-
کاملا درکت میکنم و از همون اولین پستی که گزاشتی متوجه شدم که هیچ تقصیرباشما نیست.شما خیلی نگرانی و ازاونجایی که زن فهمیده و دانایی هستی فقط دنبال راهی هستی که بدون درگیری بتونی مشکلتو با همسرت ویا انتظارات نابجای خانواده ش برطرف کنی و خواهان استقلال در زندگی مشترکت با این اقا و خانوادشونی و انتظار انصاف و احترام دوطرفه رو داری.مسلما اینو شنیدی:سالی که نکوست از بهارش پیداست.چرا شما در دوران عقد کاملا برای همسرتون مشخص نکردید که دوست دارید چطوری رفت وامد داشته باشید و اینکه چند بار؟؟؟؟!!!! این خیلی برای من عجیبه. من اگه بودم اروم اما جدی حد و مرزهای رفت و امدهامونو با خانواده هامون مشخص میکردم برای همسرم.این یه ضرب المثل به شوخی هست که میگه جنگ اول بهتر از صلح اخر.از خودت بپرس ایا همسرمن درصورتی که من با دلبریهای زنانه ام اومدم و ناراحتیمو درمیان گزاشتم چه واکنشی نشون میده؟؟بعضی اقایون به بلوغ عاطفی رسیدن و توانایی اینو دارند که از همسرشون کاملا حمایت کنند در مقابل هررفتاری از خانوادش که احترام و حق طبیعی شمارو بخوان زیرپابزارند.اما اگه بازهم همسرشما اینطوری نیست خودخوری نکن بابا چرا اینقدرخودتو ترسوندی اخه؟؟به قول معروف مرگ یبار شیون یبار.ببین شوهرت کی خیلی نرم میشه و ارامشش زیاده با مظلوم نمایی و سیاست حرفتو بزن دیگه
-
بسیار ممنونم از سعید اطی the boy زی زی گولو و بخصوص مهردخت عزیز
پست تک تکتون را با دقت خوندم. دارمم فکر می کنم چکار می تونم برای مشکلم بکنم.
جناب سعید من با همسرم مشکلی نداریم رابطمون خوب هست اینکه میگید اومد من چقد صمیمانه باهاشون برخورد کنم همیشه این برداشت رو از کارم میکنه که دیدی اشتباه کردی خودت
پشیمون شدی و برگشتی. بهش هم بارها گفتم اگه من تو یه ماجرایی کوتاه میام یا عادی رفتار میکنم به این معنا نیست که اشتباه کردم - جایی که حق بامنه البته- بخاطر زندگیمونه که
نمی خام خرابش کنم.
د بوی عزیز نصف نصف!! ایکاش قبول می کرد حد اقل خودم بتونم یه کم پیششون بمونم اگه خودش نمی اومد.
زی زیگولو ممنونم بابت همدردیت بهم آرامش دادی. بله ای کاش من تو دوران عقد تکلیف خیلی چیزا رو مشخص می کردم ولی متاسفانه کوتاه اومدنهای بیجای من باعث شد عادت های غلط توشون شکل بگیره و الان زجر بکشم:54:
و اما مهردخت جان خیییییلی ممنونم بابت راهنمایی خیلی خوبت که بسیار هم تجربت بهم نزدیک بود. سعی کردم به همسرم بگم. اما ایشون دلش میخاد من همش باهاشون باشم.
چقد نزدیک بودیم تو این قضیه که من اول باید برم خونه پدر شوهرم . بعد به خواهر شوهرم که 8 سال از من هم کوچکتره سر بزنم. بعد بریم خونه دایی یا عمه یا خاله همسرم دلم که پاره
شد حالا بریم خونه خودم چند ساعت. مشکلشون این هست که هر مهمونی میخان بدن صب می کنن همون هفته ای که ما میخایم بریم تنظیمش می کنن.
الان که دارم مینویسم گریم میگیره. ماجراهایی که یادم میاد این کاراشون باعث میشه ازشون بیزار بشم.
یه بار رفته بودیم شهرستان خب اول که رفتیم خونه پدر شوهرم شام ونهار موندیم بعدش خونه خواهر شوهرم. بعدش من زنگ زدم خونه گفتم شام میایم. دیدم خونواده همسرم بدون
هماهنگی ما مهمون دعوت کردن و گفتن باید باشین. فرصت هم نداشتیم. واقعا دیگه کم اورده بودم تو اتاق کلی گریه کردم به همسرم گفتم یعنی من حق ندارم یه شب پیش خانوادم باشم
دلم تنگ شد. ایشون این حالت من رو دید رفت به مامان باباش گفت خب قبلش با ما هماهنگ کنین خونواده خانمم غذا درست کردن منتظرن. پدر شوهرم چی گفت!!!!!!!!!!!!
زنگ بزن بگو مهمون داریم. نمی تونیم بیایم. همین. :97:
چنان با سیاست این حرف رو زد که همسرم مونده بود.
دفعه بعدی که رفتیم دو شب هر دو شبشو مهمون دعوت کردن. دیگه کلافه شده بودم که یکی از مهمونا دعوتش رو یه شب عقب انداخت تونستم برم خونه مامانم.
همسرم خوبه درکش بد نیست اما اگه یک کلمه مادر پدر یا حتی خواهرش بگن نباید برین دیگه هیچ حرفی رو حرفشون نمیزنه.
فک می کنم علتش این باشه که دوماد مادر شوهرم باهاش بحثش شد خیییلی تو زندگی دخترشون دخالت می کردن یعنی گزارش لحظه به لحظه زندگیشونو میخاستن و نظر میدادن اونم
بدبخت کلافه شد به زنش گفت دیگه اجازه نمیدم تو زندگیم دخالت کنن. و دیگه خونشون نیومد. اگر چه دخالتها همچنان هست. به این خاطر که دومادشون نمیاد نمیزارن ما بریم خونه مادرم.
تا رسیدیم خونه تلفن و اس ام اس که خوابیدن میاین. کی میاین؟
خستم کردن. اونوقت من با چه امیدی پاشم این همه راه رو برم؟ یاد این کارا و حرکاتشون میفتم هیچ انگیزه ای برای رفتن ندارم. همش میگم ایکاش شهرمون از هم جدا بود حداقل تکلیف
مشخص بود.
نقد محاله بشه از خانوادش کرد. بشدت درون گرا و متحد هستند. مگر اینکه زمان بگذره و بتدریج بتونم جا بندازم!
-
پست آخرتون رو که خوندم دقیقاً متوجه موضوع شدم.
صحبت های قبلی من در شرایط احترام مثقابل بود اما اگه قرار باشه مثل اسیر برخورد بشه که باید کار دیگه ای کرد.
ب نظر من حق یه خانواده هست که بعد ازدواج دخترشون همچنان دختر شون رو توی خونه ببیند پس این مدل برخورد کردن خانواده همسر شما خیلی موجه نیست.
به نظر من شما که می فرمایید همسرتون درکش بالاست در زمان مقتضی که همه چیز آرومه (یعنی خونه خودتون) دو نفره با هم در این مورد باهاش صحبت کن و هواستون باشه که اصلاً در برابر رفتار خانواده همسرتون جبهه نگیرید و فقط و فقط حرف از خودتون و خودت بزنی یعنی در مورد دلتنگی هاتون نسبت به خانواده پدریتون ، در مورد اینکه دوست دارم یه چند روز برم خونه مادرم اینا بمونم و دوباره حس دختر خونه بودن رو تجربه کنم، و زندگی رو از تکرار هایی که داره خارج کنم و وقتی برگشتم خونه خودمون دوباره حس تازه عروس بودن رو داشته باشم و خلاصه بقیه چیزایی که خودتون بهتر بلدید، یعنی از احساساتتون باهاش صحبت کنید . انشالله که نتیجه می گیرید.
و یه موردی هم که هست اینه که چه نیازی به رفتن خونه خواهر شوهر و فامیل و ... هست. بدون مناسبت خاصی هر سری که رفتید اونجا نیاز نیست خونه فک و فامیل برید. اگه مناسبت خاصی بود. اینا رو هم بعداً به صورت نم نم ب همسرتون بگید.