داریم مستقل میشیم ولی مادر شوهرم دیوونم کرده
با سلام به همه. بعد از حدود پنج سال زندگی با قوم شوهر و اذیت شدنای بسیار بلاخره دارم مستقل میشم اونم با پول وامی که خودم برداشتم ولی مادرشوهرم کل فامیلو ریخته سر ما. تو اون چند سال همیشه دنبال این بود که جنگ اعصاب واسم درست کنه اینم نوع جدیدشه. جریانات جدید از اونجایی شروع شد که خواهر شوهرم بعد از چندسال پشت کنکور موندن تکمیل ظرفیت تو یه شهر دیگه اونم دانشگاه آزاد قبول شد. شهری که قبول شده حدود چهل و پنج دقیقه با شهر ما فاصله داره که فاصله چندانی نیست اما شبها رو تو همون شهر خونه فامیلشون میمونه و خونه نمیاد که رفت و امد اذیتش نکنه و خسته نشه! پدرشوهرم شهر دیگه ای کار میکنه و برادرشوهرامم با اینکه مجردن تو تهران هستن و ترجیح میدن همون جا کار کنن و یکیشونم خونه مجردی گرفته تهران! حالا همین که خواهرشوهرم قبول شد مادرشوهرم هی به فامیل میگفت که یکیتون بیاید با من بخوابید من دیگه دخترم نیست تنها میمونم در حالی که ما زیر زمین خونش زندگی میکردیم و منظورش این بود که بگه عروسم نمیاد با من بخوابه. منم قصدشو میدونستم خلاصه موقع خواب که میشد با زور به ما میگفت برین خونه خودتون بخوابید من نمیترسم ازینور تا ما میرفتیم زنگ میزد به این و اون آبروی مارو میبرد! در همین حین وام من جور شد و خونه گرفتیم باز مادرشوهرم داد و بیداد و زنگ به این به اون و رفتن خونه عموم و عموی شوهرم و شکایت از من که دارن تنهام میزارن. در حالی که من واقعا جام تنگه بود اونجا و حتی واسه بچم کمد گرفتم جا نداشتم بزارم و هنوز تو مغازه مونده! نتونستم بیارمش چون بچم اتاقی نداره که بزارمش اونجا و خودمم اتاقم اصلا جا نیست اینقد کوچیک و فشردست. خلاصه پدر شوهرم زنگ زد که خونتونو برگردونید حق ندارید ازونجا برید و هزارتا حرف دیگه مادرشوهرم انواع حرفارو جلوی من به بقیه میگه با اینکه باردارم و ناراحت شدن و استرس برام خوب نیست. الان حدود دو هفتست خونه گرفتیم و به انواع روشهای مختلف مانع رفتنمون شدن . شوهرم نمیدونم چرا لفت میده هی هر روز میگه فردا وسایلارو میبریم باز نمیبره که مامانش نگه تنهام! در حالی که حتی دیشبم که خونه مادرش خوابیدیم باز جلوی من و شوهرم زنگ میزد به فامیلا که من تنهام ! جلوی خود ما! من ناراحت میشدم شوهرم همش میگفت هیچی نگو ولش کن میخواد ما یه چیزی بگیم دعوا راه بندازه . شب با کشمکش و ناراحتی من و شوهرم خوابمون برد! نمیدونم چطوری توضیح بدم چه شرایط روحی برامون درست کرده! این وسط منفعل رفتار کردن شوهرم خیلی منو ناراحت میکنه. هرچی میگه بخاطر شوهرم هیچی نمیگم اما برای اینکه من عکس العمل نشون بدم مادر نداشتنمو به سرم میکوبه و مرتب میگه که تو که مادر نداری موقع زایمان بیاد پیشت بمونه حالا من باید بیام همش به تو برسم درحالی که من نیازی به اون ندارم خودم از پس خودم برمیام همونطور که از لحاظ مالی از پس خودم و خرج زندگیم برومدم و از اونا کمک نگرفتم. خودکشی مادرم خط قرمز منه کسی برام یادآوری میکنه چند روز ناخواسته فقط گریه میکنم. تو این شرایط از شوهرمم متنفر میشم منفعل کردنش اذیتم میده. در حالی که میدونم و البته کل فامیل هم میدونن بقیه برادر شوهرام حتی یه روزم اونجا زندگی نمیکنن. از لحاظ روحی خیلی داغونم در حالی که به زایمانم کم مونده. کمکم کنید تو این شرایط من چیکار باید بکنم؟