-
خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
من دلم می خواست که تمام خاطرات عاشقانه ی زن و شوهرها یه جا باشند اما از مدیریت پیام دادند که باید یه تاپیک جدید باز بشه چون اون یکی خیلی طولانی شده.:302: پس از این به بعد، خاطرات عشقولانه تون را توی این تاپیک بنویسین. :43:
امیدوارم این تاپیک از اون یکی زودتر پر بشه و خیلی زود باز تماس بگیرن و بگن که این هم پر شده یکی دیگه باز کن. :311:
لینک نسخه اول تاپیک
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
دیروز توخونه سر گرم کارای خودم بودم که همسرم مطابق معمول اومد خونه دیدم که چیزی دستش گقتم چیه گفت خصوصیه منم از لحنش فهمیدم داره شوخی میکنه بسته رو باز کردم دیدم یه ست کاپشن شلوار خیلی شیک برام خریده خیلیی خوسحال شدم و بوس بارونش کردم:46::46::46::46:
از این بیشتر خوشحال شدم که بعد از مدتها که حقوقشوگرفت قبل از همه چیز به فکرمن بود و با وجود خیلی چیزای واجب تر من براش مهمترین بودم
خوشحالم که اولین خاطره رو من نوشتم
آقای تسوکه بابت تاپیکتون خیلی ممنونم
اینجا پز از شادیه.............:72::72::72:
وآدم کلی دلش باز میشه
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خيلي از دستت دلخورم ولي مي نويسم كه به خودم يادآوري كنم:
پريشب رفته بوديم روضه عمه شوشو.تو راه من چيزي گفتم و اون عصباني شد من با تعجب بهش گفتم من با لبخند و اروم بات حرف مي زنم تو چرا زود جوش مياري....اصلا نياز ي به عصبانيت نبود!!!
خلاصه ما رفتيم نشستيم تو مجلس..وسطاي جلسه به گوشيم زنگ زد گفت بيا بيرون يه لحظه.منم با تعجب رفتم دم در گفتم چيه چي شده؟نگرانم كردي.و اونم گفت هيچي فقط مي خواستم بگم حق با توه.من تند رفتم ببخشيد.منم خنديدم و گفتم حتما بايد ببوسمت...خنده دار بود اون مي گفت نه زشته:163: منم پريدم بوسيدمش:311:
چقدر حلال زاده است. همين الان بهم زنگ زد...
ديشب من وشوشو مثل هميشه سر چيزاي فوق العاده بيخود بحثمون شد...:316:منم نشستم كلي گريه كردم ولي شوشو محلم نداد .اين باعث شد خيلي گريه كنم خيلي و بهش گفتم تو دروغ مي گي منو دوست داري سنگدل!!
همين الان بهم زنگ زد و گفت اومدم واست يه گردنبند كه دوست داشتي بگيرم.اشكام سرازير شد...:43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دو روز پیش حوصله نداشتم خونه رو تمیز کنم به خاطر همین دست به خونه نزدم :302:
شوهرم که اومد خونه بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به تمیز کردن خونه و همه جا رو مثل دسته گل کرد واقعا در تعجب بودم :163: که یهو اومد و منو بوسید و گفت عزیزم از اینکه امروز خونه تمیز نبود ناراحت نشدم چون فهمیدم اگه حوصله داشتی مثل همیشه مرتبش می کردی:43::46:
نمی دونید با این حرکتش چقدر نیرو گرفتم مخصوصا اینکه اینقدر خوب درکم کرده بود:227:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز همسرم از صبح تا عصر دستش به ماشین بند بود یا براش چای می بردم ، یا آب پرتقال ، یا آجیل مغز می کردم بهش می دادم اما دیگه خیلی طولانی شد و اون دست از سر ماشین ور نمی داشت. من هم دیگه کم کم غر هام شروع شد که خسته شدم . حوصله ام سر رفت . شب شد . دیگه آخرش عصبی شده بودم .
البته چون خونه ما آپارتمانی هست رفته بودیم خونه پدرمینا تا توی حیاط اونها کارش را انجام بده .
خلاصه وقتی برگشتیم من هم از فرصت سوء استفاده کردم و گفتم شما ظرف ها رابشویید تا من کارهای دیگه را بکنم .
وقتی کارهامون تمام شد و نشستیم کنار هم جلوی تلوزیون دستاش را به من نشون داد و گفت ببین دست هام همه زخم بود و ظرف ها راشستم .
من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم آخی الهی بمیرم خوب به من می گفتی تا خودم ظر ف ها را بشورم اون هم گفت نمی خواستم قبلش بهت بگم .
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
وقتی میبنم شوهرم هر روز بهم زنگ میزنه و حالمو میپرسه،
کاپشنمو که حسابی کثیف شده بودو میشوره در حالی که انگشتش بریده بود و بهش چسب زخم زده بود که خون نده،و چقدر تلاش میکرد که حتما تا فردا صبح خشک شه که من بپوشمش(چون حتما باید سر کار تیره بپوشیم)،
واسه اینکه من یه ذره میوه و غذا بخورم نازمو میکشه و تا توی تخت با قاشق و چنگال دنبالم میکنه، خدارو هزار بار شکر میکنم.:227::227::227:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
هفته پیش وقتی که برای اولین بار ازهمسرم جدامیشدم جهت مسافرت تا آخرین دقایق ازم می پرسید که یه موقع پشیمون نشدم؟ وقتی که منو برای بدرقه برده بود کاملا بغضش رو حس می کردم.برام دست تکون میداد،چشمک میزد...خلاصه هرکاری میکرد تا اون بغضش رو نبینم.امادیگه طول سفر اصلا برام دلتنگی نکرد!(الان میگه می خواسته بهم کامل خوش بگذره وبا دلتنگی هاش دلتنگم نکنه"موقع برگشتن هم نیومددنبالم.من ساعت کاری اداری رسیدم ومستقیم رفتم خونه.وقتی رسیدم ودربه روم بازشد، دیدم باشتاب اومد جلو در(مرخصی گرفته بود)وبلند بلند گفت:"ســــــــــــــــــــ لام" بعدبغلم کردو رفتیم تو.باورم نمیشد!انگار نه انگار که تو این خونه به مدت یک هفته هیچ زنی نبوده! تمیزومرتب! ناهاردرست کرده بود ومیزرو چیده بود. طوری که انگارمهمون داشته باشیم.هنوزم که 3 روز از اومدنم میگذره اظهار دلتنگی می کنه ومیگه که انگار چندساله ندیده وهرچی نگام می کنه سیرنمیشه! دیشب می گفت "مگه میشه زوجی شبیه ما توی دنیا باشه؟مگه میشه زوج دیگه ای وجود داشته باشه که بعد اینهمه سال بازم اینهمه عاشقانه همدیگه رو دوست داشته باشند؟" می گفت حس می کنه تازه چندروزه که ازدواج کرده وهمه اش خدارو شکر می کرد.
منم به خاطر وجودش خدارو هزاران بار شکر می کنم وآرزو دارم شبیه ما زوجهای کثیری باشند.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یه بار قهر بودیم
آبگرم کنمون خراب بود یعنی یه خورده که روشن می شد بعد خاموش می شد باید خنک می شد تا دورباره روشن می کردیم.
خلاصه رفت حموم و آبگرم کن خاموش شد و و من اصلاً هیچی به فکرم نرسید نگو با آب یخ دوش گرفته زود دوید طرف حوله ( از حرصم حوله رو هم براش نذاشته بودم )
فردای اون روز نوبت من شد گفت نرو ها منم یه خورده خودم و گرفتم آبگمکن رو یه خورده انگولک کردم و نق زدم که تو بلد نیستی این فلکه اش رو باید می چرخوندی و رفتم حموم
چی شد؟ خاموش شد
حالا ببینین خوبی شوهری منو
دیدم زود تو دو تا قابلمه رو گاز آب گرم کرد و آورد توی تشت ریخت تا من با آب یخ دوش نگیرم بیام بیرون. آدم وقتی در مقابل غرورش خوبی می بینه خودش پیش خودش خراب و خورد می شه!
دوست جونا اینطور نیست.
همه ما نکات خوب تو زندگیمون زیاد هست. منتهی می گیم چرا باید این نکات منفی باشن تو زندگیمون رو این منفی ها زیاد تمرکز می کنیم.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
واي بچه ها ميدونين چي شده؟؟؟!!!
ديروز من تو تالار داشتم عكس مرغ عشق هاي آقا كيوانو ميديدم تو دلم گفتم مرغ عشقم خوشگله ها كاش يكيشو بگيريم.... بعدشم ديگه تا شب اصلا يادم نبود
شب كه آقاي همسر اومدن خونه مرغ عشق واسم خريده بود...... باورتون ميشه؟! ما حتي يكبار هم با هم در مورد نگهداري پرنده صحبت نكرده بوديم و همسرم تا به حال از زبون من نشنيده بود كه من فلان پرنده رو دوست دارم يا ندارم...
بهش چي ميگن بچه ها؟! تله پاتي؟قانون جاذبه؟چي؟
چرا در مورد خونه و ماشين اينجوري نميشه؟!:311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
من هم یک خاطره از یکی از اشناهامون می گم (البته فکر نکنید خاطره های خوب خودم ته کشیده ها)
یک روز وقتی خیلی کوچیک بودم رفتیم خونه اون اشنامون . شب که شد همسر اشنامون رفت تو اتاق خودش خوابید و به خانمش یواشکی (اشنای ما) گفت تا هر وقت خواستی با خانوادت بیدار باشین و صحبت کنید. من میرم می خوابم. خیلی رعایت خانمش رو میکرد که با خانوادش خوش باشه.
و بعد هم اون اقا همیشه نه تنها لباسهای خودش بلکه تمام لباسهای خانمش و کودکشون رو از اول ازدواجشون تا وقتی شهید شد خودش می شست و با دقت اتو می کشید. یادش به خیر و رو حش شاد.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
شوهرم امسال به خاطر حجم کارهاش دیر به خونه میاد تقریبا ساعت 10 شب:302:
باور کنید اگر شما دوستان نبودید از صبح حوصلم سر می رفت ....
ولی هیچ وقت دیر اومدنش رو غر نمی زنم و وقتی خونه میاد کلی ازش پذیرایی می کنم و بهش می گم که خسته شدی لابد از صبح همش سرپایی :43:
خلاصه بگم بعد از این همه مدت دیروز بهش زنگ زدم و گفتم که من دلم می خواد برم بیرون و یه حال و هوایی عوض کنم و دلم می خواد کلی هم خرید کنم ، ولی اون توی جواب بهم گفت که امروز هم کلی برنامه دارم کاش روز قبل می گفتی به خاطر همین هم باشه برای یه روز دیگه منم گفتم اشکالی نداره و خداحافظی کردم.:302:
ساعت 4 بعدازظهر بود که یهو درو باز کرد و اومد خونه واقعا تعجب کردم از اینکه زود اومده بود و همینجور خشکم زده بود و هیچی نمی تونستم بگم :163:
که یهو اومد جلو و منو بوسید و بعد دستم و گرفت و گفت امروز بعد از تماس تو مرخصی گرفتم و رفتم تا به برنامه هام برسم تا بتونم زود بیام پیشت و بیریم بیرون :227:
و گفت : حقیقتش همش توی فکرم بودی و وقتی بهت گفتم نمی تونم بیام عذاب وجدان گرفته بودم که بعد از این همه مدت ازم خواستی بریم بیرون و من بهت جواب رد دادم و از همه بدتر اینکه تو هم سکوت کردی و آخرش بهم گفتی اشکالی نداره و خداحافظی کردی به خاطر همین که تونستی منو درک کنی هر طور شده بود می خواستم زودتر بیام پیشت و درخواستت رو اجرا کنم
و آخرشم بهم گفت که خیلی دوست دارم و همه این کارها رو به خاطر تو می کنم
بچه ها من امروز خیلی حالم خوبه و خیلی خوشحالم و با این حرفهاش یه انرژی مضاعفی گرفتم
موفق باشید
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام به همه دوستاي خوب همدردي
نميدونم گذاشتن پست تشكر اينجا جايز هست يانه .......
اما ميخواستم از همه دوستاي خوب و از موسس تاپيك جناب تسوكه تشكر كنم
چند وقتيه زندگيم خيلي موج بهم زده اگر يه روز آفتابي بود سه روز طوفاني ميشه ..........
چند روزه پستهاي اين تاپيك و ورژن قبليش رو وسط كارام ميخوندم و دنبال ميكردم وميديدم دلخوشيها و عاشقانه هاي دوستان را ............. اتفاقا اين چند روز جز روزهاي طوفاني من بود.........
90درصد خاطرات بچه ها رو كه خوندم ديدم چيزايي كه گفته شده خصوصا خانوما من شايد هر روز تو زندگيم دارمشون ....... رفتارهايي كه بعضي از خانوما گفته بودن اولين بار بوده براشون يا بعد از كلي وقت بوده كه از همسراشون ديده بودن ........ديدم من تقريبا هر روز دارمشون ........
راستش ديدم خيلي كورم
دلم گرفت
از خودم كه اين همه نابيناهستم بنسبت ه زندگيم...........
شايد دليل اين همه جر و بحث و قهر و دعوا نابينايي من نسبت به عاشقانه هاي زندگيمه ------- با خودم گفتم شايدم اين قدر تكرار شده برام كه تكراري شده و من نمي بينمشون و دنيا رو براي خودم و شوهرم تلخ ميكنم و تاريك
خلاصه اين يكي دو روزه شماها با اين تاپيك و خاطرات زيباتون داريد چشم منو هم به زندگيم بازتر ميكنيد
از همتون و از موسس تاپيك مجددا تشكر ويژه دارم
اميدوارم زندگي همتون هميشه ودر همه حال پر از عشق و شادي و اميد باشه
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوستان
منم امشب داشتم جدول حل میکردم و حسابی غرق جدول.همسرم هم داشت کاراشو پای کامپیوتر میکرد.یه جای جدول گیر کرده بودم.بهش گفتم علی جان جواب اینو میدونی؟بدون اینکه نگاش کنم.تا 5 دقیقه هیچ صدایی نشنیدم.سرمو بلند کردم دیدم با یه لبخند قشنگ با چشمای پر شور آبی رنگش زل زده به من و گفت میدونی مریم قد یه دنیا دوست دارم !!!!منم پریدم بغلش
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بعضي چيزا شايد به نظر كوچك و كم باشن اما وقتي بهشون دقيق ميشيم مي بينيم مي تونه كارهاي بزرگي كنه
وقتي بعد از 7-8 سال زندگي مشترك هنوز و هميشه هر روز وقتي محل كارم سخت مشغولم يه مسيج بدستم ميرسه كه نوشته سلام عزيزتر از جونم ...... مواظب همه هستيم باش /دوست دارم .......و يا نوشته سلام عشقم مواظب همه زندگيم من و دخترمون باش خسته اش نكني / عاشقتم ........
براي يه لحظه همه خستگيم و دلخوريام يادم ميره ......
حتي وقتي شب قبلش با بدترين حالت باهاش دعوا كردمو باهم بحثمون شده و يا وقتي كه حتي صبحش جواب سلام و خداحافظشو ندادم و اومدم بيرون اما بعدش اين مسيجا رو مي فرسته اونوقت نميدونم من خيلي برا عشقش حقيرم و يا ..............
-------------
شوهر من كلا از نظر املا و انشاء صفره به قول خودش زمان مدرسه فقط از انشا هميشه تجديد ميشده
چند روز پيش حسابي از دستش كفري بودم و شب قبلش يه بحث و جدل لفظي اساسي......... صبحش با مسيج يه نامه عاشقانه برام نوشته بود سراسر غلط املايي ..... اينقدر خنديدم از جمله بندي ها و غلطهاش كه منم مثل اون دعواي شب قبل رو يادم رفت
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
5 شنبه رفتم شهرستان بلیط برگشت گیرم نیومد قرار شد من برم و همسرم هر جور شده برام بلیط برگشت جور کنند موقع رفتن از اینکه تنها می خواستم برم خیلی ناراحت بودم ناراحت تر از اینکه هر چه ابراز احساسات می کردم به همسرم هیچی تحویلم نمی گرفت.
قبل از رفتن پشت لیست خرید خانه یک نامه براش نوشتم عشقولانه اینکه چقدر دوسش دارم و اون به من بی توجهی می کنه و این احساس به من دست میده که زودتر می خواد من برم تا یه نفس راحت بکشه ولی با تمام اینها من منتظرم که زودتر برگردم و ببینمش.
جمعه زنگ زد که فردا دوستش ساعت 10 صبح می یاد بلیط برگشت را به من میده شنبه ساعت 9 صبح شد ومنتظر ساعت 10 بودم که یه دفعه صدای زنگ در خونه اومد ، همسرم بود ،شب گذشتش را 10 ساعت رانندگی کرده بود که بتونه خودش را ساعت 10 صبح برسونه خونه فامیلمون تا بتونه من رو برگردنه شهر خودمون .
از تعجب شاخ در آورده بودم .تو راه برگشت به من گفت نامه ات رو خوندم و خیلی گریه کردم چرا فکر می کنی من می تونم خونه رابدون تو تحمل کنم اگر من بعضی اوقات نامهربون هستم دلیل بر این نیست که نخوام تو پیشم باشی یا اینکه دوست ندارم. اشک توی چشماش جمع شده بود و این حرف ها را می زد.:46::46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز به خاطر یه سری کارهای عقب افتاده مجبور شدم بیام سرکارو تاعصرکار کنم.نزدیک های ظهر بود که همسرم زنگ زد و گفت ساعت چند واست غذا بیارم منم تشکر کردم و گفتم یه سری خوردنی همرامه می خورم.قبول نمیکرد و میگفت با این چیزا آدم سیرنمی شه واست غذا می گیرم .من چون میدونستم ایشون خسته است و خودش سر کار بوده و اذیت می شه بیاد خودم سفارش غذا دادم و بهش گفتم اینجا همکارا سفارش غذا دادن .شما برو خونه نهارتو بخور.نزدیک های ساعت 2 بود که بهم زنگ زد و گفت واست غذا آوردن منم گفتم آره.گفت من تا حالا لب به غذا نزدم دل نگرانت بودم از گلوم پایین نمی رفت بدون تو.بعدش گفت خودت رو زیاد خسته نکن به خودت استراحت بده اذیت نشی.
خیلی لذت بردم از توجه همسرم وبیشتراز پیش خدا رو شکر کردم.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بچه ها من هیچ وقت دست همسرم رو موقع رانندگی نمی گرفتم چون توی رانندگی خیلی جدی و مقرراتیه و من می ترسیدم اگه دستش رو بگیرم احتمال داره دستش رو بکشه که مبادا حواسش پرت بشه ....
تا اینکه چند وقت پیش که اومد خونه گفت که دلم گرفته و پاشو بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم و توی راه که از حرفهای دلش می گفت ناخودآگاه دستش رو برای اینکه آروم بشه گرفتم و گفتم که همه چی درست میشه عزیزم که یهو دستم رو محکم گرفت و گفت این حرفهات خیلی بهم نیرو می ده مخصوصا الان که دستت رو محکم گرفتم یه لحظه متوجه شدم که راست میگه اون دست منو محکم گرفته و من اصلا باورم نمی شد چون از این قضیه همیشه می ترسیدم و حتی تا موقعی که به مقصد برسیم دستمو ول نمی کرد:43:چه احساس قشنگی بود:43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
[align=justify]2 ماه پیش بود که به دنبال یه عمل جراحی مجبور شدم به دستور دکترم یک هفته استراحت مطلق داشته باشم و ناگزیر اون یک هفته رو باید خونه بابام اینا می گذروندم تا مامانم حسابی هوام رو داشته باشه و ازم مراقبت کنه. شوهرم برای صرف غذا میومد خونه بابام و شبها می رفت خونه خودمون. تو سه سالی که از یکی شدنمون می گذشت این اولین بار بود که از هم جدا می شدیم. خیلی برای هر دومون سخت بود. شوهرم جلوی خانواده ام چیزی نمی گفت ولی هر شب بعد از اینکه ازم خداحافظی می کرد و می رفت زنگ می زد به موبایلم و یه ساعت با هم حرف می زدیم. صداش می لرزید. آرزو می کرد که این یک هفته زودتر تموم بشه و من برگردم خونه. منم خیلی بهم سخت می گذشت. دلم که براش تنگ میشد به عکسش که بک گراند گوشیم بود نگاه می کردم و یواشکی گریه می کردم که مامانم اینا نبینن. خلاصه اون یک هفته گذشت و من برگشتم خونه. شوهرم اومده بود دنبالم وقتی رفتم تو دیدم خونه رو کاملا تمیز کرده. غذا از بیرون گرفته بود و روی میز با سلیقه چیده بود. منو محکم بغل کرد و گفت به خونه خوش اومدی. چشامون پر از اشک شده بود. تا تونستم بوسیدمش و خدا رو شکر کردم که شوهر به این خوبی نصیبم کرده. [/align]
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
[align=justify]تابستون پارسال با شوهرم، بابا و مامانم و 8-7 نفر از فامیلها رفته بودیم کوه. یه جای خیلی قشنگ و آروم پیدا کردیم و همه دور هم نشستیم. گفتیم و خندیدیم و نهار خوردیم و... بعدش من و شوهرم پا شدیم که یه دوری اون اطراف بزنیم. بابام دستش و دراز کرد و به یه جایی اشاره کرد و گفت اگه از این طرف برید اونجا می رسید به یه روستای کوچیک. ما هم از همون طرف رفتیم و بعد از حدود نیم ساعت به روستا رسیدیم. جای قشنگ و دلنوازی بود. یه دوری زدیم و من که گرمای هوا اذیتم می کرد گفتم برگردیم. اونجا که نشسته بودیم خنک تر بود. موقع برگشت سرازیری راه بیشتر اذیتمون می کرد. یکدفعه پاشنه کفشم در رفت و چیزی نمونده بود که بیفتم. یادم رفته بود کتونی پام کنم!!! گفتم حالا چکار کنیم؟ شوهرم کتونیشو درآورد و داد که بپوشمش. هرچی گفتم نه. نمیشه. خودت چی؟ قبول نکرد و گفت راه پر از سنگها داغ و تیزه. پاهات زخمی میشن. منم کفشامو همونجا گذاشتم و کتونی شوهرمو پوشیدم و راه افتادیم. خلاصه در حالیکه شوهرم یه جفت جوراب سفید پاش بود و بدون کفش بود دست منو محکم گرفته بود و کل مسیر رو در همون حالت طی کردیم. منم که شماره پام36 بود و کتونی شوهرم که سایز 42 بود رو پام کرده بودم و به سختی قدم بر می داشتم. وقتی رسیدیم به جاییکه بابام اینا نشسته بودن همه برگشتن سمت ما و یکدفعه صدای خنده شون بلند شد. :311: بیچاره شوهرم تا چند روز کف پاش می سوخت. هیچ وقت از خود گذشتگی اون روزشو فراموش نمی کنم.:43: [/align]
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام بازم من اومدم ........
چند پست قبل براتون گفتم كه با خوندن اين تاپيك خيلي چشمم به زندگيم باز شد .... بازم ممنون از همتون
شوهر من با وجود تحصيلات و تجربه و سابقه تقريبا زياد تو محيط كارش متاسفانه به دليل تعديل نيرو چند وقت پيش بيكار شد و خلاصه وضعيت اقتصادي افتضاح و همه مشكلات و دعواها و بحث ها به همين دليل ....... بگذريم از زجري كه اين مدت هردومون متحمل هستيم .......
چند هفته پيش يه روز مثل همه روزا كه من خسته و داغون از محل كار برگشتم تقريبا مثل خيلي روزاي ديگه الكي يه مشت گير بهم داديم كه البته خودم ميدونم بيشتر بد اخلاقي من بود وناهار خورديم و شوهرم آماده شد بره سركار كه با يه خداحافظي خيلي سرد همراهيش كردم چون ازش دلخور بودم .... تا ساعت 8.30 شب هم اصلا حوصله هيچ كار نداشتم و فقط با بچه ام بازي ميكردم...... ساعت 8.30 بود گفتم درست نيست پاشدم يه دستي به سر روي خودم و بچه ام و خونه كشيدم تا يكم انرژي بگيرم و همزمان غذا درست كردم و خلاصه داشتم با خودم كلنجار مي رفتم كه خوش اخلاق باشم..... كه شوهرم زنگ زد هميشه بعد زنگ خودش در رو با كليد باز ميكنه ديدم دربازنشد رفتم در روباز كردم بچه امم دويد پشت در...... ديدم اول يه دسته گل خيلي خوشكل و بزرگ نرگس فرستاد تو گفت اين مال مادر يه دسته كوچولوترم بعدش گفت اينم ماله دخمر ....... و بعدش وقتي داخل شد يه جعبه كوچولوي طلا رو همون دم در با بوسه و بغل بهم داد........ اصلا شوكه شده بودم.........
با اين همه درگيري هاي و سردي روابط اين روزاااااااا........... با اين وضعيت ......... اصلا به چه مناسبت؟؟؟ همينطور ديد گيج شدم ....... اومد نشست روي مبل درجواب دخترم كه ميپرسيد بابا چرا برا ماما جايزه خريدي ....... بغلم كرد و بوسيدم و گفت: ميدوني بابا آخه چند سال پيش همچين رورزي خداي مهربون بهترين قسمت سرنوشت منو رقم زد ..... امروز سالگرد خواستگاري من از مامانه !!!!!! ........ (البته دخترم كوچيكتر از اونه كه معني خواستگاري رو متوجه شه) ...............
از شدت شرم و خوشحالي فقط چشمام خيس شده بود آخه خودم اصلا اصلا يادم به همچين تاريخي نبود........
اين كه اين تاريخ يادش بوده... هنوز بعد از چند سال براش مهم بوده ..... اين كه با اين كه من با ناراحتي بدرقه اش كردم........ اينكه تو اين شرايط همه تلاشش رو كرده تا بتونه براي من هديه خوبي تهيه كنه .........اين كه شرايط روحيم رو درك ميكنه ........ اينكه خستگي ها و سختي هامو ديده و با دادن هديه اش همه رو عنوان كرد و تشكر كرد .......... واقعا خيلي برام عزيز و مهم بود.........
اصلا وقتي اون دستبند رو دستم ميكنم پر از عشق مي شم........
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نمی دونم میشه بهش گفت خاطره یانه اما !!!!!!!
دیروز صبح وقتی از شیفت شب برگشتم خونه دیدم همسرم تو یه کاغذ برام نوشته :
فقط یه بار تو زندگیم شاد شدم
اونم به خاطر زندگی با تو بود
فقط یک بار تو زندگیم شاد موندم اونم بودن با تو بود
دوست داشتن حسی که نه میشه نوشت نه میشه گفت
ولی من اون حسو دارم خیلی دارم
این حس قشنگ رو تا روز مردنم نگه می دارم
عاشقتم عزیزم
از اینکه به فکرم بوده خیلی خوشحالم شب بدی رو گذرونده بودم اصلا من از شیفت شب متنفرم اما با این حرفها خستگی از تنم در رفت :72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
من چند روز ديگه امتحان فوق دارم وبايد بگم 6 ماهه كه خون خودمو شوهرمو كردم تو شيشه:311:مرداد ماه عروس كرديم و از همون موقع درس خوندن من و عصبانيت ها و افسردگي ناشي از كار و زندگي و درس شروع شد.توي همه اين مدت حتي يكبار از بهونه گيري هاي من گله نكرد وهمه رو با خوبي جواب داد.
هفته پيش منو برد پيش يه مشاور تا از افسردگي دربيام و از اون روز هر روز خاطرات روزانه مون رو يادداشت مي كنه.وقتي از دستش ناراحتم خيلي منطقيه فقط گوش ميده و خيلي وقتا فقط مي خنده.يه چيز خيلي عاليه رابططه ما كه اول خيلي ازارم ميداد ولي حالا فهميدم خيلي هم خوبه،اينه كه عشق من و من خيلي وقتا توي خونه دو تا بچه ايم.و با اصطلاحات بچه گونه همديگه رو مخاطب قرار ميديدم.اين باعث ميشه زندگيو خيلي جدي نگيريم و زود همديگه رو ببخشيم ناراحتي هامون رو به زبون بچه ها بگيم و مثل بچه ها هميشه شاد و پر انرژي باشيم.و اينو مديون شوهرم هستم.
هر وقت درس مي خونم يواشكي مياد پشت در نگام ميكنه خيلي وقتا مياد كنارم دراز ميكشه تا خوابش ببره.ميگه وقتي ميري تو اتاق دلم واست تنگ ميشه.ديشب واسه اولين بار درباره رابطه جنسي مون با صراحت صحبت كرديم.خيلي بامزه بود كلي خنديديم شوشو از خجالت سرشو كرده بود تو بغلم كه وقتي حرف ميزنه منو نبينه:))منم مجبورش ميكرد نگام كنه كه خجالتش بريزه.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
من و شوهرم این روزا همش خاطره های عاشقانه و قشنگ داریم چون دم عروسیمونه و تمام کارها رو با عشق انجام دادیم خونمون رو چیدیم و کلی کارهای قشنگ دیگه. بالاخره این روزهاواسه ما کلی خاطره های قشنگه:323:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
مدتی هست که اینجا ننوشتم واسه همین خاطراتم تلمبار شده قانونی هم که وضع شده نمی ذاره چند تا پست بذارم واسه همین ضمن عرض معذرت از دوستان تحمل کنند و پست طولانی سریالی من را بخونند.
برای همسرم یک کتاب خریدم به نام "آنچه مردان باید در مورد زنان بدانند" وهدیه دادم به ایشون که خوب گذاشتنش روی داشبورد ماشین و گفتند که وقت نمی کنند بخونند. بعد از یک هفته هر روز که سوار ماشین می شدم و می دیدم کتاب به همان شکل قبلی است دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم عجب این کتاب یک هفته هست داره اینجا خاک می خوره که همسرم با بی توجهی نگام کرد بدش هر چی صداش زدم جوابم را نداد.
خیلی بهم برخورد داشتیم می رفتیم مهمانی توی مهمانی من رفتم توی اتاق و مشغول شدم به کاری که بعد از یک ساعت همسرم با خنده رویی اومد سراغم را بگیره اومد تو و گفت سلام عزیزم کجایی؟ من هم یادم افتاد به اینکه تو ماشین جوابم را نمی داد جوابش را ندادم (لج بچه گونه). حسابی بهش برخورد. خلاصه با هم سرد بودیم تا فرداش.
داشتم خونه را تمیز می کردم که یک چند تا کاغذ بود از 1 ماه قبل روی میز کار همسرم به صورت تا شده که لیست کارهاش رو توش نوشته بود. اومدم که به همسرم بگم اگه نمی خوایشون بندازمش فضولیم گل کرد ببینم توی کاغذ ها چی نوشته .....................................اوه یک سری از مقالات راجع به مهارت های ارتباطی و زندگی بیست مخصوص آقایان دیدم توش هست................وای از تعجب شاخ در آوردم نکنه می یاد تو همدردی......با این حال ذهنم رو جمع و جور کردم و از خوشحالی اینکه همسرم قبل از اینکه من کتاب را براش بخرم خودش خود جوش داشته مطالعه می کرده راجع به این موضوع رفتم و بوسیدمش و بهش گفتم دلیلش رو بعدا شاید بت گفتم.
فرداش که دوباره سوار ماشین شدم و دیدم کتاب سر جاش هست بهش گفتم من که می دونم این کتاب را داری میخونی پس چرا پریروز که گفتم کتاب داره خاک می خوره جواب ندادی و از خودت دفاع نکردی که گفت من ازت ناراحت شدم من هم همون جا از ش معذرت خواستم.
================================================== ==
چند وقتی هست که همسرم بیمار هست و حاضر به درمان نبود تا چند روز پیش که حاضر شد برای درمان اقدام کنه. توی این مدت مریضیش و اینکه حاضر نبود بره دکتر خیلی عذاب کشیدم و سعی کردم فقط بهش محبت کنم واعتمادش را جلب کنم و در شرایط سختی که داشتیم سکوت می کردم.
نتیجه این همه سکوت و خویشتن داری این شد که راضی بشن برن دکتر . شب اولین روزی که رفتن برای ویزیت پیش دکتر وقتی خواستیم بخوابیم سرش را گذاشت روی شونم و گفت عزیزم توی این مدت خیلی اذیت شد ی بعد شونه هام از اشک هاش خیس شد. من هم گفتم عزیزم هیچ چیز برام از سلامتی تو مهم تر نیست انشالله خوب می شی زمان برای جبران هست.توی این لحظات رمانتیک کوچولو پرید وسطمون با لگد ما دو تا را از هم دور کرد.:311:
================================================== ====
دیروز همسرم نرفته بود سر کار و رفته بود بیمارستان برای انجام آزمایشاتش .واسه همین زود برگشته بود دنبال پسرمون خونه مادرمینا و استراحت کرده بود زمانی که من رفتم دیدم دراز کشیده گفتم بریم خونه گفت حالم خوب نیست خوب من هم گذاشتم استراحت کنه شب که شد گفتم بریم خونه من هم خسته ام که دیدم با عصبانیت پتو را زد کنار که بریم ،
آخه همسرم خونه پدرمینا رو خیلی دوست داره ومیگه اونجا آرامش دارم اما من هیچ جا جز خونه خودمون آرامش ندارم. خلاصه وقتی دیدم اینجور با عصبانیت پتو را زد کنار من هم عصبی شدم از اینکه من رو درک نمی کنه که خسته ام من هم گفتم اصلا نمی خوام که بریم خونه و با حالت قهر رفتم توی یه اتاق دیگه دراز کشیدم
قلبم داشت از دهنم می یومد بیرون اخه قبلش هم از بس پسرم شیطونی کرده بود ومن هم خسته از سر کار اومده بودم بعدش هم این نمونه برخورد را دیدم اصلا نمی تونستم تحمل کنم خنده دار که توی اون شرایط فقط داشتم مثل کامپیوتر مقالات همدردی را تو ذهنم مرور می کردم که توی این شرایط باید چه کار کنم که یادم افتاد به سفارشات تنفسی آقای SCI.
2 تا نفس کشیدم و خوابم برد......یه دفعه حس کردم یکی داره به موهام ور میره........بله همسرم بود که داشت نوازشم می کرد ....چشم هام رو که باز کردم همسرم گفت عزیزم پا شو بریم خونه من هم گفتم اشکال نداره امشب رو هم همینجا بمونیم.....اون هم از خدا خواسته رفت لباس های توی خونه اش را پوشید.
================================================== =======
چند شب پیش دلم گرفته بود داشتم یادداشت می نوشتم. مدتی است که اشک هام را قایم می کنم تا انشاالله همسرم زودتر حالش خوب بشه بعدا عقده دل خالی کنم. نوشته بودم که " اگر چه هوا آفتابی اس اما دلم ابری است منتظر رعد و برقی است تا ببارد.ابر دلم پر بار است .ابر دلم تنهاست واسه همین هیچ وقت نمی باره.اونقدر پر بار می شه تا به قول پسرم بپکه." به اینجاش رسیدم که همسرم اومد بالا سرم و متن رو خوند ...
بله دوباره اشک های همسرم جاری شد واین من بودم که اشک های اون را پاک می کردم.
==================================================
آقایون و خانم های مدیر به این می گن زرنگی 4 تا پست غیر تخصصی توی یه پست:311::311:
راست می گید بیاید یه قانون دیگه نصب کنید.
:72::72::72: تقدیم به تمام مدیران زحمت کش تالار
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اي بابا گذاشتين اين تاپيك از 24 بهمن تا حالا خاك بخوره. بابا نا سلامتي 25 بهمن ولنتاين بود. همش تقصير اين فرهنگه كه با اون تاپيكش ذوق همه را كور كرد.
من و مهدي جونم :43::46:براي خريدن خونه يك مقدار زيادي از طلاهام را فروخته بوديم (البته همش را نه:311:). هر وقت تلويزيون اعلام مي كرد طلا گرون شده، خيلي ناراحت مي شدم. :302::302: مهدي جونم:43::46: هم هميشه بهم مي گفت كه ناراحت نباشم دوباره همش را برام مي خره.
بالاخره ولنتاين شروع كرد و برام اوليش كه يك گردنبند خيلي خوشگل بود را خريد. همون شب مهدي جونم :46::43: بوسيدم و گفت تا عيد اينقدر كار مي كنم تا همه چيزهايي را كه فروختي برات مي خرم. مي خوام ديگه وقتي تلويزيون قيمت طلا را اعلام كرد، چشماي خوشگلت، غمگين نشه خوشگلم.:228:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
منم از28 بهمن به جمع کسایی که اینجامیتونن خاطره بنویسن اضافه شدم:227:
الان که 4روز ازعقدمون میگذره خیلی احساس خوبی دارم وخداروشکرمیکنم که یه همدم به تمام معنابهم داده:46:
تواین مدت هروقت که باهم میریم بیرون محاله حتی موقع رانندگی دستمو ول کنه آخه جلوبزرگتراخجالت میکشه اینکاروکنه:163:
================
دیشب که داشتیم باهم فیلم مراسم عقدمون رو می دیدیم وقتی که به اونجارسید که من بلی روگفتم برگشت سمتمو بوسم کردوگفت عزیزم توروخدابه من داده خیلی دوست دارم:227: منم کلی ذوق کردم بااین کارش:163:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
مي خوام امروز از طرف شوهرم يه خاطره عاشقانه بنويسم:
ديشب كه اومدم توي اتاق ديدم فرشته يه سري كاغذ از تو كيف كارش داره در مي ياره و ميذاره لاي يه كتاب روي ميز...
به روي خودم نياوردم و اون هم گفت خيلي خسته ست و مي خواد بخوابه...وقتي خوابيد كاغذا رو برداشتم و بردم تو ي هال نشستم خوندمشون...دو تا نامه سراسر عشق و تشكر بود كه وقتاي بيكاري سر كارش واسم نوشته بود....چه چيزاي كوچيك و ساده اي اونو خوشحال مي كنه كه گاهي من ازشون غافلم!!!!!!درسته گاهي از كوره در ميره و داد و هوار ميكنه ولي خيلي چيزاي كوچيك و كارايي كه واسش انجام ميدم من خودم يادم ميره ولي هميشه تو ذهنش هست تا ازم تشكركنه...دلم واسش سوخت با اون دستاي نحيفش اين همه كار مي كنه اين همه حرص خونه و زندگيمونو مي خوره.ميدونم گاهي ناراحتش مي كنم ولي اون فقط سكوت ميكنه بخاطر زندگيمون مي بخشه و فراموش مي كنه...
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نمیدونم خاطره به حساب میاد یانه ولی
خاطره من برمیگرده به جمعه شب بعد از یک هفته بغض وناراحتی من بابت مشکلی که هفته پیش رخ وبرداشت من این بود که شوهرم خانوادشو به من ترجیح میده:47::223: (تا به امروز که نزدیک دوسال میشه این اولین مشکلی بود که انقد طول کشید هرچند به ظاهر حل شده بود ولی وقتی دوباره حرفش شد واسه هردوم روشن شد که هیچ کدوممون برای خودمون حلش نکردیم )توی اون حال هوا که شوهرم صداش از ناراحتی میلرزید وخیلی جدی بود(آخه همیشه حالت شوخ داره جدی بودنش واسم جذاااااابه) باصدای کلفت مردونه گفت [size=large]خانواده من در جایگاهی نیستند که بخوان حتی با جایگاه تومقایسه شن چه برسه به اینکه با جایگاهت یکی شن :310::310::310::310: این در مورد بچه مون (طفلی بچم هنوز نیومده باباش اینو میگه در موردش چه برسه به اینکه 3-4 سال دیگه سروکلش پیداشه انشاالله)هم صدق میکنه هیچ کس جاتو نمیتونه بگیره[/size]
ومن هم تصور کنید چققققققققققققققد ذوق مرگ شدم
:72::72::72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز در پی خونه تکونی مختصر تغییر دکوراسیون هم دادم ولی قسمت مشکلش موند شب قبل از اومدن آقای خونه حسابی تیپ کردم و منتظر شدم که بیاد وقتی صدای چرخوندن کلید رو شنیدم نی نی مو بغل کردم رفتم به استقبال شوهرم اونم با دیدن ما حسابی ذوق کرد و بوسمون کرد :43:
وقتی دید خونه کمی عوض شده تشکر کرد و گفت حسابی خسته شدی :43:منم ادامه تغییرات رو واسش توضیح دادم بیچاره بدون اینکه چایی هم بخوره طبق توضیحات من شروع کرد به تغییرات و جابجایی وسایل باور کنید شتر با بارش گم میشد این وسط .بعداز دو ساعت و نیم خونه کمی جمع و جور شد و کارهای سبکش موند واسه من
شوهر گلم از هفت صبح تا هفت شب سر کار بود ولی من تا لنگ ظهر خواب بودم .اصلا راضی نبودم اینقد خودشو اذیت کنه. بخدا اگه من جای اون بودم بودم میگفتم ول کن بابا یه روز دیگه . شام هم ساعت ده خوردیم ولی حسابی ازش تشکر کردم و :46:
توی این اوضاع شلوغ تهران و باران و بارفی که میبارید همزمان با شیفت کاری شوهرم من نوبت دکتر داشتم طفلک چند ساعت یکی از دوستاشو جای خودش گذاشت و منو آورد دکتر و دوباره یه عالمه مسیر و برگشت بره سر کار چقدر هم سرد بود و برف می اومد. از این همه احساس مسئولیتش به خودم میبالم:310:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
از خوندن خاطرات قشنگ تک تک شما لذت میبرم
امیدوارم همیشه برقرار باشه
من و همسرم چند روز پیش رفته بودیم مسافرت.از نظر مالی خیلی غنی نیستیم ولی بازم شکر.
از اینکه میدیدم همسرم چند روز قبل از اینکه بریم مسافرت نزدیک 90 ساعت نخوابید تا کارش رو تحویل بده و پولش رو بگیره چقدر دلم براش میسوخت.وقتر رفتیم مشهد با وجود اینکه خیلی دستش پر نبود ولی لب تر میکردم برام خرید میکرد.
احساسی ترین جا لحظه ای بود که دیگه پولاش ته کشیده بود و میخواست برای من چادر بخره.وقتی دیدم گوشه بازار سر منو گرم کرده و خودش داره جیباشو میگرده اشک تو چشمام جمع شد
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خاطره دیگه مربوط میشه به موقع برگشتنمون.
وقتی هواپیما بلند شد همه مسافرا صداشون درومد.حال چند نفر بهم خورد.مدام هواپیما تکون میخورد و بالا و پایین میرفت.
من ناراحتی قلبی دارم.میخواستم به روی خودمم نیارم که همسرم نترسه.اما دیدم دست منو محکم گرفت.باورتون نمیشه یک ساعت و 15 دست منو ول نکرد تا هواپیما نشست زمین.
وقتی دستای همو ول کردیم دیدیم از عرق زیاد دستامون ورم کرده و به اصطلاح مثل حالت پیرشدگی که تو حموم میشه شده بود.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند شب پيش با خونواده شوهرم رفتيم مهموني خونه فاميل اونا.عشق من از اول مهموني حواسش به من بود و اصرار كرد پيش هم بشينيم.بعدش همه حواسش به من بود و سر سفره هر چي مي خواست بخوره قبلش واسه من مي كشيد...بعد شام كنارم روي مبل نشست و تمام مدت دستمو توي دستش گرفته بود و باهام حرف ميزد.از بيرون رفتنش از سر كار و...و همش من مخاطبش بودم.منم با لبخند همه حرفشو شنيدم...بعدش هم برگشتيم خونه خودمون و مامانش اينا رفتن اومد كنارم دراز كشيد و بغلم كرد و گفت نمي دوني اين چند روز چقققدددررر دلم واست تنگ شده بود...:43::43::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سر کلاس زبان، معلم داشت درس می داد و من توی این فکر بودم که شام امشب را چکار کنم؟!! ... تازه ساعت 9 شب، خسته و کوفته می رسیدم خونه و با همان وضع درب و داغون! یک راست باید می رفتم توی آشپزخانه ...
حتی وقتی مهربان آمد دنبالم و سعی کرد با شوخی هایش، خستگی ام را بتکاند، توی دلم چیزی عوض نشد. راستش حس کردم کمی شیطنت دویده توی چشمهاش، اما آنقدر خسته بودم که پیگیر نشدم موضوع از چه قرار است ...
اما همین که پله ها را بالا رفتیم و در خانه را که باز کردم، بوی دلپذیری خورد به مشامم. باورم نمی شد. مهربان همان دو ساعت غذا درست کرده بود...
جایتان خالی! غیر منتظره ترین و خوشمزه ترین پیتزای عمرم را آنشب خوردمhttp://www.pic4ever.com/images/loveshower.gif
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خاطراتتون رو خوندم و خیلی لذت بردم. ولی دلم یه کوچولو گرفت. چون خیلی تنهام. هنوز مجردم و توی این مجردی هم هنوز کسی رو پیدا نکردم اینطوری عاشقونه دوستم داشته باشه. کسی رو پیدا نکردم وقتی تو چشاش نگاه میکنم امید موندنش برام باشه. برام از ته دلتون دعا کنید که این تنهایی به زودی تموم بشه. خسته شدم. 32 سال تنهایی ازارم میده. دیگه دارم وارد 33 سالگی میشه این تنهایی من......
برام دعا کنید که دیگه این بغض توی گلوم نمونه وقتی این خاطرات شما رو میخونم:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند شب پیش خیلی خسته بودم ساعت 10 که شد به همسرم گفتم من می رم بخوابم اگه خوابم برد صدام نکنید.
چیزی نبود که خوابیده بودم متوجه شدم ....بله...پسرکم کار در اورده....همسرم به هیچ وجه در این شرایط حاضر نیست که کوچولو را بشوره.......
توی این مواقع می یومد صدام می کرد که برم کوچولو را بشورم....اما این دفعه دیدم که بردش حمام و از اونجایی که بلد نبود ....چندین بار با رفت و امد توی اتاق بچه و حمام بعد از 30 دقیقه تونست کوچولو را بشوره ....
تمام مدت بیدار بودم ولذت می بردم ار اینکه همسرم داره به خاطر من این کار را بر خلاف میلش می کنه.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یکی از خاطرهای خوب من مربوط میشه به صبحهایی که شوهرم میخواد از پیشم بره سرکار مجید من واسه کار باید بره مشهد در حالی که ما خودمون نیشابوریم (120 کیلومتر)این صبحها که شکر خدا کم نیست از صب که واسه نماز بیدار میشیم بهم میگه هنوز نرفته دلم واست کلی تنگ شده :72:
وقتی هم که آماده میشه کلی الکی معطل میکنه که بیشتر پیشم بمونه ورفتن هم مثله بچه ها میشینه بهونه گیری میکنه که نمیخوام برم :311:
وقتی بازوروخنده میفرستمش که بره توی مسافت 10 متری حیاط 5-6 دفعه برمیگرده و منوکه از پشت شیشه نگاش میکنم رو نگاه میکنه هنوز پاشواز کوچه بیرون نگذاشته اس ام اس دلتنگیش واسم میاد :43:
تواین وقتها باهمین کارهای جزیی وساده احساس میکنم خوشبخترین زن رود زمینم:43::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوستان
امشب تولد من بود و من وارد 24 سالگی شدم.این 4 امین سالیه که کنار همسرم هستم.
همسرم شدیدا سرش شلوغه این روزا بطوریکه 2 روز ممکنه نخوابه.امروز با اینکه یک قراره کاریه مهم داشت و تا دیر وقت هم طول کشید اما تولد منو یادش نرفت
وقتی دیدم داره با عجله پله هارو میاد بالا و دستش یه کیک بزرگه...وقتی دیدم دستش یه سته شمع به شکل قلبه...وقت دیدم کادویی رو که من مدتها میخواستم برام گرفته...
از ته دل خداروشکر کردم و به سختی جلوی بغضمو گرفتم تا امشب گریه نکنم..
همسرم رو دوست دارم و با دنیا عوضش نمیکنم...علی جانم ...دوستت دارم
خدمت دوست عزیز a-b
باید بگم اینجا ما فقط خاطرات خوب رو مینویسیم و قطعا ما هم در زندگی مشکلاتی داریم .
برات ارزو میکنم و دعا میکنم زودتر نیمه گمشده ات رو پیدا کنی ..اما قول بده یادت نره بیای اینجاو خاطراتت رو بنویسی
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
من و گلم خیلی بهم وابسته ایم و خیلی لحظه شماری می کنیم ساعت کاری تموم بشه و هردو از سرکارامون برسیم خونه پیش هم و ناهار بخوریم...دیروز من کارم شرکت زیاد بود و از اون طرف هم همسری قرار کاری داشت و قرار بود با همون همکاراش که از شهر دیگه ای اومده بودن برن بیرون ناهار .من تماس گرفتم با عزیزم و گفتم چون بیشتر میمونم شرکت اینجا ناهار میخورم و شما هم با دوستان باش و بعدش خونه همو میبینیم......... وقتی رفتم خونه و در رو باز کردم ...وای وای...عزیزم از اون رستورانه که با همکاراش رفته بودن واسم غذای مخصوص گرفته بود و کلی تحویل گرفت ....گفت که اونجا به همکاراش گفته خانمم خسته از سرکار میاد میخام خودم واسش غذا بگیرم....توی اون لحظه عشقو مثل همیشه باتمام وجود حس کردم.........
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
اين روزها خاطرات عاشقانه ما كم شده ... شوهرم شنبه ميره ماموريت و 5 شنبه مياد ..مسائل مالي كه هميشه روزهاي آخر سال هستش و فشار كاري و بيماري هاي عجيب غريب من و خلاصه همه چيز دست به دست هم داده كه از حال و هواي عشق و عاشقي بيايم بيرون
دلم ميخواهد جو رو عوض كنم اما نميدونم چطوري
حتي شب سالگرد ازدواجمون هم تو بيمارستان گذشت و تمام برنامه هاي من نقش بر آب شد
ميام اينجا خاطرات شما ها رو ميخونم بلكه ايده بگيرم واسه 5 شنبه اين هفته
بچه ها اگر كسي ايده خوشگلي سراغ داره كمك كنه ...واقعا به يك تغيير روحيه نياز داريم :325:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ماکه تازه نامزدشدیم دیروزباهم رفته بودیم واسه خریدعید،شب موقع برگشتن برف شدیدی شروع به باریدن کرده بود،عزیزمم میخواست منوبرسونه وخودش برگرده خونه که بادیدن وضع ناجور خیابونا بهش اصرارکردم که بمونه واینطوری شدکه واسه اولین بارشب رو مونده بود خونمون ازاینکه هرموقع ازشب که چشاموبازمیکردم میدیدمش کلی خوشحال بودم:227:،حتی نصف شبی هم که چشامونو بازمیکردیم میتونستیم بهم دیگه ابرازعلاقه کنیم:43::46:
صبح هم بایدقبل من می رفت سرکارولی دیدم گفت عزیزم یکم دیرترمیرم که بتونم توروهم برسونم واسه همین مرخصی ساعتی گرفت ، تازه وقتی منورسوند انقدرجلوی شرکت موندتامن برم داخل بعدش رفت وقتی دیدم که عزیزم چقدربهم اهمیت میده کلی خوشحال شدم .
خدایاهزاران بار شکرت بخاطرداشتن همسری جون مهربونم:46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ما رو يخچالمون يه سري برگه داريم كه من توشون واسه عشقم حرف عشقولانه مينويسم...اول ماه واسش يكي نوشتم.مي خواستم ببينم متوجه اين نوشته ها هست اصلا:311:چون معملا درباره شون حرف نمي زنه...ديشب كه داشتم ظرف مي شستم يه لحظه برگشتم پشت سرمو نگاه كردم ديدم داره يواشكي برگه هاي زيرو نگاه ميكنه ببينه توي اونا چيزي ننوشتم من خنديدم و گفتم :دنبال چي مي گردي؟
اونم خنديد گفت:هر روز چكشون مي كنم.چرا ديگه نمي نويسي؟گفتم:تا تو ننويسي منم ديگه نمي نويسم يكي من يكي تو:43:
اومد بوسيدم گفت:فرشته من به اين نوشته ها احتياج دارم
يهويي با خودم فكر كردم چقدر واسش مهمه:43: