RE: انتظارم از شوهرم این نبود
نقل قول:
نوشته اصلی توسط رایحه عشق
خدایا
من نمی تونم طاقت بیارم اجازه بدید بهش بگم.می ترسم سکته کنم.همش قلبم تند می زنه.
یعنی گفتن واقعیت اشتباهه محضه؟.
من حاضرم باهاش برم مشاوره با منطق و گفتگو قضیه رو حل کنم .قبل اینکه بیاد جوابمو بدید:316:
رایحه،
بذارید ببینیم با گفتن این قصه چه مشکلی حل می شه؟
ایشون احتمالا اول انکار می کنه و می گه تو داری اشتباه می کنی، چون شما حقیقت رو می دونی و داری انکار می شی، عصبی می شی ! بعد مدارکت رو می ذاری رو میز! خب جایی برای کتمان باقی نمی مونه! قبول می کنه و همه حرمتهایی که بین شما دو نفر هست یه دفعه می ریزه زمین! قبول می کنه! اما بعدش چی می شه! شما نمی تونی دیگه با یه ببخشید ساده ببخشیش! اون شده یه خیانتکار! یه کار خیلی بد کرده! پس همه چیز خرابتر و بد تر می شه! اون موقع می خوای چی کار کنی؟ جدا بشی؟ ببخشی؟ یا سر لج و لج بازی بهت بگه همینه که هست؟ ببین آخر قصه چیه و چقدر موثره؟
وقتی می خوای کاری رو انجام بدی حتما باید ببینی آخرش چقدر موثره!؟
به نظر من یه شیطنتی اتفاق افتاده که ناشی از کمبودهایی در زندگی زناشویی شماست، به جای اینکه سکته کنی بیا ببینیم ریشه داستان کجاست؟
RE: انتظارم از شوهرم این نبود
عزیزم اگه بری و امشب بدون فکر به همسرت بگی که چی دیدی اون از اینکه تو فهمیدی خیلی شرمنده و ناراحت میشه و روش تو روت باز میشه .پرده حجب و حیا پاره میشه.
و عزیزم همسرت از این به بعد یواشکی کاراشو انجام میده که تو متوجه نشی. و تو هم بهش بی اعتماد تر میشی و ...........خیلی همه چی بدتر و بدتر میشه. تو که دلت نمی خواد این طور بشه .آره؟
عزیزم همسرت هم خیلی تورو دوست داره . مطمئن باش این کارش دوست داشتنش رو نسبت به تو کم نمی کنه. اصلا از این بابت غصه نخور. منم مثل بچه های دیگه فکر می کنم همسرت از روی کنجکاوی این کارو کرده باشه . صبر همه چی رو حل میکنه
منم منتظرم که کارشناس ها جوابتو بدن .منم برات نگرانم عزیزم
RE: انتظارم از شوهرم این نبود
رایحه جان
ازت خواهش میکنم چیزی بهش نگو اصلا. به حرفای sci خوب دقت کن
الان هیجان زده ای خوب معلومه که گیج میشی. میدونم گفتنش سخته. اگه من بودم عمرا طاقت نمیاوردمو به شوهرم میگفتم. ولی تو عاقل باش و این کارو نکن گلم. خواهش میکنم ازت
RE: انتظارم از شوهرم این نبود
رایحه :72:
به نظرم همسرت در دوران مجردی این رفتار ناپسند رو داشته و الان فقط از روی عادت به این کار دست زده...
نه اینکه از زندگیش راضی نباشه یا از تو !یا بخواد بهت خیانت کنه و فقط این عادت بوده...به همین دلیل باید سعی کنی فرصت اینکار رو بهش ندی و کمکش کنی به صورت غیر مستقیم این عادت بد از سرش بیفته
مثلا وقتی می بینی میره سراغ اینترنت خود برو پیشش و بهش عشق بورز و کاری کن که دلش نخواد بره تو اینترنت
نه اینکه همیشه هم تجسس کنی و بپاییش که این هم بده ولی خوب در کل می گم رو روابط رناشویی و عاطفی تون بیشتر کار کن و سعی کن عمیق تر بشه
بعد هم رایحه جون خیلی خیلی خیلی اشتباه کردی که محتوای چت هاش رو خوندی تو که دیدی قضیه از چه قرار هستش پس چرا خوندی اصلا!اگر نمی خوندی این جوری حس سکته بهت دست نمی داد.
خوب این موضوع یعنی اون صحبت ها رو از ذهنت بیرون کن می دونم خیلی سخته بیرون کردنش ولی به نفع خودته ..
از خدا بخواه کمکت کنه که اون نوشته ها از ذهنت بیرون بره ،چون خیلی اثرات مخربی رو خودت و روابطت با همسرت خواهند داشت...
البته حق بهت می دم که خیلی ناراحت باشی می خوام یک چیزی بگم می ترسم اشتباه باشه :(
اگر اشتباه هست پیشاپیش عذر می خوام
ولی من فکر می کنم بد نباشه به همسرت بگی مثلا خواب دیدی که بهت خیانت کرده و وقتی داری براش خوابت رو تعریف می کنی خوب گریه هات رو می کنی و دلت رو خالی می کنی این جوری دلت سبک میشه و حرفات تو دلت نمی مونه
بعدش همسرت از اینکه تو از چنین خوابی انقدر آشفته و ناراحت شدی ،بهش تلنگر می خوره و به خودش می اد.. ..
RE: انتظارم از شوهرم این نبود
سلام
رایحه جان می دونم از اینکه این موضوع رو فهمیدی برات سخت می گذره ...
ولی سکوت بهترین راهه فعلا .....اگه بهش بگی که همه چی رو فهمیدی دیگه نمی تونی کنارش زندگی کنی چون شاید ازت معذر خواهی کنه ولی تو احساس خورد شدن می کنی و حتی شاید اگر باهاش خوب رفتار هم کنی اون براش بشه یه عادت بدتر و راحتتر به این رفتارش ادامه بده ....
من فکر می کنم بهتره که بهش حرفی نزنی و فقط سعی کنی بیشتر کنارش باشی و درسته که بهش خیلی محبت کردی ولی بیشترش کن.....
راستی نازنین هم راه خوبی رو گفت که بهش بگی خواب دیدی چون اینطوری هم سبک میشی و هم اینکه تلنگر میشه برای اون ...
ولی سعی بازم زیاد از این خوابها بهش نگی وگرنه براش عادی میشه....!!
RE: انتظارم از شوهرم این نبود
رایحه عشق عزیزم:72:
الان موقع عمله هااااااااااااا:305:
یادته میگفتی دوست دارم به اون چیزهایی که یاد گرفتم تو همدردی عمل کنم؟؟؟
خوب الان موقعشه
:324:
ببین پست ها رو دوباره بخون و بهشون فکر کن و یه تصمیم جدی بگی:82:ر
عزیزم راهکارهایی که دوستامون گفتند عالیه
فقط الان وقتشه ها
ببینیم رایحه ی عزیزمون چی کار میکنه...
بابا زندگی که همیشه شیرین نیست یه تلخی هایی باید مثل همین جاهایی که تو الان داری میکشی داشته باشه که قدر شیرینی هاش رو بدونیم:305:
:72::46:
RE: انتظارم از شوهرم این نبود
واقعا خیلی سخته.سخته و درک میکنم که چی کشیدی وقتی اون مکالمه ها رو خوندی:(
اول بدنت یخ میکنه،سرت داغ میشه و زانوهات شروع به لرزیدن می کنن.بعد تو یه حالت شوک فرو میری.انتظار اینکارو نداشتی و شوکه میشی و شاید حتی حس حسادت به اون دختر بهت دست بده و حس تنفر ازهمسرت کنی.این مسئله واسه من هم پیش اومده. ولی رایحه عشق عزیز به نظر من اون دختر هیچ ارزشی برای همسرت نداره.
خودت رو،روح و قلب نازنینت رو به خاطر این مسائل آزار نده. به نظر من هم یه کاری نکن پرده های حرمت دریده بشه و از بین بره.پیشنهاد خواب رو که نازنین جان گفتن من هم قبول دارم.شاید خیلی سطحی و دم دستی به نظر بیاد ولی روش بدی نیست.لااقل برای الان تو،راه حل مناسبی میتونه باشه.ولی خیلی دقت باید بکنی و به ریزه کاریها توجه کنی وگرنه کار رو از اینی که هست بدتر میکنه.
و این رو هم همیشه،هرکسی باید یادش باشه که اگه کسی بهش خیانت کرد در حالی که اصلا لایق این خیانت نبوده،این جمله رو با خودش تکرار کنه:
سرم را بالا می گیرم، چون بازی را به کسی باختم که با خیانت از من برد.
رایحه عشق عزیزم مطمئن باش که اینجور چیزا مسائلی نیستن که بشه نادیده گرفتشون ولی اینقدر هم مهم نیستن که به خاطرشون زندگی چند سالمون رو با همسرمون،به باد فنا بدیم
راستی یه چیزی یادم افتاد.دختر خالم معلمه.یه دوستی داشت که دبیر فیزیک بود.من اون خانم رو از نزدیک دیده بودم.زیبا،خوش پوش،جذاب،خانواده دار،با اصل و نسب،خوش اخلاق،کدبانو ،موفق و کلا هیچ چیزی کم نداشت. واقعا من بهش حسودیم میشد. شوهرش به تازگی استاد دانشگاه شده بود.دانشگاه آزاد. تو دانشگاه آزاد هم که میدونین دخترها معمولا با چه تیپ هایی میرن سر کلاس. خلاصه کنم. شوهر ایشون،عاشق یکی از شاگردان دخترش که به اصطلاح فشن و امروزی بود و در اون شهر غریب بود، شد.
دختر هم پدرش فوت شده بود و مادرش با یکی دیگه ازدواج کرده بود و این پیش مامان بزرگش میموند.من توی یه جشنواره ای که با دخترخالم رفته بودم،دختر رو دیدم.یعنی اگه که آرایش صورتش رو پاک می کردی و اون لباسهای تنگ اجق وجق رو از تنش در میاوردی... خلاصه کنم که انگشت کوچیکه افسانه هم نمیشد.
افسانه این موضوع رو بعد یه مدت کوتاهی فهمید و واقعا افسرده شد.خونه رو ترک کرد. با شوهرش حتی یه کلمه هم حرف نمیزد.تلفن هاش رو جواب نمیداد.حتی دخترخالم میگفت که شوهرش نامه انداخته بود تو خونه که پشیمونه و از افسانه میخواست که اونو ببخشه.ولی افسانه میگفت که حقش این نبوده و محاله بتونه شوهرش رو ببخشه.
هفت هشت ماهی همینجوری گذشت تا اینکه فهمیدیم آقا با همون دختر دانشجو ازدواج کرده و حتی رفتن ماه عسل دوبی!
خلاصه رایحه عشق عزیز به خدا اگر که افسانه جور دیگه ای رفتار میکرد و با حماقت میدون رو خالی نمیکرد الان وضع جور دیگه ای بود. من خانومی رو میشناسم که ایشون هم همسرشون استاد دانشگاه بود و با یه دختری ساخت و پاخت کرده بود ولی این خانوم از سیاست های زنونه ش استفاده کرد و دوباره شوهرش رو به سمت خودش جذب کرد و میدون رو خالی نکرد.چون نمیخواست به خاطر احساس ها و خشم های زودگذر زندگیش نابود بشه.الان هم تموم اون قضایا فراموش شده.انگار که نبوده هیچوقت
خیلی حرف زدم ولی اینارو گفتم که یه کم عاقلانه تر فکر کنی و اینقدر احساسی برخورد نکنی.واسه چند ثانیه هم که شده در تمام احساساتت رو تخته کن و فقط به عقلت اجازه فکر و بررسی بده.اونوقته که خیلی چیزا رو میبینی که قبلا نمیفهمیدی و نمیدیدی.
برات بهترین هارو آرزو میکنم:72::72::72:
راستی یه چیزی یادم افتاد.دختر خالم معلمه.یه دوستی داشت که دبیر فیزیک بود.من اون خانم رو از نزدیک دیده بودم.زیبا،خوش پوش،جذاب،خانواده دار،با اصل و نسب،خوش اخلاق،کدبانو ،موفق و کلا هیچ چیزی کم نداشت. واقعا من بهش حسودیم میشد. شوهرش به تازگی استاد دانشگاه شده بود.دانشگاه آزاد. تو دانشگاه آزاد هم که میدونین دخترها معمولا با چه تیپ هایی میرن سر کلاس. خلاصه کنم. شوهر ایشون،عاشق یکی از شاگردان دخترش که به اصطلاح فشن و امروزی بود و در اون شهر غریب بود، شد.
دختر هم پدرش فوت شده بود و مادرش با یکی دیگه ازدواج کرده بود و این پیش مامان بزرگش میموند.من توی یه جشنواره ای که با دخترخالم رفته بودم،دختر رو دیدم.یعنی اگه که آرایش صورتش رو پاک می کردی و اون لباسهای تنگ اجق وجق رو از تنش در میاوردی... خلاصه کنم که انگشت کوچیکه افسانه هم نمیشد.
افسانه این موضوع رو بعد یه مدت کوتاهی فهمید و واقعا افسرده شد.خونه رو ترک کرد. با شوهرش حتی یه کلمه هم حرف نمیزد.تلفن هاش رو جواب نمیداد.حتی دخترخالم میگفت که شوهرش نامه انداخته بود تو خونه که پشیمونه و از افسانه میخواست که اونو ببخشه.ولی افسانه میگفت که حقش این نبوده و محاله بتونه شوهرش رو ببخشه.
هفت هشت ماهی همینجوری گذشت تا اینکه فهمیدیم آقا با همون دختر دانشجو ازدواج کرده و حتی رفتن ماه عسل دوبی!
خلاصه رایحه عشق عزیز به خدا اگر که افسانه جور دیگه ای رفتار میکرد و با حماقت میدون رو خالی نمیکرد الان وضع جور دیگه ای بود. من خانومی رو میشناسم که ایشون هم همسرشون استاد دانشگاه بود و با یه دختری ساخت و پاخت کرده بود ولی این خانوم از سیاست های زنونه ش استفاده کرد و دوباره شوهرش رو به سمت خودش جذب کرد و میدون رو خالی نکرد.چون نمیخواست به خاطر احساس ها و خشم های زودگذر زندگیش نابود بشه.الان هم تموم اون قضایا فراموش شده.انگار که نبوده هیچوقت
خیلی حرف زدم ولی اینارو گفتم که یه کم عاقلانه تر فکر کنی و اینقدر احساسی برخورد نکنی.واسه چند ثانیه هم که شده در تمام احساساتت رو تخته کن و فقط به عقلت اجازه فکر و بررسی بده.اونوقته که خیلی چیزا رو میبینی که قبلا نمیفهمیدی و نمیدیدی.
برات بهترین هارو آرزو میکنم:72::72::72:
RE: انتظارم از شوهرم این نبود
دوست عزيز اميدوارم صبر كرده باشي و هنوز موضوع رو با همسرت مطرح نكرده باشي.
واقعا مي فهمم چه حسي داري! من شرايط بسيار بدتري رو تجربه كردم. رابطه دوستي چندين ماهه همسرم (دوستي به ظاهر ساده) رو فهميدم و به شدت احساس شكست و تحقير شدن كردم. حقم نبود به هيچ عنوان..........بماند!
من به همسرم گفتم چون نمي توانستم نگويم! قطعا روش من درست نبود.بين ما خيلي حرمتها از بين رفت....هنوز احساس شكست مي كنم و قصد مراجعه به مشاور را دارم. اما به تو خواهر عزيز توصيه مي كنم آرامشت را با نزديك شدن به خدا حفظ كن و در اولين فرصت با يك مشاور مشورت كن.
RE: انتظارم از شوهرم این نبود
سلام از همتون ممنون.
دیشب قبل از اینکه نظراتو بخونم تقریبا بعد از آخرین پست نتونستم طاقت بیارم.نمی دونم دعوام می کنید یا نه.
اما اونطور که اول قصد داشتم مستقیم بگم بهش نگفتم.و البته راهنمائی هایی که قبلا کرده بودید تاثیر گذاشت ولی واقعا نمی تونستم.
همون طور که گفتم با یکی از آیدی هاش داشت به یه دختره کمک می کرد که منم با خبر کرده بود من یه وبلاگ تو هیستوری پیدا کردم که فهمیدم مال اون دخترس.وقتی اومد پیشم من مثلا به طور اتفاقی رفتم تو اون وبلاگ و چون دختره اسم همسرمو جز نویسنده ها گذاشته بود وانمود کردم تازه دیدم و ازش توضیح خواستم.بعد قول داد دیگه بهش کمک نکنه.بعد من راجع به چت پرسیدم و نظر دادم اونم گفت اون آیدیشو بی خیال می شه و ...
تا به جائی رسید که یاهو مسنجرشو در اختیارم گذاشت گفت آشنا شو با محیطش.من خیلی تعجب کردم چون اون مسنجری که باهاش چت غیر اخلاقی داشت بود.حتی خودش هم کنارم نموند گفتم یعنی یادش نیست چی توش داره زود رفتم سر چتهاش و کمی لفت دادم بعد با تعجب و ناراحتی گفتم اینا دیگه چیه؟....
اول گفت نمی دونم ولی بعد .........
ازم خواست اصلا راجع بش نپرسم.منم گفتم بذار زمینه شو ایجاد کنم ازین حالت بیاد بیرون گفتم برای مجردیته مگه نه اونم که دروغ بلد نیست بدون اینکه نگام کنه گفت نه.سرشو گذاشت رو پام گفت رایحه ببخشید.منم گفتم اونی که باید ببخشه من نیستم گفت خوب تو ببخش گفتم اونی که باید ببخشه می بخشه من کی باشم که نبخشم گفت تو بگو
منم گفتم بخشیدم.هر چی خواستم راجع بش حرف بزنم نذاشت منم گفتم حداقل یه چیزو بگو از کنجکاوی بود یا عادت گفت وسوسه و کنجکاوی.
شاید باز بیاید دعوام کنید. من ازونائی نیستم که به راهنمائی ها ادامه ندم من واقعا ندیده بودم نظراتونو البته حدس می زدم بیاین این طور بگید ولی در این مورد خاص همسرم ازون آدمائی که نیاز داره به تلنگر تا از خواب غفلت پاشه.البته هنوز مطمئن نیسم کار درست کرده باشم.
یکی بگه چرا حتی یه هزارم هم از علاقم کم نشده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا چرا نسبت بهش بی اعتماد نشدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
چرا واقعا چرا؟؟؟؟از حماقتمه؟؟؟؟؟
من هنوز هم عاشق همسرم هستم و بهش اعتماد دارم.
آقای sci می خوام ریشه یابی کنم.حق با شماست
بچه ها خیلی دوستون دارم.و ببخشید دیر اومدم و نگرانتون کردم:46:
RE: انتظارم از شوهرم این نبود
رایحه جان کاش یه کم ناراحتیتو بیشتر نشون میدادی.که بدونه حساسی