نسبت به همسرم خیلی سرد شدم
سلام دوستان قبلا گفته بودم من کمتر از دوماه دیگه عروسیمه ولی نسبت به همسرم خیلی بیتفاوت شدم.انگار فقط به بودنش عادت دارم.ما تو دوتا شهر مختلفیم.ازهم دوریم .ماهی یبار همو میبینیم.الان فقط تلفنی.
همسرم دیگه شاکی شده,از سردیم بیتفاوتیم.فقط ازم ایرادمیگیره.این بیشترعصبیم میکنه اما اصلا جواب نمیدم چون بالاخره باید ایرادامو بگه اوایل عقدمون یکی بدو میکردیم.اما الان نه.مشکل اصلی این بود که خانوادم مخالف این ازدواج بودن.خب عقدکردیم تو محضر سر مهریه دعواشد پدرشوهرم ابرومو بردسر مهریه اما بعدازم عذرخواهی کرد واقعا مرد خوبیه.دوسش دارم.اصلا ازش بدی ندیدم.اما بعدازمحضر فامیلامون که شاهد ماجرا بودن پشت سرم گفته بودن که حیف شدم و ازاین حرفا پدرومادرمم فرداش به شوهرم گلایه کردن بدجور.فقط یادمه وقتی اومدیم بیرون جفتمون فقط زار میزدیم.من کاملا طرف شوهرمو داشتم اخه اون گناهی نداشت.البته الان مامانمینا خیلی دوسش دارن همه کار واسش کردن.مشکل۱اینارو هیچوقت فراموش نمیکنه,بارها میگه وقتی بینمون مشکلی پیش بیاد میگه یادته منو ادم حساب نکردن...مشکل۲یه هفته بعدازعقد باخانوادم خواهرم شوهرش همه رفتیم شمال,شوهرخواهرمن یه ادم خوشگل و جدی.ولی تو مسافرت اهل بزن برقصه.شوهرمنم ترکه.غیرتی..چراگفتم خوشگل چون فقط حرف شوهرخواهرمو میزد تا دوماه پیش الان کمتر.که اره چون خوشگله یعنی سوسوله...اصن اینا هیچ مشکل این بود که شبش رفتیم ویلامون.اونجا شوهرخواهرم رفت شلوارک پوشید با ی تیشرت .شوهرمنم دیوونه شد که چرا جلوی شمااینجوری میاد.منم گفتم اون متوجه نیست.مثل موش شده بودم ترسیدم که الان چیکارمیکنه فقط درو کوبیدو رفت.جلوی مادرم.خیلی ناراحت شدم گفتم خب فوقش صبر میکرد وقتی برگشتیم کرج میگفت دیگه بااینا نریم مسافرت.ولی خون جلوی چشاشو گرفته بود یکی ب دوکرد اونجابامادرم.پدرمم که بعدفهمید باشوهر خواهرم ح زد اونم لباسشو عوض کرد,ولی اونم واسه شوعرم خودشو گرفت.ی بارم کنار دریا شوهرخواهرم ی جوک زشت تعریف کرد اخه اصفهانین.فامیلامون که اصفهانن همه خواننده و رقاصن.برعکس خانواده ی ما.همون لحظه من اشتباهم این بودکه خندیدم نمیدونم چرا خندیدم.منو کشیدکنار دستم چایی بود لیوان پرت کرد محکم دستمو نشگون گرفت گفت اگه نیدونستم شوهرخواهرت اینه باهات ازدواج نمیکردم.خلاصه این بحث تا شش ماه بیشترم ادامه داشت.درمقابل هم جبهه میگرفتیم الان به خودشم میگم که چ بچگانه رفتارکردم.نباید جواب میدادم.انقد عذرخواهی کردم ولی بازم میگفت.پیش مشاور رفتم گفت اون این مدلیه بزار انقد بگه تا خالی شه.خب ی ساعت ح میزنه وقتی ناراحته.الان هنوزم میگه اون روزارو.مشکل ۳خانوادم گفتن چوب و باید, اونا بخرن رسمه اوناهم خریدن اما شوهرم میگفت درکم کن بگو مامانتینا بخرن من پولشو احتیاج دارم منم چون بابام میدونستم ب خاطر موضوع محضر قبول نمیکرد ب شوهرم میگفتم تو بخر ارزونشو بخر فقط بخر من نمیخوام ب خانوادم بگم.حالا همیشه میگه تو پشتم نیستی.به خاطر قضیه شمال هزاربار گفت شوهر خواهرت عشقته جونته.تو عاشقشی.البتع اینارومیگفت که حرصمو دربیاره.که بخواد من پشتش باشم.اما خب نمیتونستم تواین مورد پشتش باشم.هنوزم میگه.وقتی خونه پدرشوهرم بودم سر این قضیه دعوامون شد یه عادتی داره وقتی بشدت عصبی شه من عصبیش کنم صورتمو محکم فشارنیده تمام زورش تو دستاش میاد فشار نمیده ولی واقعا جلوی خودشو نمیتونه بگیوه ب مشاور گفتم گفت چون نمیتونه و نمیخواد تورو بزنه این کارو میکنه وای سر وایبرو این برنامه ها خودمو کشتم تا نصب کنم فقطم علتش این بودکه چون راه دوریم ب دردمون میخوره.خداشاهده همیشه از نت استفاده مفیدکردم.بعدش گذاشتو بیخیال شد.چون بهم اعتمادداره.اصلا بددل نیست فقط جلوی خواهر شوهرم بددله.چون اون رفتارو تو شمال ازش دید واسه اولین بار دیگه همیشه میگه اون بیناموسه بیغیرته تنها خونه خواهرت نرو.اوایل دعوا میکردم که مبادا ی روز بگه قطع رابطه کنا.اما بعدش حرفشو گوش کردم وقتی شوهر خوارهم خونس اونجا نمیرم.خب اینجوری عزیزتربودم پیشش.این رفتارارو که دیدم سرد شدم چون ادامه داره.مشکل اونم اینه که میگه تو لطافت نداری درست میگه ازبین رفته.میگه تو شمال نباید میخندیدی گفتم اره اشتباه کردم.میگه الانم پشتم نیستی چون اون موقع نبودی .شوهرم فقط میخواد مال خودش باشم توهمه چی اولویت باشه راستم میگه اما من خیلی ب خاونوادم وابستم.اوایل اینارو نمیدونستم ب مادرمینا محبت میکردم میگفت من چی.الان جوری شده که وقتی ز میزنه اصلا نمیخوام باهاش ح بزنم چ برسه ب اینکه پیشم باشه.و این موضوع دوری از خانوادم بعد عروسیم.بیشتر عذابم میده.شوهرم خیلی دقیقه.هیچ چیزی ازیادش نمیره.ولی من نه سریع فراموش میکنم.مشکل این بود که مثلا میگفت ابجیت چرا اینکارو نمیکنه چرا خواهر کوچیکت مثل تو کمک مادرت نمیکنه..خب اونم انجام میده.ولی رو این چیزا هم زومه.الان میگه کلا واسم دیگه مهم نیستی.منم همینطورم.میگه من عشق و ازت گدایی کردم اخه وقتی رفتارایی رو ازش میدیدم که دوست نداشتم ,سرد تر میشدم نسبت بهش.الان دیگه واقعا دوست داشتنم کمرنگ شده اونم همینطور,نمیدونم مشکل از منه یااون یاهردومون.وقتی باهام ح میزنه یجوری منو قانع میکنه که احساس گناهکار بودن بهم زیاددست میده.میگم خب چی میشه تو هم اینجورباشی میگه ب درک من واسه خودت میگم.بچسب ب زندگیت حرفاشو قبول دارم اما احساس میکنم دوست نداشتم همسر ایندم این طوری باشه.راستش چیزی که باعث میشه دوسش داشته باشم خاطراتمونه.و پاکیش خیلی پسر سالمیه یعنی تنهایی بره اونور دنیا دست وپام نمیلرزه.واقعا اهل خانوادس.میخواد ب قول خودش منو اصلاح کنه.بعضی وقتا حس میکنم فرهنگامون باهم فرق داره.دلم براش میسوزه.قبلا روزی هزاربار باید تلفنی ح میزدیم الان ب زور جوابشو میدم .شوهرم خیلی خوبه ولی ایرادش زود جوش بودنشه و کینه ای بودن.واقعا روحم خستس.امشب مادرم عمل داره فکرم داغونه.شوهرمم چون فشار کار روش زیاده فکرش خستس.احساس میکنم تنها حسم بهش دلسوزیه .البته اونم میگفت دیگه بت حسی ندارم.این بیتفاوتیم بهش منتقل شده.نمیخوام زندگیمونو خراب کنم نمیخوام غرورشو بشکنم.