همه میگن طلاق ,از شوهرم گرفته تا خانواده ها ولی من میترسم
بعضی حرفها توی پست قبلیم زده شد
با اخرین دعوامون دیگه خانوادم میگن نمیخواد با این ادم زندگی کنی این مرد زندگی نیست ولی من از طلاق میترسم
دیگه دوستش ندارم و قکر اینکه دیگه محدود نیستم دیگه کسی نیست که ازش بترسم ارومم میکنه
شوهرماز بعد عقدمون یکی یکی ازدادی های منو گرفت من برای گفتن هیچ حرفی بهش خیالم راحت نبود خانوادش هر چی بهم میگفتن مثل برج زهرمار نگاهشون میکرد و نه میذاشت من جوابشونو بدم نه خودش بهشون چیزی میکفت و اگرم بعدا باهاش در موردش حرف میزدم میگفت من نباید به خاطر تو به خانوادم حرفی بزنم
ولی توی فامیل ما زن مطلقه جایی نداره
هنوزم اگه شوهرم بگه من میخوام زندگی کنم میرم همه رفتاراشو تحمل میکنم همه محدودیت ها رو تحمل میکنم
از اول عقدمون شوهرم یادنداشت تنهایی تصمیم بگیره حتی یه جایی که با هم درمورد اتلیه یه تصمیمی گرفتیم مامانش با صراحت گفت خودتون تصمیم گرفتین منم پولشو نمیدم واونم گفت خودت سقارش دادی برو پولشو از بابات بگیر
الانم با هردعوایی سریع یک نفرو خبر میکنه خانوادش خانوادم
مامانش داداشش خواهرش همه میگن تو فکر نکن میتونی هر کاری دلت میخواد بکنی ما بی خبرمیمونیم ما در جریان کامل زندگیت هستیم
از طلاق میترسم ولی مامان بابام میگن این مرد زندگی نیست
تو خدا بیاین کمک