دوباره دعوا سره رفتن خونه مادرم اینا
سلام...بازم همون مشکلات همیشگی...خسته شدم دیگه..همش میگم خوش بحال اونایی که راه دور ازدواج نکردن...اخه چقدر باید بخاطرش تنبیه شم...واقعا خاسته های من زیاده...وقتی خاطرات شیرین بقیه رو میخونم هر چقدرم فکر میکنم میبینم تو این 3 سال که همو میشناسیم حتی یه خاطره خوبم نداریم...حتی یه کادو...یه کمک تو کارای خونه...یه معذزت خاهی...یه گل...یه سور پرایز...شاید من مشکل دارم...مگه میشه ادم هیچ دلخوشی نداشته باشه...
با امروز یه ماهه که شوهرم خونه ما نیومده...من واس کار درسیم مجبور شدم 5 روز برم شهر خودمون....شنبه صبح برگرشتم..ازونجایی که هفته اینده بخاطر یه امتحانی نمیتونم برم خونمون و دیروز فهمیدم خاهرم بعد چند سال باردار شده...امروز با مهربونی بش گفتم عزیزم فردا میای بریم خونمون هفته دیگه که نمیشه...کو تا 3 هفته دیگه...تا اینو گفتم گفت تو همین شنبه اومدی و چه خبره و ازین حرفا...دیگه حق نداری بی من بری..منم گفتم تو شاید دو ماه نخای بری خونمون من نمیتونم...از اولم بت گفتم که هر هفته باید مادرو پدرمو ببینم...یهو قاطی کردوو گفت تو یه حیوون اشغالی...منو بگو واسه چهگوهی دارم کار میکنم...گم شو برو و هرچی تو دهنش بود نثارم کرد...منم هیچی نگفتم
اخه خدایا من چقدر بدبختم که اینو کردی زندگی واس من...خاک تو سرم با این انتخابام...پس من چرا نمیتونم عین این باشم...این قدر سنگ دل...با دیروز یه هفته بود خونه پدرش نرفته بودیم...واقعا دلم تنگ شد...گفتم بریم اونجا و رفتیم...حتی یبار یبارم نشده بگه بریم خونه پدرت اینا....اخه مگه ندید راه دوره که اومد منو اورد اینجا بدبختم کرد...مگه داماد خودش ادم نیست هر هفته بلا استثنا خاهرشو میاره خونه مادرش درحالی که خاهرش نصف محبتایی که من به خونوادش میکنمو نمیکنه....خدایا خسته شدم