش احساس خوب بود تاوقتی که رسیدم واونجاهم لبخندهمسرم همه چی روخوبترکرد!!
اگه خدابخوادقصددارم کارهایی کنم که هرروزحداقل روزی یک باراحساس خوب روتجربه کنم
میشل عزیزایده ی خیلی خوبیه...دفترخرسندی...سعی میکنم حتمااینکاروکنم..
سلام پاییز :72:
پس قوانین دفتر خرسندی رو برات بنویسم:
- هربار حداقل ده دقیقه باید براش وقت بگذاری (یعنی فعالیت ذهنت در جستجوی خوبی ها، باید حداقل ده دقیقه طول بکشه).
- فقط خوبی های همون روز رو می نویسی. نباید خاطرات پررنگ روزهای پیش، که راحت تر به خاطرت میان رو بنویسی (نکته ش در همینه که ذهنت تلاش کنه اتفاقاتی که بهشون توجه نکرده رو پیدا کنه).
- حتما باید شب باشه؛ پایان روز. از صبح تا شب رو حسابی بگرد.
- سعی کن هرشب یا حداکثر یک شب در میان اینکارو انجام بدی. خصوصا شب هایی که فکر می کنی روز بدی داشتی و هیچ حس خوبی در اون روز بهت دست نداده.
این خیلی خوبه. اما موقع نوشتن در دفتر خرسندی متوجه می شی که حتی در بدترین روزها هم (از نظر خودت)، بارها حس های خوبی رو تجربه کردی، و اتفاقات خوب زیادی افتادن. اما ذهنت از کنارشون گذشته، چون ترجیح داده خودشو درگیر حس های منفی، و اتفاقات نامطلوب (از نظر خودش) نگهداره.
یه مدت که بگذره، متوجه می شی که در طی روز هم حواست بیشتر به خوبی هاست.
سطح رضایتت از زندگی بالاتر و بالاتر می ره، و تواناییت برای شاد شدن بیشتر و بیشتر می شه. :43:
امروز که... امشب احساس خوبی دارم. چون...
داشتم برای خودم غصه میخوردم که چه فکرهای دراماتیک که در مورد مردن نداشتم اما حالا باید روی قبرم بنویسن آنفولانزا. تازه احتمالا خوکی. بمیری هستی که هم زندگیت کمدی بود هم مرگت... اما مادرم اومد و برام یه آش خوشمزه درست کرد و از مرگ حتمی نجاتم داد. زنده شدم در حدی که حتی نمیتونم بخوابم!:307:
رئیسم "فقط یه کمی" غر میزنه و میزاره هرچقدر دلم میخواد یواش باشم. دیر که میکنم بهم زنگ میزنه، بارون که میباره میاد دنبالم. همیشه بهم شکلاتهای خفن میده... کم مونده شبا برام قصه هم بگه که یه وقت قهر نکنم برم.:topsy_turvy:
احساس خوبی دارم چون اتفاقی افتاد که اگر دوسال پیش میفتاد محال بود بتونم خودم رو کنترل کنم. اما اون روز فقط خودنویسم افتاد، خم شدم برش داشتم، بغضمو قورت دادم و تموم شد. با خودم فکر کردم چقـــدر بزرگ شدی بچه! خوبه که هنوز همون هستی سابق نیستی. خوبه که عمیق دردهات توی وجودت گم میشن. گرچه به قول یکی سِر شدی؛ اما خوبه.
امشب حس خوبی دارم چون برای خودم مهمم.
یه چند وقتی بود کفشام خراب شده بود و پامو اذیت می کرد مشغله ی زیاد وقتی برای خرید نمی ذاشت، امروزم که تعطیل بود گفتم بهترین موقعیت برای خریدن یه جفت کفشه؛ رفتم و این کاررو کردم(چرا قیمتا اینقدر گرون بود!!!؟؟؟؟؟؟). بعدش دیدم بهتره یه شلوارم بخرم که متناسب با کفشها باشه (البته بازم گرون بود!)
با این حال شیرین بود(علی رغم گرونی!! :311: )؛ چون اولین بار بود با پول خودم لباس می خریدم، خیلی عالی بود.
پ.ن.: همدردی وام نمیده!!؟ :311:
- - - Updated - - -
-----------------------------
دوستان عزیز؛ یعنی واقعا هیچ اتفاقی نیست که باعث تغییر روحیه ی شما بشه که بخوایید اینجا بنویسید؟ یکم خوب نگاه کنید حتما میتونید پیدا کنید.
امروز حالم خوبه :123::180::326:
دلایل زیادی داره و هم اینکه دلیلش طولانیه ،
مهم اینه حالم خوبه :43:
"دیدید مدتها آدم حوصله خیلی چیزهایی که قبلا حتی دوستشون داشتم ، نداره ! :sleeping:، همه چیزو بی خود و بی جهت میبینه ، به هیچی حسادت نمیکنه و به خیلی چیزا غبطه میخوره ولی احساس میکنه دستش خیلی کوتاهه و نمیتونه به هیچ جا و هیچی برسه ، براش فرقی نداره الان سن خودش باشه یا 20 سال بعدش و و و ...
افسردگیه ؟!! نه اصلا افسردگی نیست ، چون من دوست داشتم آسوده باشم نگران هییچی نباشم به خودم برسم :82: ولی حوصله خوندن حتی جوک هم نداشتم حتی همدردی و سریالهای تلویزیون:confused-new:
اینطوری بگم همه چیز جلوی چشمم خراب میشد نه ناراحت میشدم و نه کاری انجام میدادم درستش کنم :shame: فرصتهامو هدر دادم ، یعنی یکسال و نیم فرصت رو هدر دادم :302: بدون هییچ حس ناراحتی و غصه ای ولی پر از دلشوره هایی که دلیلشونو نمیدونستم و نمیدونم
من یه همچون حسایی داشتم به خصوص برای این یکسال و نیمی که هدرش دادم و هییچ استفاده مفیدی نبردم خییلی عذاب وجدان داشتم و دارم ......که توی چند روز اخیر خواستم تاپیک بزنم ، نزدم ، خودمو گذاشتم جای کسی که بخواد نوشته هامو بخونه ، جوابهایی که ممکن بود بگیرمو ،خودم به خودم گفتم ، تصمیمات جدیدی گرفتم ، میخوام یکم تغییر کنم ، احساس میکنم به این نتیجه رسیدم جلوی ضررو هر جا بگیرم منفعته ، (هرچند دقیقا نمیدونم چهطوری)
امروز حالم خیلی بهتره چون اون جوابهارو دارم مرور میکنم و به این تغییره فکر میکنم:peach:
در ضمن ، صندلی داغ دوازدهم ، نوشته های آقای باغبان و آشنایی با ابعادی از شخصیت ایشون حالمو خوب میکنه و برام تاثیر مثبت گذاره :couple_inlove: "