سلام بر همه
از وقتی یادم هست تو زندگی فقط درد بود ،نا امیدی و شکست همه جا بود ،بوی تعفن درماندگی و عجز رو در تمام زندگیم میشد استشمام کرد
با این وجود آدمی بودم پر از انرژی و هدف و امید ....ولی چه میشود کرد امیدها بر باد رفتن و هدف ها گم شدن و انرژی ها پایان یافتن
علاقه مو به همه چیز از دست دادم...به هیچ چیزی احساس ندارم ..هیچ چیزی نمیتونه منو به هیجان بیاره ..
تو اتاقم پشت لپ تاپم ساعت ها مینشینم و آهنگ های بی کلام گوش میدم و وقت ها و لحظه ها رو بدون هیچ فعالیتی میگذرونم
اصلا حس ندارم به چیزی حتی فکر بکنم ..کلا مغزم نمیتونه به چیزی حس داشته باشه ،
کلا فراموش کردم که یه زمانی از زندگی چی میخواستم و برای چی برنامه می ریختم ...
نمیدونم شاید جبر محیط یا جبر اجتماع تو ذوق آرزوهام زدن که اینجوری بی حس و حال شدم ...
یه زمانی به عشق معرفت شناسی، فلسفه و الهیات خوندم ولی افسوس نتیجه ش پیدا شدن تضادهای بیشماری بود که از حرف تا عمل نصیب باورهایم شد
خدا این واژه ی سرتاسر امید و مهربانی هم برای خستگی هایم کافی نبود
دردها که یکی دو تا نیستن ....امیدها هم هرچقدر بزرگ باشن در مقابل این همه مشکلات سر تعظیم و تسلیم فرود خواهند آورد
یک مرد مطلقه ی خسته که دوام ازدواجش هم به 6 ماه نکشید ...لبریز از درک نشدن ها ...لبریز از ورشکستگی و مشکلات مالی ...لبریز از حسرت سال های به خطا رفته ...لبریز از از دست دادن ها
..لبریز از حسرت نداشتن ها
حسی برایم نمانده ...حسی به کسی ندارم ..هرگز دوست ندارم کسی حتی به تنهای هایم سرک بکشد چه برسد به اینکه بماند و یک استکان چایی میل کند
گاهی به خودم میگویم باید بلند شد و از نو ساخت ولی ندایی غرش کنان تمام حس و قدرتم را در لحظه ای نیست و نابود میکند ..ندایی که همیشه میگوید مگر چند سال دیگر زنده ایی؟ مگر پایان همه ی آدما مرگ نیست ؟ پس بنشین و منتظر باش تا فرجامت همچون بی نهایت موجودات دیگر شود ..
مرگ و فکر کردن به مرگ تمام توان و امیدم را میگرد ...شاید هم حقیقت همین است ..آدمی را وهم برمیدارد که باید برای زندگی بجنگد ..جنگی که پیروزش فقط مرگ هست ..حالا چه یک دقیقه بعدش چه سالها در انتظارش ...
اگر اینجا آمده ام نه حرف های مذهبی آرامم میکند نه حرف های فلسفی و انگیزشی ...حال و هوای خود کشی هم ندارم ..فقط میخواهم بفهمم من واقعا یک افسرده ی بیمار هستم یا فقط واقعیات زندگی را درک کرده ام ؟
نمیدانم چه هستم ولی هر چه هستم میدانم به اینجا تعلق ندارم ...دنیای به این بزرگی و آدم هایی به این زیادی هیچکدامشان نمیتوانند قانعم کنند که زندگی زیباست ...بلکه بر عکس هر چه دیدم فقط یک باور را در من تقویت نمود که دنیا جای قشنگی نیست
بی حس شدن به مادیات در من بیداد میکند ...شاید چون ندارمش مجبور شدم بهش بی حس شوم ...ولی در کل دیگر هیچ چیزی بهم لذت نمیدهد ...نه آن معشوق قدیمی و نه آن خدای مهربان ...کاش زودتر تمام میشد ..کاش ...