خواستگارایی که چنگی به دل نمیزنند
سلام به اعضای این سایت خوب. من چند ماهی بود که فقط به عنوان مهمان سایت رو مطالعه میکردم ولی دیگه تصمیم گرفتم عضو بشم و مشکلمو مطرح کنم.
نمیدونم مشکلمو از کجا شروع کنم ولی سعی میکنم چیزایی که لازم هستش رو بگم تا شما هم لطف کنید و راهنماییم کنید.
من یه دختر 26 ساله هستم.فوق لیسانس از یه دانشگاه خوب و تو یه رشته سخت دارم.شاغلم.از نظر ظاهر و اندام به گفته بقیه زیبام.وضع اقتصادی خونوادم متوسطه.خونواده خوبی دارم رابطمون با هم خوبه.
خواستگار زیاد داشتم شاید بگم به صد تا رسیدن البته نه اینکه با هر صد نفرشون صحبت کرده باشم.نه خیلیاشونو همون پشت تلفن رد کردم.
همه میگن سخت گیری.ولی به نظر خودم سخت گیر به کسی میگن که چیزی بالاتر از خودش بخواد ولی من آدمی میخوام که با خودم متناسب باشه.از همین جا به دخترایی که افسوس میخورن خواستگار ندارن باید بگم باور کنید کمیت خواستگار اصلا مهم نیست مهم کیفیتشه.من حاضرم فقط یه خواستگار درست و حسابی داشته باشم و با همون ازدواج کنم نه اینکه مثل الان سردرگم و تنها باشم.
از بس خواستگارام اونی نبودن که دلم میخواسته دیگه از شنیدن اسم خواستگار آلرژی پیدا میکنم.
از طرفی شدیدا احساس تنهایی میکنم دوس دارم یه نفرو دوست داشته باشم اونم منو دوست داشته باشه.بهش تکیه کنم و....آخه من چی کم دارم؟چرا خدا با من این جوری میکنه؟چرا دوستام باید ازدواجای خوبی داشته باشن ولی منی که شرایطم از اونا بهتره باید همچین خواستگارایی داشته باشم...
سایت رو زیاد خوندم دیدم به دختر خانما توصیه میکنید تو اجتماع باشن،خوش لباس باشن و...تا خواستگار براشون پیدا شه.من دختر اجتماعی هستم شغلمم طوریه که با هر جور آدمی سر و کار دارم. مرد و زن،پیر و جوون،خوش تیپم،مهربون و خوش اخلاقم،خوش مشرب و شوخم، نه زیادی خشکم نه زیادی سبکم.یعنی هر توصیه ای که شما واسه پیدا کردن خواستگار تو این سایت مطرح کردین من همه رو از قبل انجام میدادم.
دیگه نمی تونم این تنهایی رو تحمل کنم.به ظاهر سرم شلوغه به ظاهر با همه میگم میخندم ولی از درون داغونم.خسته شدم از این همه تظاهر به خوشحالی.
همیشه دوست داشتم اول با عقلم عاشق شم و بعد ازدواج کنم.احساس میکنم کسایی که سنتی ازدواج میکنند بعدا حسرت میخورن چرا قبلش عاشق هم نبودن.بعضی از دوستام این شکلی ازدواج کردن و موفقن.بعضی وقتا به سرم میزنه بیفتم تو روابط دوستی.ولی از طرفی روحیه حساسی دارم و شکست عاطفی داغونم میکنه و از طرفی هم برای موقعیت شغلی و اجتماعیم خوب نیست مخصوصا تو شهر کوچیکی که ما زندگی میکنیم.خواستگارای سنتی هم زیاد داشتم ولی اونی نبودن که من میخواستم.
این حس تنهایی داره منو به یه آدم بدجنس تبدیل میکنه.دیگه از شنیدن خبر ازدواج دوستام خوشحال نمیشم و برعکس بهشون حسادت میکنم.
مشکل من نداشتن خواستگار نیست.مشکلم نداشتن خواستگار درست و درمونه.
بعضی وقتا با خودم میگم قرار نیست که خدا واسه من از آسمون یه پسر متناسب با شرایطم بفرسته اخرش باید با یکی از همین پسرای شهرمون ازدواج کنم که اونم خوباش نصیب ما نمیشه.
خیلی وقتا شده گفتم بذار از معیارام کوتاه بیام و اجازه دادم با طرف مقابل که شرایطش خیلی به من نمی خورد آشنا شیم ولی با شناختی که از خودم دارم متوجه شدم من نمی تونم این آدمو دوست داشته باشم و با چه زحمتی تونستم قانعش کنم که ما به درد هم نمی خوریم.
واقعا دیگه بریدم.زندگیم شده یکنواخت و تکراری.خواهش میکنم نگین سرتو شلوغ کن برو این ور برو اون ور.من همه این راه هارو رفتم به نظرم حس تنهایی ناشی از نبود شریک زندگی با هیچ چیزی جبران نمیشه.
دیگه آدم چقد تحمل داره.چقد آدم باید به خدا التماس کنه که به جای خواستگارای رنگ و وارنگ یه خواستگار درست و حسابی ردیف کن.سنم هم داره بالا میره.همه دوستام و دخترای فامیل ازدواج کردن.بد جوری تنها شدم.
سر همه رو درد آوردم .خیلی دلم پر بود.خواستم درد و دل کنم