-
بحران سی سالگی
من به این حالات شما میگم که احتمالا دارید با این بحران دست و پنچه نرم میکنید
معمولا همه افراد در هر سالی که میگذره سعی میکنند یک نگاهی به سالی که گذشت بکنند و ببینند که در این سال چه دستاوردی از هر نظر داشتند
به نظرم آدمها خیلی به دستاوردهای دهه سومشون دقت میکنند چون به نظرم این دستاوردها قراره پایه گذاری بقیه زندگیشون باشه، این دستاوردها هر چی میتونه باشه، از مدرک تحصیلی، شغل مناسب بگیرید تا ازدواج و بقیه مسائل
به نظرم نکته اینجاست که ماها معمولا استرس میگیریم و فکر میکنیم که وای دیگه فرصتها تموم شده، در صورتی که زندگی جریان داره
-
سلام خانم محترم ...
فکر می کنم ریشه ی مشکل شما در این هستش که الان حس می کنید بعد این همه سال به هدف هایی که داشتید نرسیدید و حس بدی بهتون دست داده ... در واقع به نظرم خودتون مشکل خودتون رو خوب می دونید و بهش هم اشاره کردید ... گمونم روزی که شما 25 ساله بودید و احتمالا تازه ارشد گرفته بودید به روزای قشنگ این سنتون نگاه می کردید و می اندیشید و نتیجه ی اون حس خوب می شد دو برابر کار کردن بهتر پیشرفت کردن و... احتمالا اون روزا باید خواستگاران زیادی هم می داشتید که شاید خواستگاران فعلیتون نصف اونا هم نباشند از هر جهت ... و فکر می کردید لزوما هم در کارتون بهتر پیشرفت می کنید و هم خواستگاران بهتر و...
اما الان که نگاه می کنید می بینید چی شده ؟! شغلی که واسش کلی تلاش کردید به نا حق به فرد دیگه ای دادند ... از طرفی خواستگاراتون هم که شدند همون قضیه اراسته شدن به سبزه گل ....
اما بیاید از بیرون به شما و شرایطتتون نگاه کنیم ...
مثلا از همین چند پستی که از شما خوندیم نه تنها من بلکه مطمئنا خیلی ها متوجه کمالاتتون شدیم... ایا این کمه ؟! ... این کمه که شما یک فرد با سواد هستید ... یک فردی که کل زندگیش تلاش کرده و به بطالت نگذرونده ...
فکر می کنم شما دچار افت خروجی شدید !! الان وقتی خروجی می گیرید ... و می بینید این اون خروجی مطلوبی نیست که چند سال پیش در این سن از خودتون انتظار داشتید فک می کنید دچار خطا شدید ... خطایی جبران ناپذیر و باعث میشه یاس بیاد سراغتون و... مخصوصا وقتی نگاه بقیه جامعه رو هم می بینیم ... به نظرم شما خودتون عاقل تر و دانا تر با سواد تر از اینا هستید که بخواید با یک سری دلخوشی های الکی چند روزی بهتون امیدواری بدیم و بعدش باز روز از نو و روزی از نو !!! شاید توی سن 25 سالگی شما شاخص بودید هم به خاطر مدرکتون هم سنتون هم تلاشتون و کلا کمالاتتون ... ولی این سن شما شاید اینو می طلبه که یک ازدواج موفق هم می داشتید اگه نگیم حداقل داشتن یک فرزند و...
ولی خب واقعا الان راه حل چیه ؟! راه حل غصه خوردن هستش ؟! باور کنید همین شما که از شاه کار خواستگارای اخیرتون (اخه کدوم مردی میاد از عشق قدیمیش به فردی که قراره همسرش بشه بگه !!!) گفتید اگه با چنین افرادی ازدواج می کردید شاید الان بیش تر رنج می بردید ... شاید الان وقتی با تجربه و علم الان به گذشته نگاه می کنید می گید مثلا به فلان خواستگارام در فلان سن جواب مثبت می دادم و.. دیگه از این شاه کارای اخیر بهتر بودند ... ولی خب ببینید گذشته ها گذشته ...
دنیا همیشه اون خروجی مطلوب رو بهمون نمیده ... یا لااقل واسه من همین طور بوده ... یه وقتایی می بینی تویی که از همه بیش تر کلی توی اوج بودی و دوروبرت کلی پر بود و.. غیر عادی بودی و شاخص ... انگار میری یک پایین هایی که اصلا یک ذره هم به چشم نمیای دیگه پایین پایین... حتی برای خودت ... ولی اشتباه نکنید این به نظرم خطا نیست ... این یک واقعیت زندگی هستش ... در عوض زندگی بعضی وقتا با بعضی اتفاق هاش حس هایی بهمون میده که ما رو به همون اندازه رسیدن به ارزوهای واقعیمون خوش حال می کنه ...
بله نسیم خانم سخته ... سخته وقتی می بینید افرادی که شاید شما خودتونو از هر نظر از اونا بالاتر می دونستید حالا اونا ظاهرا زندگی دارند از شما بهتر (میدونم شما حس حسادت و... اصلا ندارید و منظورمو متوجه می شید) و شما با اون همه شاخص بودن باید این طوی بشه وضعیت فعلیتون ... ببینید راجب شغل که مطمئنم قضیه رو برا خودتون حل کردید و بیش تر نگرانیتون واسه ازدواجه ... اما باید بگم که این یکی رسومات جامعه ماست ... شما اگه الان یک پسر بودید با همین شرایطی که داشتید می تونستید دست روی بهترین دختر ها بذارید و کلی به به و...
ولی چون دختر هستید و باید بشینید یکی بیاد خواستگاریتون باید این طور دچار حس های منفی بشید ... پسر ها هم خوب اینو می دونند و متاسفانه خیلی خوباش که احتمالا تا این سن ازدواج کردند ... خوباش هم سر راه شما قرار نگرفتند و بقیه هم که از این رسم سو استفاده می کنند...
به نظرم بهتره غصه نخورید ... گذشته ها گذشته ... اگه مورد مناسبی اومد خواستگاریتون دیگه با گذشته ها مقایسه نکنید ... اگه واقعا اون شاه کلید های اصلی رو براتون دارند البته مطمئن نمی گم ولی شاید بهتر باشه سخت نگیرید و ازدواج کنید ...
حتی اگه ازدواج نکنید یادتون بیاد که شما کلی توانمندی دارید ... که خیلی ها ندارند ... سعی کنید یک مدت با چیزایی که قبلنا حالتون خوب می کرده به جز برنامه ریزی و هدف هاتون که الان چون نتیجه ی خوبی نگرفتید بد تر میشه .. در عوض با چیزای خوب دیگه حالتونو بهتر کنید ... و کم کم خودتونو با شرایط جدید وفق بدید و گر چه ادمای دور و برمون ما رو صرفا با ظواهر می بینند و قضاوت می کنند و... ولی شما خودتون که می دونید مثلا اگه به فلان موقیت شغلی نرسیدید دلیلش عدم توانایی شما نبوده که حالا بقیه هر چی می خوان فکر کنند... شاید اونایی که وقتشونو به بطالت گذروندند حتی بگن فلانی رو دیدی و.. ولی این رو بی خیال ... مهم درون خودتونو ... درون غنی خودتون ....
امیدوارم حالتون زود زود خوب بشه.
-
سلام به همه دوستان خوبم
امروز صبح هم باز به زور اومدم سر کار، قبلاً ساعت 6 صبح بیدار میشدم و برنامه ریزی و فکر کارهای روزانه، ساعت کاری 8 شروع میشه اما من ساعت 8.15 تازه از خونه اومدم بیرون ساعت 9.15 رسیدم! در واقع نرسیدم خودمو تا محل کار کشوندم... همش میگم کی تعطیلات عید میرسه کییییییی.... اما بعدم میگم مگه حالا قراره تو عید چه اتفاقی بیفته؟! نهایت میشه دید و بازدید از فامیلی که همشون نصف سن من رو داشتن ازدواج کردن و الان درگیر بچه هاشونن (درست حدس زدید چون حسادت نمیکنم و واقعاً همشونو دوست دارم اما....)
حرف های دوستان رو که خوندم جداً خیلی خوشحال شدم. تو حرفای همه جمله هایی بود که معلومه هر کسی واقعاً به گونه ای عمیقاً من رو درک کرده بود، چه از نظر کاری و چه از نظر ازدواج...
من به این آدم جدیدی که شدم عادت ندارم، دوسش ندارم، خیلی تلاش کردم که اینجوری نشم اما انگار هر چی بیشتر تلاش کردم بیشتر درگیرش شدم. ولی واقعاً انگار زندگی همیشه اونجوری که مامیخوایم یا براش تلاش میکنیم پیش نمیره، اصلاً حتی نفهمیدم چی شد که اینجوری شد. هر کی از بیرون به من نگاه کنه فکر میکنه من آخر خوشبختی ام، همه میگن کار خوب، خونواده خوب، من حتی ظاهرمم خوبه، اخلاقم شاده حتی الان که مثلاً افسرده شدم بازم بحث شوخی بشه از همه بیشتر شوخی و شادی میکنم، بعضی ها میگن از خوشی زیادیت شده و ...) شاید نا شکر شدم اما اگه شدمم چرا شدم؟ چرا نمیتونم دوباره درست شم. من می خوام برگردم. با خدا خیلییییی حرف زدم، اما الان دیگه حتی با خدا هم حرف نمیزنم. یه چیزی به اسم امید کمرنگ شده، خیلی کمرنگ شده.
بعضی موقع ها یه دفعه جوگیر میشم، به خودم میگم بسه دیگه پاشو خودتو جمع و جور کن! دختره ی لوووووس، قوی باش، غر نزن انقدر، کلی دنبال سمینار و کنفرانس های مربوط به رشته ام میگردم، کلی کلاس آموزشی پیدا میکنم. شروع میکنم مقاله های مربوط به پایان نامه مینویسم، استادم از طریق یکی از هم کلاسی هام پیغام داده بود که اگه بخوام دکترا بخونم و تو آزمون قبول شم حاضره ازم دفاع کنه که بتونم تو مصاحبه قبول شم چون امتیاز شاگرد اولی هم دارم. دوستا و همکارام که رفتن خارج از ایران وقتی باهاشون حرف میزنم میگن میتونن با توجه به رزومه ام اونجا برام شرایطو جور کنن که منم برم اما خونوادم راضی نیستن برم از طرفی هم من کلی اینجا زحمت کشیدم. اما همه ی این آرزو ها و برنامه ها عمرشون نهایت یه هفته است بعدش من همون آدمی میشم که به زور خودشو تا سر کارش میکشونه و شبا با بغض بر میگرده خونه.
بله درست حدس زدید من واسه امروزم خیلی آرزوها داشتم، خیلی هم تلاش کردم اما نشد که بشه، حتماً یه جایی اشتباه کردم، کوتاهی کردم، همش فکر میکنم خیلی بی عرضه بودم. از هر نظر دارم پسرفت میکنم.
هم کلاسی های سابقم وقتی منو میبینن یا تلفن میزنن وقتی میفهمن من اینجوری شدم همه میگن ما همیشه تورو الگو قرار میدادیم همیشه میگفتیم فلانیو ببین چجوریه و ... تورو خدااااا تو دیگه اینجوری نشو...
در مورد ازدواج، افسوس هیچ پسری رو تو گذشته ام نمیخورم جالب اینجاست بدتر افسوس میخورم که همون زمان کوتاهم چرا واسه خیلی هاشون گذاشتم! بعضی هاشونم که به هم میخوردیم واقعاً قسمت نمیشد انگار.
نمیدونم، من خود جدیدمو نه دوست دارم نه میخوامش، اما زورش زیاده نمیتونم از پسش بر بیام. [IMG]file:///C:/Users/MANSHO~1.COR/AppData/Local/Temp/msohtmlclip1/01/clip_image001.gif[/IMG][IMG]file:///C:/Users/MANSHO~1.COR/AppData/Local/Temp/msohtmlclip1/01/clip_image002.gif[/IMG]
هر راهی میخوام برم آیه ی یاس میخونم واسش، که چیییییییی بشه، ارززززش نداااره، نمیخواااام... دیگه خیلی همت کردم دارم بعد از کار ورزش میکنم، دارم مقاومت میکنم که رهاش نکنم.
منفی گرا شدم، با هر پسری که آشنا میشم میگم این دیگه چه سناریویی میخواد سرم پیاده کنه، سعی میکنم با دید مثبت پیش برم اما واقعاً دسته گل هایی که آب میدن هر کدوم قشنگ تر از اون یکیه. مثلاً من کلی اون آدمو که راجع به عشق سابقش حرف میزد و بیشتر جلسات مشاوره روانشناسی داشتیم تا آشنایی کلی بهش اختار دادم که بس کنه کلی فرصت دادم اما ...
شاید خودمم باورم نشه اما من امسال حتی با یه نفر به صورت اتفاقی از طریق شبکه های اجتماعی آشنا شدم، چون فقظ میام سر کار و کسی رو کلاً نمیبینم دیگه، خود همین روش و اینکه کارم به اینجا رسیده کلی باعث شد پیش خودم خورد شم..
این جمله فدایی یار:
"دنیا همیشه اون خروجی مطلوب رو بهمون نمیده ... یا لااقل واسه من همین طور بوده ... یه وقتایی می بینی تویی که از همه بیش تر کلی توی اوج بودی و دوروبرت کلی پر بود و.. غیر عادی بودی و شاخص ... انگار میری یک پایین هایی که اصلا یک ذره هم به چشم نمیای دیگه پایین پایین... حتی برای خودت ... ولی اشتباه نکنید این به نظرم خطا نیست ... این یک واقعیت زندگی هستش ... در عوض زندگی بعضی وقتا با بعضی اتفاق هاش حس هایی بهمون میده که ما رو به همون اندازه رسیدن به ارزوهای واقعیمون خوش حال می کنه ... "
خیلی به شرایطم نزدیکه ". انگار میری یک پایین هایی که اصلا یک ذره هم به چشم نمیای دیگه پایین پایین... حتی برای خودت ..."
-
سلام دوستان
می خوام ازتون راهنمائی بگیرم که اگه شما جای من توی این شرایط بودید، چه تصمیمی میگرفتید؟ چیکار میکردید؟
چه جوری به زندگی نگاه میکردید؟ با این احساس شکست که مثل خوره به جونتون افتاده چیکار میکردید؟
با محیط کاری که احساس خوبی بهتون نمیده چجوری کنار میومدید؟
به نظرتون دکترا خوندن کار درستی هست؟
یا اینکه آدم یه دفعه از ایران و این همه دغدغه اش دل بکنه بره یه جای دور؟ حالا چه واسه زندگی چه تحصیل (باید با خونوادتون هم برای این موضوع بجنگید)
در شرایطی که میدونید خیلی از حجم انرژیتون کم شده و جاش رو نا امیدی پر کرده و برای هر کاری باید کلی رو خودتون کار کنید تا حداقل مثل یه آدم نرمال بشید و بتونید شروع به ادامه مسیر جدید بشی.
واقعاً سر کارتون میموندید؟ کار جدید با مشکلات جدید ترش رو به جون میخریدید؟ تازه اگه کار خوب پیدا شه!
خواهش میکنم راهنمائیم کنید :47:
-
سلام خانم نسیم عزیز.. چقدر خیلی از حرفهات حرفهای دل من بود ... عزیزم مشکلت اصلا به مجرد بودنت ربطی نداره..
من متاهلم... ولی خیلی وقتا حسایی که تو داری رو با تمام وجودم تجریه کردم.. من حتی میخواستم تاپیکی با همین مضمون بزنم ولی باز پشیمون شدم..
من هم بی قرارم.. ارامش ندارم.. یه مدت میرفتم پیش روانشناس ولی به این نتیجه رسیدم که رفتنم تاثیری نداره جز اینکه بهم تلیقن میشد که من یه بیمار روانی ام و مشکلات زیادی دارم... اسم مشاورم که میومد ناخواداگاه استرس وجودمو میگرفت...
من دانشجوی دکتری هستم.. من هم دقیقا سی سالمه... من هم دقیقا توی همین سن متوجه شدم مشکلات روحی ازارم میده... ولی به عنوان تحریه بهت میگم: اصلاااا به این حست بها نده... هیچ چیر مهمی نیست... کاملا تو این سن طبیعیه عزیزم... دنبال علت براش نگرد چون خودش به مرور خوب میشه... اینو بهت قول میدم...
عزیزم به حرفهام گوش کن... اصلا خودتو سرزنش نکن.... باور کن تو هیچ مشکلی نداری.... این احساسی که الان داری کاملا طبیعیه... فقط باید صبور باشی تا زمانش سپری بشه...
اینجور موقه ها دنبال علت میگزدیم... تنهایی، بیکاری، افسردگی ووغیره.... با اطمینان بهت میگم که این احساس مقطعیه و بعد از یه مدت خوب خوب میشی..
هیچ کاری هم نمی خواد انجام بدی... نه پیش مشاور برو... نه اینکه بخوای به زور سرتو گرم کنی و نه هر چیز دیگه... زندگی طبیعی خودتو بکن و هر وقت دلت خواست گریه کن.... گریه اصلا چیز بدی نیست..
اینو بدون که من اینجا برات دعا میکنم و تو خدا رو داری... پس دیگه از چی نگرانی دختر خوب؟
فمن بتوکل علی الله فهو حسبه....:72:
راستی تو هنور همون دختر شاد و پرانرژی هستی ... اینو فراموش نکن...:72:
-
من جای شما بودم با نگاه به اندوخته خودم تصمیم می گرفتم. به این صورت که اگه بار علمی ام بالاتر بود، کار در یک مرکز علمی تحقیقاتی یا تدریس یا حتی ادامه تحصیل و تدریس در دانشگاه رو هدف قرار می دادم ولی اگه تجربه و مهارت ام بالاتر بود مطمئنا با این رزومه خوب به یه جای دیگه برای اشتغال فکر میکردم. سختی و جا افتادن در اوایل هر محل کار و شغلی وجود داره بالاخره. نکته ظریف اینجاست که شغل فعلی رو اصلا از دست ندید و همزمان با تصمیم راسخ به دنبال یک شغل جدید باشید. با این تفکر بهتر می تونید تا پیدا کردن یه شغل جدید با شرایط فعلیتون کنار بیایید. در جا زدن و روزمرگی آدمو پیر میکنه.
نسیم خانم شما با این همه اطلاعات و تجربه های غنی چرا به فکر شروع نگارش یک کتاب خاص فنی، مقاله معتبر یا راه اندازی سایت شخصی نمی کنید که بیشتر احساس مفید بودن کنید؟ خیلی تاثیر داشته برای خود من و روحیه میده
-
سلام دوستان
ممنونم از همه شما، wishbone و نارجیس جان شاید حق با شما باشه و باید کمی صبور باشم تا این بحران تموم شه، البته این حالت من خیلی وقته شروع شده هر از گاهی می تونم کنترلش کنم اما گاهی هم کنترلش سخت میشه. همش سعی میکنم آروم باشم ولی گاهی روزا با کوچکترین تلنگری از سمت محیط کارم و یا افرادی که به ازدواج نکردنم اشاره میکنن، به هم میریزم و چون دلم نمیخواد وارد دغدغه بشم، می ریزم تو خودمو یه جورایی صبح تا شب خودمو سرزنش میکنم.
چون تا الان روحیه مبارزه با مشکلات و سختی ها رو داشتم برام سخته که احساس کنم کاری از دستم بر نمیاد. شاید باید زودتر این مسائل رو درون خودم حل میکردم که اینجوری از درون تبدیل به حس نا امیدی و شکست عمیق نشه.
سال ها طول کشید و اتفاقات زیادی افتاد تا من به این حس شکست برسم، امیدوارم برگشت به حالت قبل سخت نباشه، چون من نمیتونم با این شرایط درونی و محیطی ادامه بدم.
تو اوج بودم(هم تو دانشگاه، هم محیط کارم و هم بین دوستان و خونوادم(همه فکر میکردن من بهتررررین ازدواج رو خواهم داشت، اما الان تنها دختر بین آشنایانم که مجرد موندم)) و حالا یه مدت انگار به نقطه زیر صفر رسیدم. هم اوج رو تجربه کردم هم زیر صفر... هم از نظر شایستگی های کاریم خودمو زیر سئوال می برم هم از نظر شایستگی هام به عنوان یه دختر خوب!
باید دوباره خودمو بسازم و این کار هیچ کس نیست جز خودم!
اما اشکالی نداره، خدا که هست، دوباره با هم شروع میکنیم، اگه من نتونم رو زانوهای خودم پاشم مطمئنم خدا دستمو میگیره دوباره منو میکشه بالا، شاید خیلیییییی بالاتر از قبل، جایی که خودش بخواد...
نیاز به یه برنامه خوب دارم، دو سال تمام زبان خوندم اما زمان امتحان تافل و ... کنار کشیدم. نظام مهندسی خوندم اما...
هنوزم خیلی از اطرافیانم واسه اینکه بهشون انگیزه بدم با من حرف میزنن چون منو به عنوان یه فرد با انگیزه شناختن از قبل، منم به خوبی این کارو انجام میدم. چرا شروع نکنم به خودم از این حرفا بزنم؟ همیشه به همه میگم خدا هست، چرا به خودمم یادآوری نمیکنم؟!
برام دعا کنید که از پس خودم و دوباره ساختن خودم بر بیام، دعا کنید این بار خودمو درست تر طراحی کنم و از اول بچینم... نمیذارم دیگه این اتفاق بیفته! هرگز نمیذارم!
-
-
آفرین... باریک الله... اونقدر با خودت این جمله رو تکرار کن تا بهت تلقین بشه ... بگو این زمان خیلی زود میگذره و من میتونم دوباره مثل قبل باشمممم......... فراموش نکن خدا همیشه باهاته...
راستی داستان راز دراومدن پروانه و تلاشهای اون از پیله رو خوندی؟ خیلی خیلی جالبه... خود من از وقتی این مطلب رو خوندم به این باور رسیدم که بااااااید تو زندگی برای رسیدن به هدفهامون سختی های اون رو هم تحمل کنیم..
فلسفه زندگی همینه... مشکلات هر از گاهی وجود داره... تو زندگی همه همینطوره... نگاه نکن که مردم در ظاهر دارند میخندن و شادن هیچکس از توی دل هیشکی خبر نداره جز خدا....
از همین الان تصمیم بگیر تمام جملاتی که بار منفی دارند و از خودت دور کن.... نمیدونی چقدر معجزه میکنه.... میدونم اولش خیلی سخته ولی به طور ناخودآگاه روی مغز و ذهنت تاثیر مثبت میذاره...
این تاپیک رو هم از ذهنت برای همیشه پاک کن...
تجریه خود من که بهش رسیدم اینه:
همیشه ادم هایی که توقعاتشون از خودشون وزندگیشون بالاست این مرحله رو طی میکنن. بعضی ها یکبار و بعضی ها ممکنه چندین بار اونو تجریه کنن.....
اگه بخوام از موافقیت های خودم بهت بگم اونوقت دیگه این حرفهم رو صد در صد باور میکنی.... ولی خدا رو شکر من که تونستم ان مرحله رو به خوبی سپری کنم....
فقط یادت نره برای همیشه تمااااااام منفی های ذهنت رو پاک کن
و بگو:
همه میگن همه چیز خوبه و من میگم همه چیز عااااااااااااااااالیه.... شک نکن همه چیز عالی عالیه و بهتر هم خواهد شد
-
سلام
از یه جهاتی خیلی شبیه "آی تک" هستی
اینجا می تونی بعضی پستهاش را بخونی و باهاش بیشتر آشنا بشی.
برنامه حال خوب را که از شبکه سلامت به تازگی پخش می شه ببین.
اون هفته من دیدم یه آقایی اتفاقا مشکلی شبیه شما مطرح کردند.
البته این حس و حال خیلی شایع هست ( بین دوست و آشنا زیاد دیدم)
فکر می کنم شما در یه ابعادی رشد کردید و به چیزهایی که می خواهید رسیدید
در یه ابعادی خیر
حالا احساس عدم تعادل می کنید.