تو دوران عقد گوشیش تو دستم بود که یه پیام اومد که از حضور همسرم تو مهمونی شب قبل تشکر می کرد اون هم بسیار عاشقانه. یکی از اقوامش بود که متاهل بود و بچه داشت. گفت من جوابش رو نمی دم و اون با شوهرش مشکل داره و دوستت دارم و اگه دنبال کس دیگه بودم سراغ تو نمی اومدم و هزار تا حرف که تو همچین موقعیتی هر مردی به زنش می زنه! بخشیدم اما حالم بد بود. مدت ها طول کشید تا بهش اعتماد کنم.
دو سال بعد از عروسی متوجه شدم با یه خانم متاهل از یه شهر دیگه چت می کنه. رابطه مون داغون شد. بدجوری شکستم. بیست و چهار سال بیشتر نداشتم. فقط از غصه لاغر و مریض شدم. عذرخواهی کرد و قول داد هیچ وقت تکرار نشه. بخشیدم و خودم به این نتیجه رسیدم عشق افراطی من به جای جاذب بودن دافع واقع شده.
سعی کردم بیشتر مطالعه کنم و پخته تر عمل کنم. اوضاع درست شد کم کم. یک سال بعد تو یه مقطع زیادی سرش تو گوشی بود. فهمیدم دوباره سر و کله همون زن پیدا شده و جالب اینجاست که خانم اسکرین شات چت های یاهوشون رو برای من ایمیل کرد! همسر من تو تهران دنبال کارای اداری اون زن می رفت! باز گذشته تکرار شد و من باز بخشیدم! اما دیگه احساس می کردم توانایی دارم این زندگی رو از دست بدم.
دو سال سعی کرد اعتمادم رو جلب کنه و ما اقدام به بچه دار شدن کردیم. هرچند من همون موقع هم دلم قرص نبود.
اما چیزی که باعث می شد من نتونم محکم برای ترکش تصمیم بگیرم این بود که ما واقعا خوب بودیم و مشکل خاصی تو زندگی نداشتیم. اون قدر خوب بودیم که خود همسرم اعتراف کرده بود اگه من نتونم زندگیم رو حفظ کنم دیگه هیچ کدوم از اطرافیانم نباید ازدواج کنن.
پنج سال گذشت و ما دوباره بچه دار شدیم. درست تو دوران بارداری من شرایط شغلی همسرم بسیار پر تنش شد و من در حد توانم سعی کردم همراهی کنم اما از اونجایی که دوران بارداری زن رو حساس می کنه گاهی، از این که ما در طول هفته به اندازه نیم ساعت صحبت نمی کنیم گلایه می کردم و ناراحت بودم و همسرم فقط با مهربانی من رو به آینده امیدوار می کرد.
تا این که یه روز برحسب اتفاق درست وقتی گوشیش دست من بود تو واتساپ یه پیام از طرف یه خانم اومد که نوشته بود اوکی عزیزم چشم گلم. و تمام مکالمات قبلی پاک شده بودن. چند شب تا صبح گریه کردم. نمی دونستم چی کار کنم. یه شب بیدار شد و متوجه شد دارم گریه می کنم. نگران شد و خیلی مصرانه پرسید چی شده تا بالاخره گفتم. فقط به من گفت چیزی نیست و اشتباه می کنم و این روزا همه راحت با هم صحبت می کنن. اما من دلیلی برای حذف مکالمات کاری پیدا نمی کردم و اگرچه چیزی نگفتم اما آروم نشدم و حتی تو اتاق زایمان هم نگرانی و فکر و خیال همراهم بود. دیگه متاسفانه دچار چک کردم شده بودم و تو هر فرصتی سراغ گوشیش می رفتم تا بالاخره یه بار دیدم که همسرم یه ویدیو برای اون خانم فرستاده. پنهان نکردم و باز حرفای قبلی رو زد که گفتم من بچه نیستم و قبول نکردم که گفت فقط یه شیطنت مسخره بوده و هیچ هدفی پشتش نبوده و من بحث رو کش ندادم فقط چون واقعا نمی دونستم در نهایت می خوام به چی برسم. اما این فکر که من اون همه به همسرم احتیاج داشتم و اون درگیر به قول خودش شیطنت بوده سوهان روحم شده بود و دامن زده بود به افسردگی پس از زایمانم. نتونستم ببخشمش و فقط دیگه مشاجره نکردم. احساس می کنم دیگه مطمئن نیستم عاشقشم. فکر می کنم چاره ای جز زندگی ندارم. و بالاخره دیشب تو بحثی که سر یه موضوع بی اهمیت پیش اومد بهش گفتم همه ی احساسمو و متلک انداختم چت کردنش رو. اون هم عصبی شد و برخورد بدی کرد و گفت من اصلا برای تو ارزشی قائل نیستم. هرچند بعدش سعی کرد دوباره رویه ی قبل رو پیش بگیره و مهربان باشه و بهم توجه کنه. اما من سردم و نمی دونم باید چه رفتاری داشته باشم.
امروز ازم عذرخواهی کرد و من گفتم که حق طلاق می خوام که البته هیچ جوابی نداد.
همسر من ادم تحصیل کرده ایه و جایگاه اجتماعی خوبی داره و بین تمام اطرافیان موقعیت شغلیش هم عالی محسوب می شه. آدم مهربان و با ادبیه و مردم داریش به حدیه که خیلی وقتا ازار دهنده می شه. مهارت نه گفتن نداره و مهرطلبه. اجتماعیه و پشتکار و هوش خوبی داره. پدر خوبی هم هست و تو رابطهی پدر و فرزندی انرژی می ذاره. و در نظر همه آدم های اطراف ما اون قدر خوبه که هیچ کس فکر نمی کنه همچین کارایی بکنه.