خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند!
مدتی است که با این تالار آشنا شدم و سعی کردم که موضوعات مرتبط با مشکلم رو مطالعه کنم/ چیزهای زیادی یاد گرفتم: در مورد علت رفتار دیگران قضاوت نکنم. مثبتهای مردم را هم ببینم و ...
اما باز نیاز دارم که در مشکلم بصورت خاص زاهنمایی بشم/ درسته خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند حتی یه دیدار یه ساعته باهاشون/ خیلی بی ادبانه باهام برخورد می کنند/ شخصیتم رو خرد می کنند/
چندباری سعی کردم باهاشون صحبت کنم ولی نشد و منجر به تنش و مشاجره شد/ باهاشون خواستم مثل خودشون رفتار کنم ولی نمی تونم اونقدر بی ادب باشم در واقع همونقدر که از طرز برخورد بی ادبانه شون بهم می ریزم وقتی خودم هم اونطوری رفتار می کنم همین حس رو پیدا می کنم
الان رابطه ام رو باهاشون به حداقل رسوندم ولی جالبه که هم از کم شدن رابطه ام گله می کنند و هم یه جورایی نمی تونم صفرش کنم
کافیه یه ساعت کنارشون باشم تا هفته ها از دستشون حرص می خورم و گاه گریه می کنم
بین فامیل و آشنا اعتبار و احترام داشتم/ این اعتبار و احترام راحت بدست نمی یاد و حاصل سالها صرف وقت و دقت روی رفتار و برخورد و صحبت بوده است ولی چنان به بادش دادند که دیگه هیچ جا احترام ندارم/
یادم می یاد دوسال پیش که بچه ام به دنیا اومد برادر و زن برادرم اومدند و یه هدیه نسبتا گرون به بچه دادند ولی اگه بدونید این زن و شوهر به چه نحوی این کادو رو دادن شخصیتم رو له کردن آخرشم هم گفتن اینو پریناز (بچه شون) داده به نیما (بچه من)/ برای تولد پریناز رفته بودم خونه خانواده زن برادرم و من هم کادوی خوبی برده بودم برادرم با حرکات دست و سرش جلوی روی جمع می گفت برو بیرون کم مونده بود که علنا به زبون بیاره
خلاصه که این فقط یه نمونه بود و کلا همشون همینجوری هستن
نه می تونم اصلاحشون کنم و نه مثل خودشون باشم و نه کلا قطع رابطه کنم باهاشون
RE: خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند!
فاخته عزيز پستت خيلي مبهمه واضح تر مشكلت را بيان كن عزيزم.
RE: خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند!
خوش امدی فاخته جان
معلومه که حسابی دلخوری در کت میکنم ولی یک دقیقه بیا ناراحتیو کنار بذار و از مشکلت بگو دقیقا
نقل قول:
نوشته اصلی توسط fakhteh
یادم می یاد دوسال پیش که بچه ام به دنیا اومد برادر و زن برادرم اومدند و یه هدیه نسبتا گرون به بچه دادند ولی اگه بدونید این زن و شوهر به چه نحوی این کادو رو دادن شخصیتم رو له کردن آخرشم هم گفتن اینو پریناز (بچه شون) داده به نیما (بچه من)/
میشه توضیح بدی چکار کردن که شما این فکر رو کردی؟ چه عیبی داره این جمله رو همه میگن
اصلا جمله بدی نیست و نمیشه ازش منفی برداشت کرد.
برای تولد پریناز رفته بودم خونه خانواده زن برادرم و من هم کادوی خوبی برده بودم برادرم با حرکات دست و سرش جلوی روی جمع می گفت برو بیرون کم مونده بود که علنا به زبون بیاره
خلاصه که این فقط یه نمونه بود و کلا همشون همینجوری هستن
یعنی با حرکات دست چه میکرد که شما اینطور فکر کردین اصلا چرا باید شما رو بیرون کنه ؟ با هم مشکلی دارین
نه می تونم اصلاحشون کنم و نه مثل خودشون باشم و نه کلا قطع رابطه کنم باهاشون
RE: خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند!
منظور از خانوادت پدر و مادرت هم هست گلم یا فقط داداشت؟
بیشتر توضیح بده
RE: خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند!
آلبالو جان همه اعضای خانواده ام پدر و مادر و خواهر و برادرام همشون/ انگار که دور هم که می شن غیبت منو میکنن و همدیگه رو یاد می دن/
گلنوش جان برام خیلی سخته که بگم چجوری اون کادو رو بهم دادن اما خوب می گم هرچند که شاید در شان تالار نباشه ولی بخدا در شان من هم نبود/
زن و شوهر اومدن نزدم در حالیکه بچه بغلم بود کادوشون رو دادن بعد باسنشون رو کردن سمت من و جوریکه انگار باد روده خارج کردند (ببخشید بیشتر از این دیگه نمی تونم توضیح بدم)
یادم میاد دوران بارداریم هم رفتم بودم منزل پدرم/ حالم بد بود و دراز کشیدم و خودم رو زدم بخواب ولی زیر چشمی نگاه می کردم/ پدرم و شوهرم کنار هم نشسته بودند/ پدرم از رو مبل پاشد و جلوی شوهرم همون کاری رو کرد که برادرم و زنش کردند
خونه پدر زن برادرم/ برادرم به من نگاه می کرد و با سرش هی به طرف در اشاره می کرد. وا... من اینقدر فهمیدم که برو بیرون
تو جمع تا میام حرف بزنم یا دندوناشون رو بهم فشار می دن یا یسری رفتارایی از این دست که اصلا حرفم یادم می ره
خواهرم و زن برادرم نسبت به من حجاب کاملی ندارند/ مادرم مثلا اهل قرآن و ختم قرآنه/ اونروز بهم می گفت یکم آرایش کن از خواهرت یادبگیر
البته بگم خودشون با همدیگه هم مشکل دارن ولی این رفتارهاشون بیشتر با منه که مثلا بچه بزرگ خانواده ام
فکر می کنم توضیحاتم دیگه توسته باشه شرایطم رو توصیف کنه
بخدا خیلی فشار روانی رومه
ارتباطم رو به حداقل رسوندم ولی نمی تونم صفرش کنم (بخاطر نیما)
ولی کافیه یه نیم پیششون باشم تا چندین روز از دستشون حرص بخورم و گریه کنم
RE: خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند!
امدم حرفی بزنم ولی شرایطتون سخته ! باور نکردنی !
هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند
RE: خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند!
سه احتمال وجودداره1رفتارهاوکارهای بسیارنادرستی ازشمادررابطه باخانواده تان سرزده که منجربه چنان رفتارهایی ازجانب آنهاشده 2هیچ یک ازاعضای خانواده تان سلامت روحی روانی ندارند(حتی کسانی که باخانواده شماوصلت میکنندمثل زن برادرتان)3شمامبتلابه بیماری بدبینی ومنفی بافی(پارانویید)هستید:303:
RE: خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند!
فکر میکنی علت این رفتارشون چیه؟
شوهرت در مورد این رفتارها چی میگه؟
چرا میگی به خاطر نیما نمیتونی قطع رابطه کنی؟
RE: خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط pink butterfly
سه احتمال وجودداره1رفتارهاوکارهای بسیارنادرستی ازشمادررابطه باخانواده تان سرزده که منجربه چنان رفتارهایی ازجانب آنهاشده 2هیچ یک ازاعضای خانواده تان سلامت روحی روانی ندارند(حتی کسانی که باخانواده شماوصلت میکنندمثل زن برادرتان)3شمامبتلابه بیماری بدبینی ومنفی بافی(پارانویید)هستید:303:
احتمال1: خود لااقل باید یکبار به خودم بگم که از چی ناراحتن.
احتمال2: خوب این هم که بگیم همه مشکل روحی روانی دارند که نمیشه! هرچند آدمهایی که در کنارهم هستند بعد از مدتی رفتارهایشان مثل هم میشه.
احتمال3: اینها را راجع به پارانوئید پیدا کردم:
ملاکهای تشخیص اختلال پارانوئید
عدم اعتماد و شکاکیّت در اوائل بزرگسالی شروع میشود و برای تشخیص اختلال وجود چهار علامت (یا بیشتر) از علائم زیر ضروری است:
- بدون دلیل کافی ظن میبرد که دیگران از او سوء استفاده میکنند یا فریبش میدهند.
- بدون دلیل کافی وفاداری و قابل اعتماد بودن دوستان و بستگان خود را مورد سؤال قرار میدهد.
- در اعتماد به دیگران تردید دارد، چون میترسد از اطلاعات او بر علیه خودش استفاده شود.
- در اتفاقات و اشارات خوشایند ، معانی تهدید کننده و تحقیرآمیز میبیند.
- مدام کینه میورزد، یعنی تحقیر ، اهانت و بی اعتنایی را نمیبخشد.
- ادعا میکند رفتار و شخصیتش مورد حمله دیگران است ، ولی درستی این ادعا مورد تردید دیگران است.
- نسبت به شریک جنسی یا همسر خود سوء ظن مکرر و بدون پایه دارد.
از بین حالات فوق فقط موردی که زیرش خط کشیدم در من صدق می کنه که خوب به چهار مورد نرسیده و پس پارانوئید نباید باشم.
مواردی که تعریف کردم که فقط چند نمونه بود، اتفاقات و اشارات بیشرمانه و بی ادبانه و ناخوشایند است. واقعا نمیشه چیز خوبی از آنها برداشت کرد. اگه میشه، شما بگید!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط گلنوش67
فکر میکنی علت این رفتارشون چیه؟
شوهرت در مورد این رفتارها چی میگه؟
چرا میگی به خاطر نیما نمیتونی قطع رابطه کنی؟
حقیقتش نمی دونم واقعا علت رفتارشون چیه/
تو همین سایت یاد گرفتم در مورد رفتار دیگران قضاوت نکنم/
وقتی یه چیز نادرسته، خصلت آدمه که براش علت سازی می کنه ولی معلوم نیست که این دلایل که آدم خودش میاره درست باشه/ خودشون هم که حرف نمی زنند/
من دانشجو هستم و وقتهایی که کلاس دارم باید نیما رو بذارم پیش مادرم
RE: خانواده ام آرامشم رو بهم می زنند!
با اینکه تقریبا ناامید شدم از اینکه اینجا بهم کمکی بشه ولی باز خواستار راهنمایی هستم/
دیروز مادر و پدرم از سفر برگشتند/ من هم سعی کردم به اندازه خودم برای برگشتشون زحمت بکشم و کاری انجام بدم/
وقتی اومدن همه خواهر و برادرا بودیم و چند تا مهمون هم اومد/ دوباره مادرم باهام بد رفتار (مطابق مواردی که ذکر کردم) کرد و جلوی مهمونها داشت گریه ام می گرفت و هم عصبانی میشدم/ اونها هم انگار که یاد گرفته بودن/
من از زمان مجردی اینها رو می شناختم و کلی محترمانه باهام رفتار می کردن/
وقتی تو جمع خانواده ام قرار می گیرم حتی غریبه هم که بینمون هست تا میام حرف بزنم یا دندون فشار میدن یا با سرشون به طرف در اشاره می کنن یا .../ اصلا یادم میره چی می خوام بگم/ اصلا نمی تونم دیگه با دیگران ارتباط برقرار کنم/
دیروز هم وقتی دیدم دارم بی حرمت میشم و اونقدر هم سر و زبون ندارم که بتونم با صحبت اوضاع رو مدیریت کنم، نیما رو حاضر کردم و اومدیم خونه/ هرچی گفتن چرا داری می ری، گفتم که قول دادیم و باید جایی بریم/
امروز مادرم زنگ زده پاشو بیا اینجا می خوام سوغاتی بدم/ میگه دیروز خوب شد رفتی اصلا دلم نمی خواست تو اون محیط باشی/
هرکاری کردم بگم که آخه من مگه سبکم که بعد از این همه بی احترامی باز پاشم بیام اونجا، نتونستم/
خواستم بگم مگه اونجا چجور محیطی بود، نتونستم/
فقط درسهام رو بهانه کردم/
الان فکر می کنم که اینجور بهانه اوردن باعث میشه که نفهمن که بهم بر خورده/
اما نمی تونم حرفم رو بزنم/ یعنی دعوا میشه/ تا میام حرفی بزنم جبهه می گیرن/
یه بار به مادرم گفتم که مادر جان چرا برادر و زن برادرم وقتی نیما دنیا اومد نیومدن بیمارستان/ مادرم قرمز شد و عصیانی شد و گفت اونها دوبار دعوتت کردن تو جواب ندادی/ درصورتیکه یبار عید رو می گفت که دعوت کرده بودم و ظاهرا یادش رفته بود/ یبارشم من اواخر حاملیگم بود و حالم بد بود و نمی تونستم/ خلاصه دعوا شد و مادرم خودش رو زد و ...
خلاصه که منظورم اینه که نمی تونم حرفم رو بزنم/ قطع رابطه کلی هم که نمی تونم/ اینجوری هم که ادامه بدم داره فقط شخصیتم له میشه