دخالت های مادرشوهرم و دهن بینی شوهرم داره زندگیمو از هم می پاشه
سلام دوستان یه مدت بودم که خیلی درگیر بودم بهتره بگم که اصلا تو حال خودم نبودم الان که دارم براتون مینویسم خیلی از لحاظ روحی داغونم خیلی احساس پشیمونی میکنم و تنها چیزی که شب و روز با خودم تکرار میکنم چرا چرا چرا
منو همسرم 3 سال با هم دوست بودیم و 2 سال نامزدی و 2 ساله که ازدواج کردیم هر دومون عاشق هم بودیم با عشق شروع کردیم اصلا فکر نمیکردم اینهمه مشکللات سرم بیاد مادر شوهرم بی نهایت حسود هستن طوری که وقتی خواستن بریم خونه اونا زندگی کنیم طبقه دوم رو که درست کردن خودشون رفتن بالا و برای رفت و آمد به حیاط از خونه ما استفاده میکنن و خیلی دوست داره همیشه زیر نظرش باشیم کجا میریم از کجا میایم یا اصلا هر چی که من خرید میکنم باید باشه نظر بده همسرم هم که هر روز فکر کنم توی 4 ساعتی که شبا خونه هست 5 بار بالا سر میزنه خلاصه ما هیچ چیز پنهانی برا خودمون نداریم مادرشوهرم هر چی دلش میخواد بهم میگه و بعد خیلی راحت میگن از دهنش در رفته یا ناراحت بوده و از این چیزا تو این 2 سالی که ازدواج کردم حتی یک مسافرت تنهایی نرفتیم و همیشه باید خواهر و مادرش باید باشن برای بیرون رفتن ساده هم که باید موقعی بریم که اونا خونه نباشنخیلی وقتا میاد دنبالم سر کار با همون لباسای اداری میبرتم بیرون اونم با کلی منت که ببین بردمت بیرون
از طرف دیگه همسرم از ابتدای عقدمون رابطشو با خانواده من خیلی محدود کرد همیشه همه رو زیر نظر قرار داده که مثلا یه اتویی ازش بگیره و این بهونه ای باشه برای قطع رابطه باهاشون منم این مدت خیلی خسته شده بودم از اینکه خانواده خودم چقدر ناراحتن و بهانه های الکی ایشون وخیلی مشکلات دیگه رفتم خونه پدرم تازه رسیده بودم که مادرشوهرم زنگ زد که چرا به من نگفتی و رفتی سوار فلان ماشین شدی و رفتی ان شا الله با همون برمی گردی و خیلی چیزای دیگه خیلی دلم شکست پدر شوهرم اومد با کلی اصرار برم گردوند خونه ولی اوضاعم اصلا خوب نیست شوهرم هم که اصلا به غیرتش برنخورده بود الان چون 3 هفته هست خونشون نرفتم شوهرم تمام سعیشو میکنه منو بفرسته خونشون و چون نمیرم توی خونه زوری رفتار میکنه انگار دارم با یه مجسمه زندگی میکنم خیلی خسته ام از خونه دل زده شدم فقط میخوام از اون خونه بریم ولی شوهرم قبول نمیکنه چیکار کنم