شوهرم اغلب میگه از زندگی با من راضی نیست
سلام من و همسرم حدود 3 سال باهم ازدواج کردیم و قبلش 2 سال نامزد بودیم و قبلش 5 سال دوست بودیم<br>تو دوران دوستی خیلی خیلی محبت می کرد و خوب بود. دوبار هم قهر کردیم و باز دوباره به پیشنهاد اون برگشتیم. نهایتا اینکه هر بار جدا میشد میگفت منو دوست داره ولی به خاطر اینکه سنش کمه و مشکلات مالی نمیتونه ازدواج کنه. و بعد از اینکه جدا میشدیم دوباره خودش برمیگشت. آخرین بار که جدا شدیم من برگشتم و خواستم که ازدواج کنیم. اون میگفت خیلی منو دوست داره ولی شرایط ازدواج نداره و ...نه کامل میرفت و قطع ارتباط می کرد نه میومد ازدواج کنه. که به اصرار من ازدواج کردیم. <br>ولی هر بار دعوا میشد می گفت من اینم دیگه من اصلا نمیخواستم ازدواج کنم با تو. هر بار ناراحت میشم میگه من نمیتونم کاری برات کنم اصلا هم از زندگی با تو راضی نیستم و هر بار گریه می کنم میگه خودت خواستی این هزینه اش هست. کلا هم میگه من از زندگی با تو راضی نیستم و منتظر هستم تو یه شرابط آروم از هم جدا شویم.<br>من شاغل هستم و از شرایط خیلی خوب شغلی و تحصیلی برخوردارم ولی اون تو یه شرکتی که خیلی شرایط خوبی نداره کار می کنه. بعد از ازدواج به شدت خودمو مسئول میدونستم طوری که اکثر بار مسئولیت مالی بر دوش من هست. خونه من خریدم ماشین خریدم. قسط میدم و ... باهاش هم که حرف می زنم میگه اصلا مسائل مالی برای من مهم نیست اینقدر که برای تو مهمه. میگه برام مهم نیست مستاجر باشیم یا نه ماشین مدل پایین داشته باشیم و .... اینم بگم که کلا خانواده و فامیل ها و دوستاش وضع مالی خوبی دارند و احساس می کنم که خیلی وقتا حسرت میخوره . اکثرا قدمی برای تغییر و ارتقای زندگی برنمیداره. انقدر منفعل عمل می کنه که من دست به کار بشم. ولی غر میزنه. مثلا خونه قبلیمون که جای بدی بودی همش غر میزد ولی کاری نمیکرد که آخرش مجبور شدم عوضش کنم. کلی طلب داره از دیگران باهاش حرف میزنم که بگیر میگه لزومی نمیبینم من که فعلا لازم ندارم. <br>خیلی در مقابل دیگران از خودگذشتگی میکنه ولی احساس می کنم واقعی نیست فقط تظاهر میکنه.<br>البته من هم بی تقصیر نیستم خیلی که با دوستاش میرفت بیرون باهاش دعوا می کردم و نهایتا دروغ میگه الان ولی با اونا میره بیرون. تو دعواها میگه تو منو محدود کردی. ولی در کل خیلی رفیق باز هست طوری که اکثر مسافرت ها و مهمونی هایی که رفتیم با دوستای اون بوده و کلا معروفه به اینکه دوست های زیادی داره تو عروسیمون حدود 40 نفر از دوستای اون دعوت بودند. خیلی وقت ها بهونه گیری می کردم و دعوا راه مینداختم (البته خوب نگاه میکنم تقصیر بی توجهی های اون بوده). من خیلی عجول هستم. اینم بگم که اخلاقای بدمو حدود دو ماه هست عوض کردم و بهتر شدم. <br>آخرین باری که دعوامون شد گفت من نمیخواستم ازدواج کنم گفتم بریم طلاق بگیریم حتی راضی شدم به بخشیدن مهریهو فرداش رفتیم دم دادگاه گفت برگردیم. بعدش گفت چون تو گریه کردی من عذاب وجدان گرفتم. کلا میگه من از روی عذاب وجدان با تو ازدواج کردم و الانم ناراضی هستم و منتظر یه فضای آروم برای جدا شدن هستم<br>حدود 8 ماه هست که رابطه کاملا سردی داریم من بهش محبت می کنم حرفای عاشقانه می زنم ولی اون فقط لبخند میزنه همین.<br>الان شرایط اینه که اگر من هیچی نگم خوبه ولی اگر من کوچکترین اعتراضی کنم نسبت به شرایط دوباره دعوا میکنه و حرفهای همیشگی. خیلی هم رابطه رو با خانواده من کم کرده. با خانواده خودش هم همینطور اگر من اصرار نکنه نمیره ببیندشون. کلا مدلش اینکه هیچ کاری نمیکنه نه برای مسافرت نه برای دیدن خانواده نه برای خرید خونه ماشین بسیار منفعل عمل میکنه تا من اقدام کنم و اصرار کنم بهش بعد سر کوچکترین چیزی سر من غر میزنه و قهر میکنه<br>آخرین بار مشاورش بهش گفت که باید تکلیف منو روشن کنه که گفت دیگه نمیخواد پیش اون مشاور بره<br>ضمنا ما هر دو 31 سالمونه.<br><br>
شوهرم دو شب قبل خونه رو ترک کرد
سلام
جمعه دوباره گفت جدا شیم
گفتم آخه چرا مگه چی کمه
گفت تو همه چی رو از من گرفتی گفت دوستامو نمیبینم گفتم تو که کلی با اونایی
گفت هر بار با ترس و عذاب وجدان بوده
گفتم خب حالا بدون عذاب وجدان برو هر جور دوست داری من دیگه غر نمیزنم
گفت دیگه دوست ندارم بهم خوس نمیگذره خلاصه شروع کرد انقدر از من بد گفت بعد گفت از خانواده ات خوشم نمیاد مادرت چرا فلان موقع رفت در یخچالو باز کرد چرا پنجره رو باز کرد بابات چرا گفت بریم عید خونه عموت چرا گفت ماشین رو ببرید فلان مکانیک گفتم میخواستم کمک کنن گفت نمیخوام کسی کمک کنه گفت من این زندگی رو نمیخوام کیو برم ببینم گفتم طلاق بگیریم گفت باشه ولی توافقی گفتم نه من حق و حقوقمو میخوام گفت
یهو گریه ام گرفت خیلی بعد اومد گفت معذرت میخوام عصبانی بودم
بعد از یکم من گفتم یه بار دیگه حرفاتو بگو میخوام بنویسم برای خودم که بادم بمونه داشتم بهانه گیری میکردم
بحث رفت سر طلاق دوباره گفت من هیچی ندارم گفتم چرا نداری من و تو که تقریبا حقوقمون یکیه اندازه هم هم خرج میکنیم چرا تو هیچ پس اندازی نداری
گفت یعنی میگی من پولمو میبرم جای دیگه گفتم من اینو نگفتم
گفت پس چی گفتم تو پولتو جمع نمیکنی صرفه جویی نمیکنی چمیدونم
ولی واقعا نمیدونم چرا هیچ وقت پول نداره تو حسابش
بهرحال گفت من تو خرید خونه انقدر پول دادم که با تورم نیشه انقدر فللن موقع طلا خریدم فلان موقع پول دادم بهت و ... همه رو از مهریه کم کن گفتم پس این مدت که تو این خونه بودی بالاخره خونه اجاره هم داره
میدونم حرفم اشتباه بود ولی خودش شروع کرد به این جزییات
یهو قاطی کرد داد و بیداد کرد رفتم معذرت خواستم گفتم منطوری نداشتم بدتر کرد کادومو پرت کرد سمتم هرچی دم دست بود پرت کرد
رفت لباس پوشید گفت میرم نزاشتم برت گفتم من شب میترسم گفت میبرمت خونه بابات گفتم نیستن گفت میبرمت خونه خاله ات خلاصه نرفت رفت دو تومن ریخت به حسابم گفت اینک پول اجاره امشبم
فرداش زنگ زدم ج نداد
فردا شبش اومد وسایلاشو جمع کرد رفت
اس ام اس دادم معذرت خواستم ده بار زنگ زدم ج نداد
داشتم دیوونه میشدم
قلبم داشت درمیومد
سب نیومد فرداش ساعت یازده اینا اومد رفت خوابید
دستش هم حوله اینا بود فک کنم رفته بود ایتخر با دوستاش
امشب هم تا الان نیومده
هفته قبل رفته بودم مشاور گفت تو خیلی آدم آویزون و دم دستی هستی و مردها اصلا اینجوری دوست ندارند تو همیشه براش آماده ای گفت اصلا بهش توجه نکن خیلی عادی و سرد برخورد کن گفت اصلا لازم نیست هی ازش بپرسی راضی هستی دوست داری؟
لطفا شما هم راهنماییم کنید چی کار کنم تو این دو روزی که نبود خیلی حالم بد بود