نمی خواهم پدرم در خانه باشد
با سلام
پدرم نسبت به زندگی خانواده خود هیچ انگیزه ای ندارد مشکلات سطحی زندگی پدرم را چنان بی انگیزه کرده که پدرم تمایلی برای بهبودی وضیت خانواده ندارد این وضیت بر روی اعضای خانواده تاثیر نا مطلوبی گذاشته چنان که محیط سرد خانواده من را دچار افسردگی کرده وجود پدرم در خانه محیط خانه را غیر قابل تحمل کرده است و شخصیت مادرم به گونه ای است که اهمیتی به این موضوع قایل نمی شود و با برخی رفتار های خود نسبت به فرزندان اوضاع را وخیم تر کرده وهیچ کمکی به بهبودی وضیت نمی کنداو نیز هیچ ابراز احساسات واحساس صمیمانه با فرزندان خود ندارد و خواسته های خود را با زور و دعوا به همه تحمیل می کند
RE: نمی خواهم پدرم در خانه باشد
سلام دوست من
متاسفانه هیچ کدام از اعضای خانواده همکاری نکرده و به وخیم شدن اوضاع کمک می کنند
RE: نمی خواهم پدرم در خانه باشد
سلام رویان جان شاید پدرتون زیر بار مشکلات خرد شده و امیدش رو از دست داده که تلاش نمی کنه کمکش کنید تنهاش نزارید تنها اون نباید تلاش کنه اون تلاش هاش رو تا الان کرده نوبت خودتونه یه تکونی به خودتون بدین از یه جایی شروع کنید فرق نمی کنه از کجا
تا پدرتون بدونه تنها نیست.درضمن چرا نمی خوای پدرت توی خونه باشه خونه خودشه این چه حرفیه می زنید این حرف رو هیچ وقت نزن
امیدوارم مشکلت حل شه
RE: نمی خواهم پدرم در خانه باشد
سلام شیلا جان
حرفاتون درسته اما تو خونه ما اعضای دیگه بی اختیار حاضر به همکاری نیستن و من ذره ذره دارم آب می شم
RE: نمی خواهم پدرم در خانه باشد
باور کن من از شما دخترا حساس ترم بروم نمیارم آتیشم زدی!
منم خونوادم تقریبا (در مورد پدرم)اینطوره همش دنبال پوله کاری هم تو خونه بخواد انجام بده اگه نتونیم یا بگیم اینکار درست نیست خلاصه باب میلش نباشیم عصبانی میشه ولی من همش می خندم مادرم بشدت افسرده شده می خواد بروش نیاره نمیشه بعضی وقتا میاد منو بزنه با اینکه من 20 سالمه و مادرم تا زیر شونهامه ولی وای میستم میخندمو کتکمو می خورم یا بازم با خنده از دستش تو اتاق فرار می کنم اگرم اصرار کرد در رو وا می کنم تا عصبانیتشو رو من خالی کنه تازه 3 تا 4 ساعت بعد اگه غرورشون اجازه بده که اکثرا نمیده( ولی اینکه یهو با من آشت میشن نشون میده پشیمونن)میان عذر خواهی و ... خواهر 9 سالمم تا چیزی میشه من خودمو مقصر می کنم(با اینکه تو 70% موارد اینطور نیست)بازم با من دعوا می کنه و من بهش آرامش میدم ونازش می کنم(خواهرم میگه من اگه نبودم چیکار میکرد نمیدونه!( مخصوصا وقتی داداشای دیگه رو می بینه) تنها دلخوشی پدر و مادرم خواهرمه بدلایلی اونا از روز تولد منو نمی خواستن با اینکه تقریبا همه ی آدمایی که میشناسیم دوست دارن یا بچشون مثل من بشه یا یه بچه مثل من داشته باشن!
کلا بدون اینکه خودشون بفهمن دارم می کشمشون بالا و نمیزارم خواهرم مثل پدر و مادرم عصبی و داغون بشه!
من یه دلخوشی دارم که اونه که منو کاملا شاد و سر حال نگه داشته اونم اینه که من از خدا و بدست اربابم(امام زمان)روزی می گیرم همه ی نوکرا و کنیزاش سر سفرشن! من خدا رو دارم و نیازی به اونا ندارم حالا اگه خدا خواسته تو این خونواده باشم حکمتی داشته منم راضیم به رضای خدا.
بابام اخلاقایی داره که هیچ جا گیر نمیاد(برای نمونه) الکی هم مدام به من گیر میده مثلا مهمون که میاد خونمون میگه آخه M چیکار کنه مگه دست اونه (M خودمم)ولی من الکی واسه دلخوشی پدر و مادرم میگم اونا (پدر و مادرم)راست میگن تقصیر منه مهمونها هم شاخ در میارن بعد اگه پرسیدن تقصیر تو چیه یواشکی میگم واسه دل اونا گفتم.
حالا تو هم مثل من باش به کوچکی و ناچیزی انسان نگاه کن و به بزرگیه خدا به اینکه این دنیا همش بازیچست و اینکه درونت از همه ی آدمایی که دورتن می تونه بزرگتر و وسیع تر از تخیلات هم باشه!
RE: نمی خواهم پدرم در خانه باشد
دوست عزیز این مشکل تنها مشکل تو نیست
من هم زیاد دوست ندارم که بابام توی خونه باشه یه جورایی معذبم وقتی بابام خونه اس
اما می دونم که نمیتونم بهش کم محلی کنم هر چی باشه بابامه و یه عمر زحمتم رو کشیده
ولی فشار کار زیادی که روشه واقعا داره خوردش می کنه و دجار افسردگی شدیدی شده ما هم باید کمکش کنیم مثلا با زور می کشیمش بیرون و می گیم امشب باید شام بریم بیرون اولش مخالفت می کنه و شاید هم دعوامون کنه ولی وقتی می بینه آماده شدیم و حتی ماشین رو هم از توی پارکینگ در آوردیم اونم راه می افته
باهاش خوب رفتار کنین همه جیز درست می شه
RE: نمی خواهم پدرم در خانه باشد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط royal
با سلام
پدرم نسبت به زندگی خانواده خود هیچ انگیزه ای ندارد مشکلات سطحی زندگی پدرم را چنان بی انگیزه کرده که پدرم تمایلی برای بهبودی وضیت خانواده ندارد این وضیت بر روی اعضای خانواده تاثیر نا مطلوبی گذاشته چنان که محیط سرد خانواده من را دچار افسردگی کرده وجود پدرم در خانه محیط خانه را غیر قابل تحمل کرده است و شخصیت مادرم به گونه ای است که اهمیتی به این موضوع قایل نمی شود و با برخی رفتار های خود نسبت به فرزندان اوضاع را وخیم تر کرده وهیچ کمکی به بهبودی وضیت نمی کنداو نیز هیچ ابراز احساسات واحساس صمیمانه با فرزندان خود ندارد و خواسته های خود را با زور و دعوا به همه تحمیل می کند
سلام رویال جان
مشکلی که داری شاید به نظر من یک خورده به خودت برگرده، به طرز تفکر و دنیایی که آدمها برای خودشان می سازند.
راستش تا اینجا نظر سایر دوستان و راه حلهای اونها رو خوندم ولی به نظرم بهتر است برای حل این مسئله خیلی منطقی و با درایت فکر کنی. روشها و رفتارهای مناسبی رو اختیار کنی و تصمیمی که میگیری یک حال و هوای خاصی رو برات ایجاد کند که در انجام تصمیمت دچار یاس نشی به عبارت دیگه بهترین گزینه ممکنه رو انتخاب کنی.
سعی کن به توجیه رفتار و عکس المملهای اعضای خانواده و حتی خودت از نگاه یک آدم بیرون از خانواده فکر کنی. لازم نیست حتما شرایط پدرت یا مادرت رو کاملاً درک کنی چون واقعاً این کار ممکن نیست ولی میشه کمک آنها بود حالا به هر نحوی بوده. با احترام، با محبت کردن با نشان دادن اینکه آنها و مشکلاتشان را می فهمیم و دوستشان داریم، قدر زحماتشان را می دانیم، انجام دادن کارهایی که باب میل آنهاست یا ...
در ضمن فکر کردن زیاد به مساله ای هم که انسان فکر کند تنها است و کوهی از مشکلات روبرویش قرار دارد و هیچ چیز هم باب میلش نیست زجر آور است و شما از یک موضوع ساده مشکل بزرگی رو برای خودتون درست کردین که باعث افسردگیتان میشه.
شاید اصلا واقعا مشکلی نیست و اقتضای سن شماست که فکر میکنید مساله ای است و احوال پدر و مادر خود که با مشکلات زندگی می جنگند را با مقتضیات سن خود مقایسه می کنید. به هر حال چرخ زندگی همیشه یک جور نمی چرخه.
خواهش می کنم به حرفهای من بیشتر فکر کنید و بعد اگر لازم دونستید پستی بزنید.
با اجازتون لازم می دونستم همین جا از جواب بعضی دوستان هم انتقاد بکنم!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mke
باور کن من از شما دخترا حساس ترم بروم نمیارم آتیشم زدی!
منم خونوادم تقریبا (در مورد پدرم)اینطوره همش دنبال پوله کاری هم تو خونه بخواد انجام بده اگه نتونیم یا بگیم اینکار درست نیست خلاصه باب میلش نباشیم عصبانی میشه ولی من همش می خندم مادرم بشدت افسرده شده می خواد بروش نیاره نمیشه بعضی وقتا میاد منو بزنه با اینکه من 20 سالمه و مادرم تا زیر شونهامه ولی وای میستم میخندمو کتکمو می خورم یا بازم با خنده از دستش تو اتاق فرار می کنم اگرم اصرار کرد در رو وا می کنم تا عصبانیتشو رو من خالی کنه تازه 3 تا 4 ساعت بعد اگه غرورشون اجازه بده که اکثرا نمیده( ولی اینکه یهو با من آشت میشن نشون میده پشیمونن)میان عذر خواهی و ... خواهر 9 سالمم تا چیزی میشه من خودمو مقصر می کنم(با اینکه تو 70% موارد اینطور نیست)بازم با من دعوا می کنه و من بهش آرامش میدم ونازش می کنم(خواهرم میگه من اگه نبودم چیکار میکرد نمیدونه!( مخصوصا وقتی داداشای دیگه رو می بینه) تنها دلخوشی پدر و مادرم خواهرمه بدلایلی اونا از روز تولد منو نمی خواستن با اینکه تقریبا همه ی آدمایی که میشناسیم دوست دارن یا بچشون مثل من بشه یا یه بچه مثل من داشته باشن!
کلا بدون اینکه خودشون بفهمن دارم می کشمشون بالا و نمیزارم خواهرم مثل پدر و مادرم عصبی و داغون بشه!
من یه دلخوشی دارم که اونه که منو کاملا شاد و سر حال نگه داشته اونم اینه که من از خدا و بدست اربابم(امام زمان)روزی می گیرم همه ی نوکرا و کنیزاش سر سفرشن! من خدا رو دارم و نیازی به اونا ندارم حالا اگه خدا خواسته تو این خونواده باشم حکمتی داشته منم راضیم به رضای خدا.
بابام اخلاقایی داره که هیچ جا گیر نمیاد(برای نمونه) الکی هم مدام به من گیر میده مثلا مهمون که میاد خونمون میگه آخه M چیکار کنه مگه دست اونه (M خودمم)ولی من الکی واسه دلخوشی پدر و مادرم میگم اونا (پدر و مادرم)راست میگن تقصیر منه مهمونها هم شاخ در میارن بعد اگه پرسیدن تقصیر تو چیه یواشکی میگم واسه دل اونا گفتم.
حالا تو هم مثل من باش به کوچکی و ناچیزی انسان نگاه کن و به بزرگیه خدا به اینکه این دنیا همش بازیچست و اینکه درونت از همه ی آدمایی که دورتن می تونه بزرگتر و وسیع تر از تخیلات هم باشه!
به نظر من راهکار شما اصلاً منطقی نیست.
وقتی کسی حالت عصبانی دارد در برابر او خندیدن نه تنها موجب افزایش فشار و حالت روانی وی میشود بلکه این طرز فکر نیز هست که به علت درگیری و عصبانیت اواهمیتی قائل نیستیم و احترام نمی گذاریم و اگز طرف مقابلامان پدر و مادرمان باشند که خیلی امر نکوهیده ای است و خارج از چارچوب احترام نگهداشتن حرمتهاست.
و اینکه بخواهیم به رویمان نیاوریم که از ناراحتی انها ناراحتیم خیلی کار نسنجیدهای است
و اینکه در هر کاری گناهان کس دیگری را بدوش بکشیم ایثار و کمک به فرد مقابل نیست
شما از ادبیاتی استفاده کردید که مثل اینکه بیشتر از پدر و مادر خود میدانید و آنها و رفتارشان را کوچک می شمارید که به نظرم کار چندان درستی نباشد ( پیش دیگران و بدور از چشم آنها بگویید که برای دلخوشیاشان گفتم یا آنها را من بالامی کشم)
و دست آخر هم که این جمله شما که هیچ نیازی به آنها ندارید واقعاً تاسف انگیز بود.
درست است انسان پیش عظمت خالق ناچیز است ولی روح متعالیی و بزرگی دارد که خود از روح خود در آن دمیده است
.
RE: نمی خواهم پدرم در خانه باشد
سلام
ببین عزیزم
اولا شما نه منو میشناسی نه اونارو پس من اونارو پیش شما خورد نکردم و من ,نوعی هستم!!!
دوما راست می گی نباید جلوی دیگران بگم واسه دلشون گفتم ممنون
سوما منظور من از خنده, های های خندیدن نبود منظور من اینه که لبخند بزنم یا با خنده باهاش حرف بزنم که نشون ندم عصبانی هستم و نشون بدم دوسش دارم!نه اینکه بدتر اعصابشو خورد کنم!اصلا.
RE: نمی خواهم پدرم در خانه باشد
MKE جان
شاید منظورتان رو در جمله بندی درست درست لحاظ نکردید که باعث کج فهمی من بشود.
به هر حال امیدوارم در تمام مراحل زندگی پیروز و استوار باشید