-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خدایا از تو متشکرم
بابت همه چبزهایی که من و تو میدونیم و همه چیزهایی که تو میدونی و من نمیدونم...
بابت اینکه من رو با این تالار آشنا کردی....تا توی این صفحه پست بگذارم.حالا بعد از 1 سال وقتی برمیگردم و رشد خودم رو از روی نوشته های خودم توی تالار میبینم،شگفت زده میشم...
همه باید عضو همدردی باشن
همه باید خاطراتشون رو بنویسن و همه باید برای زندگیشون تلاش کنن.این راه خوشبختی منه....توی این یک سال از یه دختر عصبی افسرده و بی انگیزه به یه زن عاشق و شاد تبدیل شدم...
خدایا شکرت.منی که عاقلانه ازدواج کردم و عاشق نبودم امروز به معنای واقعی کلمه عاشق شده ام.... کی میدونه عشق به همسر چه خوشبختی بزرگیه وقتی اون هنوز بیشتر عاشقته؟
چیزی بهتر از این توی دنیا سراغ ندارم که به خاطر نداشتنش حسرت بخورم
من بهترین های دنیا رو دارم
خدای خوب
همسر عاشق و وفادار
آرامش و آرامش و آرامش
اعتماد صداقت و عشق و عشق و عشق
آه ه ه ه که من این روزها چقققققققدددددرررررررر خوشبختمممممم
خدایا از ته قلبم شکککککککرررررر
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خدا میدونه اینروزا چقددددددر زودرنج و اخمو شدم.میگن به خاطر بارداریته ولی من واقعا نمیخوام اینطوری باشم.
وقتی فکرشو میکنم میبینم تو این مدت چقد سر مسایل بیخودی شوهرمو ناراحت کردم.دیروز بازم سر یه مساله الکی باهاش جرو بحث کردم.شبم با حالت قهر خوابیدم.صبح که واسه نماز بیدار شدم دیدم تو کشو کنار جانمازم یه بسته با یه کادوی خوشگل گذاشته برام.بچه ها امروز تولدمه و خودم یادم رفته بود ولی اون یادشه باورتون میشه؟!!
خیلی شرمنده شدم.
بعدش که رفت سرکار من خواب بودم.الان یه اس ام اس خوشگل دادم و ازش تشکر کردم.
تصمیم گرفتم یه شام خوشمزه درست کنم و خونه رو مرتب کنم تا عصر که میاد حسابی از دلش در بیارم.:46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
توی ماه رمضان همسرم باید می رفت مجلس ختم مادر دوستش. ساعت مجلس طوری بود که بعدش وقت افطار بود و آنها هم مجلس افطار داشتند. همسر من هم قرار بود که با دوستانش برود مراسم ختم و بعد هم افطار. به من گفت بروم خونه مامانم اینا که تنها نباشم، اما چون خونه کار داشتم نرفتم. موقع اذان دیدم که زنگ خونمونو زدند، با تعجب در و باز کردم و دیدم همسرم نان تازه و حلیم گرفته و اومده پیش من تا تنهایی افطار نکنم. طفلکی عشقم کلی راه با زبان روزه اومده بود تا افطار و پیش هم باشیم.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
میخواستم منم یه خاطره بنویسم خیلی فک کردم امابرا این6سال زندگی مشترک چیز خاصی بنظرم نرسید.شایدم بوده ومن یادم رفته.شوهرم هرگز منو سوپرایز نکرده البته منم خیلی کوتاهی درحقش کردم زندگی ماپراز تنش بحث و دخالت اطرافیان بوده .فقط یادمه 3ماه بعدعروسیم وقتی رفته بودم مسافرت تنهایی شوهرم تلفنی بهم گف 2ساعت براش مث 2سال گذشته.شب نیلوفری خوشحالم که خوشحالی:43::72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام من یک سالی هست این سایت رو دنبال میکتم و همیشه دوست داشتم خاطرات خودم رو اینجا بنویسم و عضو این سایت بشم اما خب به دلایلی نمیشد:163:
اما حالا اومدم و دلم میخواد خاطرات قشنگ و عاشقانه ای که با همسر اینده دارم رو با شما شریک کنم:322:
البته دلم میخواد اینجا برا خودمم خاطره بمونه و خاطرات خوبمون اینجا ثبت بشه و بعدا به شوشوی اینده نشونش بدم:311:
فعلا خدانیگدار
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
وقتی این مطالب رو میخونم واقعا اشک تو چشام جمع میشه . برای خودم متاسفم .نمیدونم تقدیرم این بوده یا انتخابم اشتباه بوده ! شاید باورتون نشه من 8 ماهه ک ازدواج کردم اما دریغ از ی شاخه گل ک همسرم برام خریده باشه یا اینکه کاری برام کرده باشه .مثلا ی بار ظرفی بشوره ک خدانکنه! یا حتی کارهای مردونه خونه رو هم انجام نمیده . ولی برای مادرش همه کار میکنه!دریغ از این که یه بار ک ناراحتم بیاد با مهربونی ازم بپرسه : چته!؟؟؟؟ وقتی نزدیکمه اضطراب میگیرم و اصلا ارامش ندارم!!!!!!!!!!!!! وقتی نامزد بودیم(7-8 بار)برام گل میخرید. ی بارم برام ساعت خرید اما دیگه تموم. کلا زیادی خسیسه و این منو ازار میده. سرتون رو درد اوردم ببخشید جای این حرفا این جا نبود اما چون دلم خیلی گرفته بود خواستم اینارو بنویسم ک کسائئ ک همسرهای خوب دارن قدرشونو بدونن و عاشقانه دوستشون داشته باشن
:323:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
mary_sعزیز
شما درست میگی بعضی از مردا شاید یادشون میره که زناشون دلشون به چیزای گاهی به نظر کوچیک خوشه اما عزیزم حالا که میبینی ایشون دست به کار نمیشه خودت یبار پیش قدم بشو برای اینکه یک خاطره ی زیبا برای هردوتون درست کنی:72:
مثلا وقتی از سر کار اومد با روی خوش ازشون استقبال کن و یا هرکاری که فکر میکنی همسرت با اون خوئشحال میشه
ما نباید منتظر باشیم تا فقط اقایون مارو سورپرایز کنن و واسمون گل و .....بخرن
البته من کاملا به تو حق میدم عزیزم
اما یبار شما پیش قدم شو ببین عکسالعملشون چیه
انشا...الله که یادشون میاد ما خانومها نیاز به محبت و کارهایی داریم که برامون یاد اور این باشه که همسرمون مارو دوست داره و براش مهم هستیم هرچند که کوچیک باشه:321:
ببخشید زیاد حرف زدم اخه حرف دل خودمم بود:311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز رفته بودم از صبح کتاب بخرم. همسری هم که مثل همیشه رفته بود سر کار.
عصر همسری بهم زنگ زد که کارم تموم شده یا نه که گفتم بله میخوام برگردم خونه.عشقم گفت کارش تموم شده از محل کارش اومده بیرون اما محلی رو مشخص کرد که من اونجا پیاده بشم تا با هم برگردیم خونه.
اما تا من برسم به اون محل مشخص حدود 40-50 دقیقه ای طول میکشید
ازش خواستم منتظر نشه چون طول میکشه تا من برسم. اما عشق ما قبول نکرد.
خلاصه تو ترافیک وحشتناک غروب، 1/5 ساعت طول کشید تا من برسم به محل مورد نظر.
عشقم تمام این مدت ایستاده بود کنار خیابون (چون ماشین هم نداشت) تا من برسم. خیلی شرمنده شدم که تو هوای سرد با همه خستگیش این همه وقت فقط برای اینکه یه مسیر کوتاه تا خونه رو با هم بریم صبر کرده بود.
عزیزم ممنونم که عشق واقعی رو تو همه رفتارهات به من یاد میدی
عاشقانه دوستت دارم:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
Sea عزيز
يك سؤال داشتم.مي خواستم بدونم شما ازدواجتون سنتي بود يا قبلش عاشق هم بودين؟
ممنون ميشم سوالم رو جواب بدي
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
helmi عزیز
ازدواج ما سنتی نبود و کاملا عاشقانه بود
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
واِِِِِِِِِِِِِِِِِِییییی یییییییییییِِِِِِِِِِِِِِ ِِِِِِِِِِ خدایا به داد دل جوونا برس
:323:
دو شنبه شب بهترین شب عمرمون بود در جریان هستید دیگه عروسیمون بود:43:
آرامش واقعی طعم خوشبختی دل اروم گرمای زندگی همه اینا حسیه که از روزی که همخونه هم شدیم مهمون ماست نتیجه دعای پدر و مادرمون که خدا سالهای سال سایشونو از سرمون کم نکنه
تو نگاه اول فقط چند ثانیه خیره همو نگاه میکردیم چنان دورم میچرخید که اصلا حواسش به فیلم بردار نبود هر چی صداش میزد انگار نه انگار
تو اتلیه یه آن حالم بد شد خسته شده بودم چیزی نگفتم اما فهمید دیدم یهو رو به عکاسا گفت لطفا همگی بیرون تمومش کنید خانومم حالش خوب نیست همه تعجب کردن رفتن بیرون یه پارچه پهن کرد خودش نشست زمین منم مجبور کرد دراز بکشم سرمو گذاشت رو پاش عصاره گوشت که با خودم اورده بودمو دهنم کرد کلی انرژی گرفتم البته کلی قیافم به هم ریخت که گفت نگران نباش تو فقط سرحال باش بعد دوباره بردم ارایشگاه
تو ماشین داد میزد خدایا واسه امشب از تو ممنونم میگفت بخند که بالاخره سختیا تموم شد چنان تو ماشین داد میزد و از خود بی خود بود ماشینای اطراف میدیدنشو کلی میخندیدن
:43:محسنم عزیزم همسرم :43:
تو بهترینی
روزی که کنار مرقد امام رضا عقد کردیم قسم خوردی خوشبختم میکنی و حالا دارم با تمام وجودم طعم خوشبختیو میچشم زندگی برای من یعنی نفس کشیدن کنار تو
دوســــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــت دارم
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
این روزها از نظر مسافت ازت دورم عزیزم
اما اینکه صبح ها با صدای دیییییینگ اس ام اس عاشقانت از خواب بیدار میشم.باز بهم یادداوری میکنی که با وجود همه مشکلات یه روز جدید با عشق ما آغاز شده.
عاشقانه عاشقتم همسرم:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوستای عزیزم،من الان دقیق16 روزه شوهرم روندیدم دلم براش خیلی تنگ شده دیروز بهش زنگ زدم پشت گوشی بغضم ترکید اینقده گریه کردم تا آروم ترشد هرچی صدام میزد من فقط هق هق می کردم .:302::به این وضعیت نبودنش عادت کردم ولی بعضی وقتا کاسه صبرم لبریز میشه:325::316:دوست دارم همتون واسم دعاکنید تاپیش هم بودن روخیلی زود تجربه کنیم
:43::46::72:::همسر عزیزم خیلی دوست دارم :72::72:::43:
سجادم اولاخیلی مهربون تر بودی تو برخوردامون اصلا صدات بلند نمیشد اما دقیقا شب بعد عروسیمون هیچ وقت یادم نمیره چه سروصدایی راه انداختی که همه متوجه این دعوامون شده ازت خواهش میکنم مثل روزای اولت باش.
نمیدونم حالا خیلی افسرده ام........
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
شبه و داریم از خونه ی دوستامون برمیگردیم ..
نه من نه همسر هیچ کدوم یه قرون پول نداریم تو جیبمون .. :D
پشت چراغ یه پیرمرده میزنه به شیشه .. همسر کل دارائیمونو که میشه سیصد تا تک تومنی ! دور سرم میچرخونه و میده به پیرمرده ..
مرسی عزیزم واسه این عاشقانه هایی که برام میسازی :72::72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
داشتيم از كوه برميگشتيم،تو گوشم گفت با تواما! داشتم فكر ميكردم منظورش چيه كه يه دفعه داد زد
دووووست دااااارم...
هرچند خيلي از كساني كه اونجا بودن خجالت كشيدم و سرمو انداختم پايين تا وقتي كه رد شديم،اما خيلي بهم چسبيد و با نگاهم ازش قدرداني كردم.
عاااشقشم :43::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اقا اجازه .. میخوام از قوانین تخطی کنم :163:( حسودیم شد خوب منم :311: )
همه زوجا خوبو خوشبخت باشن الهی :43:
من با این که دختر بزرگه ی بابامم ولی حسابی لوسم کرده ، بعضی وقتی
اسممو یه جوره خیلی ناز صدا میزنه
بهم میگه ""ماه ناز من "" اینقده ذوق میکنم :227: :310: :227: :310:
بابای خوبم مامانه عزیز تر از جونم عاشقتونم :43::43::46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
دو روز پیش موبایلمو خونه جا گذاشته بودم از سر کار به همسرم زنگ زدم که من موبایلمو خونه جا گذاشتم نگران نشو اونم گفت باشه ولی هر نیم ساعت یکبار بهم زنگ بزن و تو اون روز هر بار که بهش زنگ می زدم بهم می گفت که یادت نره بهم زنگ بزنی :72::72::72:
خدایا برای داشتن همسر مهربانم ازت ممنونم
هرچند الان باهم سرسنگینیم ولی ...............
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خيلي تاپيك زيباست و به آدم انرژي مثبت مي ده.
همسرم من خيلي با احساسه و كلا در بيان احساسات عاشقانه اش برا ي من كم نمي گذاره(فقط ايرادش اينه كه وقتي هم عصبي بشه از اون لحاظ كم نمي ذاره:311:)
اين خاطره بر مي گرده به زماني كه من و همسرم ايران نبوديم .
من باردار بودم و دوره ويار شديدي داشتم جوري كه در يك هفته 5 كيلو وزن كم كردم و اوضاعم حسابي در هم ريخت. ميل به هيچ غذايي نداشتم . يه شب در حالي كه نشسته بودم و همينطور با خودم حرف مي زدم يهويي به همسرم گفتم دلم قرمه سبزي با سبزي تازه مي خواد .دلم غذاي ايراني مي خواد!!!!
فرداي اون روز وقتي از سر كار برمي گشتم خونه .ديدم جلوي در آپارتمانمون يه بسته خيلي شيك هست كه ازش يه بوي خيلي خيلي خوش مي آد. وقتي درشو باز كردم ديديم يه ديس برنج زعفروني و يه ظرف قرمه سبزي رستوراني توشه و كنارش يه كارت كوچولو: اين تقديم به دو تا عشق زندگي منه بخوريد نوش جونتون.) آدرسي كه در ته جعبه نوشته شده بود ، ادرس مربوط به يه رستوران ايراني كه حدود دو ساعتي شهري كه درش زندگي مي كرديم بود. وقتي در آپارتمان رو باز كردم همسرم رو ديدم كه روي صندلي نشسته بود و و با لبخند به من نگاه مي كرد.(اين روهم بگم كه محل كار همسرم هم در كشور همسايه بود و معمولا وقتي صبح مي رفت تا شب نمي اومد.با اين كار اون روزش رسما كارش رو تعطيل كرده بود و رفته بود دنبال قرمه سبزي و جالب اينجاست كه الان دخترم بيشترين غذايي كه دوست داره همين قرمه سبزيه:43:)
هر چند شايد يه كار ساده به نظر برسه ولي ايراني هايي كه خارج زندگي كردند كاملا مي فهمند من چه حسي رو اون موقع داشتم . شوهرم با اين كارش باعث شد احساس خيلي خيلي خوبي به من دست بده كه اينجا تنها نيستم .
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز رفته بودیم بیرون
یه کوچولو ناراحت بودم
جلوی یه کتاب فروشی نشسته بودیم
یکم صحبت کردیم و گفت بریم تو کتاب بخریم ( میگفت خیلی دوست داشتم مهریه زنم کتاب باشه!:43:)
تا رفتیم و خودش نشست و گفت هرچی دوست داری بردار.
منم داشتم دور این کتابهای معمولی میگشتم
آخرش کلافه شد گفت سلیقه خانوم ها رو نگاه کن !!!!
خودش بلند شد گفت بیا !
برام یه دوجلدی شاهنامه شکیل و خوشکل خرید و یه گلستان سعدی
البته گفت نظامی بردار چون عاشقانه ست به دردت می خوره !!( اعتماد به سقف ......:311::311::311:)
ولی گفتم فعلا همینا بسه !
من خیلی شاهنامه دوست دارم ! عاشق اینم که واسه بچه م شاهنامه و گلستان و بوستان و ... بخونم
:43::43:
خیلی خوشحال شدم.خدائیش سلیقه اون بهتر بود
بعدشم فروشنده گفت کوچولو دارین؟؟ همو نگاه کردیم و آخرش گفت نه هنوز
از هنوزش خیلی خوشم اومد!!!!
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
وای از این خونه! یه پا سیبریه واسه خودش منم سخت سرما خوردم! شب از خونه مامانم اومدیم خونه و افتادم رو تخت اصلا حالم دست خودم نبود تب و لرز شدید تو این وضعیت از محسن خبری نبود حس صدا زدنش رو هم نداشتم یهو بعد 10دقیقه دیدم با یه سینی اومد تو اتاق.بچم تو اشپزخونه دور خودش میچرخیده تا شیر گرم کنه. با یه لیوان شیر گرم و شیرینی و دارو اومد پیشم اضطراب و نگرانی از صداش معلوم بود. ولی من اصلا حال تشکر کردن نداشتم.حالا میگم عزیزم ممنونم
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز اصلا حالم خوب نبود ،حوصله کارای خونه هم نداشتم .. عزیز دلم خودش دست به کار شد که ناهار رو آماده کنه ، همش تو آشپزخونه بود ، منم هی صداش میزدم اگه کاری داره یا کمک میخواد بهم بگه ، همش میگفت نه
فقط گاهی اوقات جای بعضی چیزهارو از من میپرسید .منم دلهره داشتم که ندونه باید چیکار کنه ...بهش میگفتم عزیزم میدونی که چی کار کنی ، اگه میخوای بگم ؟ (دستور غذا ). اون هم با شوخی گفت ، وای چقدر تو کارام دخالت میکنی ،ولی خودش بعضی جاهاش سوال داشت ، میگفت خوب حالا که اصرار میکنی بگو چی کار کنم ...:311:
وقتی ناهار آماده شد میز رو چید و صدام زد ...به به یعنی واقعا روی من رو کم کرد ...حتی سبزی هم شسته بود، ماست و ..همه چی هم گذاشته بود تو سفره
این که میگن بهترین آشپزهای دنیا مرد هستند واقعا دروغ نگفتن ، دست پخت همسرم حرف نداشت، غذا رو با عشق خوردم و همش ازش تشکر میکردم چقدر خوشمزست :46::43:
عزیزم به خاطر درکی که داری ممنونم :43::46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
این تاپیک خیلی بهم انرژی میده:310:
یکی از خاطرات قشنگی که عزیزم برام ساخت همین روز تاسوعا بود اخه اولین سالی بود که عزیزم تو محرم باهام بود شرایط روحی خوبی ندارم واسه همین ازش خواستم برام شمع بگیره با اینکه میدونستم خسته هست کل شهر رو گشتیم تا من همه شمعهامو تو مساجد بزارم هیچی نمیگفت هر بار با خنده نگاهم میکرد تا ساعت دوازده شب اخرین شمع رو گذاشتم :72: شب موقع برگشتن معده درد داشتم رسیدیم خونه مادر شوهرم من رفتم که بخوابم دیدم همسری نمیاد حالمم خوب خوب بود داشتم عصبی میشدم که همیشه کاراشو اروم اروم انجام میده رفتم دیدم کل اشپزخونه رو بهم زده داره دنبال عرقیات گیاهی میگرده واسه معده دردی که اصلا یادم نبود عرق گیاهی تلخ برام شیرین ترین شد
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
مهر ماه یه مسافرت دو روزه رفتیم شمال ..
تو این دو روز همسرم فقط و فقط سعی ش این بود که به من خوش بگذره و خوشحالم کنه ..
شب اول ساعت 12 بود که گفت بریم بیرون .. رفتیم و جلوی یه مغازه نگه داشت که بره شارژ بخره و بیاد .. رو به روی مغازهه جگرکی بود که من عاشقشم :227::227:
همسرم تا نگاه منو دید قبل از این که چیزی بگم سریع دور زد و جلوی جگرکی نگه داشت.. حالا منم که فکر میکردم میریم تو ماشین یه دور میزنیم با لباسای راحتی اومده بودم و دمپایی اومده بودم و کلا تیپم یه چیزی بود برا خودش :311::311:
رفتیم و همسرم چیزایی که میدونست دوست دارم رو سفارش داد .. دیدم خودش هیچی نمیخوره و فقط با لبخند نگاهم میکنه ..
بعد که رفتیم خونه فهمیدم که زیاد پول برنداشته بوده و فقط به خاطر اینکه منو خوشحال کنه واسه من گرفته بود :46::46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خیلی دلم میخواست روزی برسه که منم بتونم تو این تاپیک از روزای خوش زندگیم بنویسم.:43:
دو ماه و نیمه پیش بود که وارد زندگیم شد . به خاطر تجربه بدم با ترس و تردید بهش بله گفتم اما اون برای مطمئن کردن من دستشو رو قران گذاشت و قسم خورد که دوستم داره و خوشبختم میکنه. با شرایط بد روحی ، با گریه های وقت و بی وقتم ساخت و تمام سعیش این بود که خوشحالم کنه. :46:
و من الان واقعا خوشبختم:227:
وقتی هر روز صبح با صدای تلفنش از خواب بیدار میشم :43:
وقتی هر 1-2 ساعت زنگ یا پیام میده و از حالم خبر میگیره:227:
وقتی سرزده برام ناهار میگیره و میاره محل کارم:310:
وقتی میگه همه ی زندگیشم:227:
و.......
خوشبختی رو کاملا احساس میکنم
خدایا هزاران بار شکرت میکنم .واقعا به این جمله ایمان دارم که بعد از هر سختی آسایشی هست.:43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اولین پست خودمو بعد از نامزد کردنم میخوام بذارم. الان دو هفته ای میشه نامزدیم.
میخوام تشکر کنم . میخوام از خداوند تشکر کنم که با همه اشتباهات من، بازم رهام نکرد و مردی رو تو زندگیم آورد که میتونم طعم شیرین دوست داشته شدن و دوست داشتن رو بفهمم. میخوام از خدا صدها بار تشکر کنم و بگم ممنون خدای مهربون که هوامو داری . همین خودت برای من کافی هستی. همین که پرده پوشی کردی. همین که ستارالعیوبی. ..
میخوام از نامزدم تشکر کنم. اونقدر که تو خوبی. اونقدر که درکم میکنی. نگران درسم هستی. نگران کارم هستی. نگران سلامتیم هستی. مواظبمی. نگرانمی. ممنونم عزیز دلم. ممنونم که کنارمی. که هستی. به هر شکلی که از دستت بربیاد شادم میکنی. دوست داری بخندم...
عزیز دلم ، من نمیتونم اون طوری که باید ، اونطوری که لیاقتت هست ، هنووز بهت ابراز محبت کنم. سخته برام بخدا. اما امیدوارم تو بفهمی که منم دوستت دارم. امیدوارم بفهمی برام چقدر مهمی. تو همین مدت کوتاه ، شدی همه زندگیم... قربون دلت برم که به وسعت دریاست.:43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
منم اومدم پست بذارم.
از این اتفاق دیروز هم ناراحتم هم خوشحال
دیروز تولدم بود.شوهرم اصلا یادش نبود.شایدم اینطوری نشون میداد.حتی تبریک هم نگفت از صبح تا عصر.شب وقتی میرفتیم خونه بابام(تولد من و مامانم یکروزه و من رفتم واسه مامان کادو و کیک و شمع و... خریدم)خیلی دلخور بودم از اینکه اولین تولدمه که با همیم اما اینطوری رفتار میکنه.خلاصه آخر شب که اشکام میریخت و اصلا دست خودم نبود اومد بغلم کرد و گفت خانومم خودت میدونی هیچی پول ندارم که واست هدیه بخرم وگرنه دوست دارم دنیا رو به پات بریزم.گفتم کارتت که دسته منه که پول داشت میتونستی ازم بگیری و از اون برداری.گفت پولی که دادم واسه خودت بردارم و واسه خودت کادو بخرم؟من مردم غرورم اجازه نمیده.بزار دست و بالم باز تر بشه ببین چیکار میکنم واست(اما چرا تبریک نگفت)
از حرفاش خوشحال شدم اما خیلی هم ناراحتم ازش:302:
من همیشه واسش روزایه خاص رو هیجان انگیز کردم تو این 11 ماه که با همبم
اما اون..............
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اين تاپيك واقعا پر از انرژي مثبت و من از خوندنش واقعا لذت بردم
اما وقتي خاطرات همه عزيزان رو خوندم واقعا براي خودم ناراحت شدم.........چرا؟؟
چون نامزد عزيزم عشقم خيلي از اوقات لحظه هاي فوق العاده شيريني واسم به وجود آورده اما من ازش ساده رد ميشدم:302:
اما ديگه نمي خوام اينطوري باشم:227:
يه نمونه كوچيكش چند روز پيش با همه خستگي كه داشت همراهم خريد اومد و پا به پام گشت و هديه هم واسم خريد
ازش ممنونم:46:
يه جيز ديگه هم يادم اومد.......
امروز يه كوچولو سرما خوردم بهش گفتم چون از هم دوريم گفت حتما دكتر برو اما خوب من نرفتم چون حالم خيلي بد نيس
غروب بهم زنگ زد متوجه نشدم
بيچاره چند دقيقه(حدود 10دقيقه) همش زنگ زد
آخرين بار متوجه شدم گفت كجايي سارا مردم از نگراني:302:.......كلي عصباني كه چرا دكتر نرفتي
لحنش عاشقانه نبود اما پر از حس دوس داشتن بود:310:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ساعت 11و15 دقیقه ی شبه...هنوز شام نخوردیم آخه شازده خان هنوز تشریف نیاوردن....از عصبانیت و گشنگی قرمز شدم...وقتی میاد از چشماش خستگی میباره...ولی هنوز عصبانیم،بدون توجه بهش یه سلام خشک وخالی بهش میدمو میرم که غذا رو گرم کنم...البته زبونمم بیکار نیستو این وسط همش غر میزنم...موقع شام میگه ذوستم رفت واسه خونشون شیرینی بخره به منم خیلی خیلی تعارف کرد بخورم اما نخوردمو گفتم نه خانومم خونه تنهاستو شام نخورده منتظر منه...! این بار این منم که اینجوری شدم از خجالت :(و یاد یه ربع پیش میفتم که رفتمو یه بشقاب پر غذا خوردم..!!!
این یه عاشقانه ی قشنگ همسرم و بی وفایی من به اون بود...(خب چیکار کنم گشنم بووود:) )
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ممنون که پست قبلیمو حذف کردین:46:
بذارید یه خاطره شاد بگم
یکی از کارهایی که قبلا دوست داشتیم انجام بدیم مسابقه دویدن بود!
البته جاهایی که خلوت بود، مثل کاخ سعدآباد ( که میگفتیم اینجا باغ انحصاری خودمونه:311:)
وقتی میخواستیم مسابقه بدیم همیشه من نصف مسیر رو جلوتر میرفتم که مثلا یه خورده ارفاق بود!!
اینجوری
....................@...........................}
@...............................................}
اما بازم لون جلو میزد و با خنده هاش لجمو درمیاورد!!:161::97:
آخرشم هردومون میخندیدیم و آخر شب باز از پا درد مینالیدم!:316:
عاشقشم....:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بازم خودم ميگم:311:
قبل ازينكه همخونه بشيم،يه روز كه به يه شهر ديگه واسه تدريس رفته بود،قرار بود شب همونجا بمونه.
اما بعدش تصميم گرفت برگرده و گفت دارم ميام تهران.
بعدش گفتش كه يكي از دبيرامو ديدم و دعوتم كرد شام با هم باشيم.
من يه لحظه بدون اينكه اصلا فكر كنم سريع پرسيدم :
كي؟چندسالشه؟دعوتت كرده خونه ش؟ تنها؟ واسه همين داري برميگردي تهران؟كه بري پيش اون؟
كه خنده ش گرفت ، گفت: حسودحسودحسودحسود اقرار كن اونقدر دوسم داري كه از حسادت هيچي نميتوني ببيني!:311:
بعدشم شيرين و بالذت ميخنديد:311:
منم هم خجالت زده،هم فهميدم چقدر عاشقشم واقعا:43::46:
البته من اصلا بدبين نيستم
نميدونم چرا يه دفه قاطي كردم
(دبيردبيرستانشو يعني يه آقاهه رو همونجا ديده بود،تازه اگه ميخواست بره بايد همونجا ميموند،نه اينكه برگرده!:311:)
خدايا همه زن و شوهرايي كه عاشق همند رو واسه هم نگه دار:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نامزد عزیزم
ممنونم که هستی.
ممنونم ازت که هر صبح بهم اس ام اس میزنی و صبح بخیر قشنگ....
ممنونم ازت که هر شب بهم اس ام اس میزنی و شب بخیر قشنگ....
ممنونم که میای دنبالم که زیر بارون نمونم و معطل تاکسی نشم، با اینکه میدونم خودت چقدر کار داری.
ممنونم که کادوی قشنگ برام خریدی و منو جلوی دوستام یه عالمه سورپرایز کردی.
ممنونم که وقتی سرم محکم به در مغازه خورد(به خاطر بی احتیاطیم)ناراحت شدی و دعوام کردی و بعد بهم گفتی که حواسمو بیشتر جمع کنم:46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز خونه ی پدرشوهرم بودیم ..
من و همسرم رفته بودیم تو اتاقش و داشتیم حرف میزدیم .. دو بسته کاکائو رو میزش بود و منم که دیوووووووونه ی کاکائو و شکلات :227::227:
یکی از بسته ها رو باز کرد و یه دونه از کاکائو ها برداشتم .. ولی همه ش چشمم دنبال اون یکی بسته بود و یه ذره م خجالت میکشیدم که بگم :311:
اخرش دیدم نه طاقت نمیارم :311: خودمو لوووس کردم و همسرو نگاه میکردم .. گفت چی شده عزیزم ؟ با کلی خجالت اشاره کردم به اون یکی بسته ...
بلند خندید گفت الهییییییییییی فدات بشم چرا زودتر نمیگی .. کلی کاکائو به زور بهم داد خوردم و یه عالمه خجالت کشیدم :rolleyes:
خیلی برام دوست داشتنیه وقتی سر سفره حتی اگه کنار هم نباشیم مدام حواسش بهم هست که چیزی کم نداشته باشم .. وقتی میدونه من ( شور ) دوست دارم و به مامانش میگه برام بیاره و بهم میگه قاتل شور و ترشی کلی میخندم :311::311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام به همه
کی فکرشو میکرد خیلی زود منم بیام و خاطره ای بنویسم . راستی تازه فهمیدم خاطره عاشقانه نوشتن چقدر سخته . حیا به آدم اجازه نمیده خیلی چیزا رو بیان کنه .
شاید چیزایی که تعریف میکنم خیلی عاشقانه نباشه اما این لحظات برای من خاطره شدند و احساس قشنگی تو این لحظات داشتم .
اولیش مربوط به همون روز عقد هست. همسر من با حیا بود و روش نمیشد نه دستم رو بگیره نه مستقیم تو صورتم نگاه کنه (البته تاقبل از عقد هم هیچوقت نتونست مستقیم نگاه کنه فقط لحظه هایی که برای صحبت بود و تامن حواسم نبود نگاه کوتاهی داشت چون خیلی اهل حیا و رعایت حریم هست) .
خانوادش هم که این موضوع رو فهمیدن کلی سر به سرش گذاشتن که دست خانمت رو بگیر کمکش کن از پله ها بره پایین و میخوای عکس بگیری باید دستت رو روی شونه هاش باشه، باید دستش رو بگیری و....
همسر من هم از خجالت سرخ شده بود و تا آخر مقاومت کرد و تا دستم رو می گرفت دوباره زود دستش رو می کشید .این حیا برای دیگران خنده دار بود اما برای من قشنگ بود . بعدها گفت : برای اولین بار بود و خیلی سختم بود که جلوی این همه آدم دستات رو بگیرم ناراحت که نشدی ، منم گفتم نه چرا ناراحت بشم متوجه شدم که سختت بود (خبر نداشت که تازه خوشم هم اومده بود)
مدت زمان انتخاب ما طولانی شده بود من فرصت بیشتری برای بررسی گرفتم و برای او و خانواده اش سخت بود می خواستند زود جواب بگیرند ، به آنها گفته بودیم خود را محدود نکنند و سراغ موردهای دیگه هم بروند ...... مرحله آخر مشاوره رفتیم و یکماه بعد از مشاوره پاسخ مثبت دادم فکر میکردم شاید طولانی شدن باعث بشه منصرف بشه یا بعداً گله داشته باشه چون ارتباطمون هم محدود بود اما بعد از عقد در اولین فرصتی که برای حرف زدن با من پیدا کرد گفت: تو رو از همون لحظه ی اول خواستم و تمام این مدتی که گذشت ذره ای از این خواستن کم نشد و لحظه ای تردید نکردم و حاضر نشدم جای دیگه ای برم و به انتخاب دیگه ای فکر کنم چون تو را انتخاب کرده بودم و خواهانت بودم، تا بالاخره به هم رسیدیم و قسمت هم شدیم ، تا الان نمی تونستم این حرفا رو بهت بگم اما الان دیگه می تونم بگم که چقدر خواهانت بودم و اینکه خیلی دوستت دارم .:43:
الان هم تقریبا هر روز تکرار میکنه که بیشتر از روز پیش دوستت دارم .:43:
روز اول محرمیت با این حرفاش برای من خیلی قشنگ تر شد . باید اعتراف کنم که بیشتر از اون اندازه ای که من دوستش دارم ، من رو دوست داره ،تو این زمینه یه پله از اون عقب تر هستم که دارم تلاشمو میکنم تا علاقه من هم اندازه علاقه همسرم بشه .اما این رو خوب میدونم که دوستش دارم و هر چه میگذره و تو زمینه های مختلف و تو شرایط متفاوت رفتارش رو می بینم ،بیشتر متوجه میشم که انتخاب درستی بود و خداروشکر می کنم .:203:
این روزها هم که سرما خوردم همش حالمو می پرسه و میگه توروخدا مراقب خودت باش اگر حالت بدتر بشه من چکار کنم . همش میگه دکتر هم بردمت خوب نشدی قرص فایده نداره باید آمپول بزنی تا خوب بشی .....:33::163::162: آخی تحمل دیدن منو تو این حال نداره ، میخواد زود خوب بشم
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلااااااام دوستان
من از همسرم ممنونم که همیشه توی جمع من رو شرمنده می کنه و کلی از من تعریف می کنه حتی به نظرم پیاز داغشو زیاد ترم می کنه...به خصوص وقتی می ریم خونه خودشون با یه آب و تابی از دست پختم و سور پرایزهایی که می کنمش تعریف می کنه که من خجالت می کشم که من اینجوری ازون تعریف نمی کنم!
دوسش دارم هرچند الان با هم سر سنگینیم و من ناراحت!
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند وقت پيش تو اينترنت يه مدل كتابخونه فانتزي ديدم ازش خوشم اومد خواستم بدم واسم درستش كنن 2-3جا رفتم گفتن ما نمي تونيم:302:
آخه ظريف و پركار بود منم ديگه از ساختنش داشتم پشيمون مي شدم!!!!!!!!
كه نامزدم گفت عكس كتاب خونه بده خودم يه جايي پيدا ميكنم كه درستش كنن
گفتم نمي خواد اما خوب اصرار كرد:310:
منم عكس بهش دادم
يكي از فاميلاي نامزدم يه كارگاهي داره كه كاراي چوبي انجام ميده
نامزد عزيزم پيش فاميلشون رفت و خودش با كمك فاميلش كتابخونه رو واسم ساخت:310:البته بيشتر كارا رو خودش انجام داده:43:
عشقم اصلا تو اين كارا نيس اما بخاطر خوشحالي من كتابخونه واسم ساخت و كلي هم روش كار كرده:43:
البته هنوز نديدمش اما هرچي شده باشه برام خيلي خيلي با ارزشه چون ميدونم ساختنش وقتي كه عشق نباشه سخته:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
همیشه به اینجا سر میزدم و این پستهای زیبا رو میخوندم اما هرچقدر فکر میکردم باوجود روزهای خوشی که باهمسرم داشتم خاطره عاشقانه ای به ذهنم نمیرسید.اما...
یکی از این شبها که حالم بد بود و تب ولرز داشتم باهمسرم به دکتر رفتیم.همسرم شب یکی از اشنایان رو آورد تا سرمم رو وصل کنه.با اینکه وقتی همسرم خوابش میبره دیگه اگه بمب هم منفجر بشه نمی تونه بیدارش کنه اون شب تا صبح انگار خواب درست و حسابی نکرد.باکوچکترین حرکت من بیدار میشد و میگفت:چی شده خانومی؟چیزی می خوای؟کاری داری؟هراز چندگاهی هم گوشه ی پتو رو میکشید روم و دست میگذاشت روی پیشونیم...
نمیدونم اسم این رو میشه گذاشت عاشقانه یا نه!چون همسرم اصلا احساساتی نیست و تاحالا 1شاخه گل هم واسم نخریده...
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسرم تعریف می کرد که روز اولی که مادرش برای دیدن من آمده بود او داخل ماشین منتظر بوده ، گفت : وقتی مادرم برگشت همین که وارد ماشین شد گفت: من خیلی خوشم اومد اگر بهم میدادنش همین الان بغلش می کردم و می آوردمش :43:. (ناگفته نمونه که مادرشوهرم خیلی دوستم داره و حتی بعضی وقتها خواهرشوهر کوچیکه میگه خوووب قربون صدقه میری و عروس گلم میگی و هی تعریف می کنی، والا مردم مادرشوهر دارن ، بعد به من نگاه می کنه و می خنده)
تعریف می کرد مادرم و من تو رو می خواستیم اما اطرافیان از اینکه انقدر طولانی شد ناراحت بودند و همه می گفتند : برو چند جای دیگه و دخترای دیگه ای هم ببین اگر آخرش این نشد چی ؟ (اتفاقا چون خانواده همسرم عجله برای جواب داشتند ما هم گفته بودیم که خود را محدود نکنند)
اما همسرم تعریف می کرد که چطور مقاومت کرده و گفته :هیچ جای دیگه نمیرم و اگر نشه هم جای دیگه ای نخواهم رفت دیگه فعلا تصمیم به ازدواج ندارم پس دیگه از این حرف ها جلوی من نزنید . :227:
ظاهرا بعد از این حرف همسرم،دیگه هیچکس حرفی نزده و همه منتظر بودن ببینن قضیه به کجا میرسه .
بعد از ازدواج که این ماجراها رو تعریف میکرد هم خوشحال می شدم که میدیدم انقدر خواهان من بوده ، هم از اینکه بلاخره سختی هایی هم تحمل کرده ناراحت شدم . اما در اصل خوشحال بودم که انقدر خواهان من بوده چون از خواستگاری هایی که رفته و خوشش نیومده بود و اینکه کسی با اصرارش نمی تونسته مجبورش کنه که ادامه بده ، برای من تعریف میکرد و می گفت من وقتی چیزی رو نخوام خیلی راحت نمی پذیرم و دیگران نمی تونند مجبورم کنند .
من هم گفتم وقتی هم بخوای مثل اینکه کسی نمی تونه پشیمونت کنه :310:. جواب داد : آره دیگه ، من تو رو می خواستم حرفای دیگران برای من مهم نبود .::228:
بهش گفتم تو زندگی اگر چیزی رو نخوای با من هم مثل بقیه رفتار می کنی ؟ گفت : تو فرق داری ، تو برای من مهم هستی چون همسرم و شریک زندگیم هستی :43:، اگر قرار باشه هرکی هرچه گفت گوش بدم که نمی تونم زندگیم رو بسازم ، هرکسی دلسوز نیست و هر فردی نظر شخصیش رو داره که ممکنه مناسب من نباشه .
البته همسرم تا به حال با من چنین قاطعیتی نداشته اما این قاطعیتش رو دوست دارم چون برای زندگیمون لازمه و احساس می کنم می تونم بهش تکیه کنم . تو تصمیم هاش نظر من رو می پرسه و خودش میگه نظرت خیلی برای من مهم هست ،تو شریک زندگی منی و باید برای زندگیمون مشترک تصمیم بگیریم .:43:
.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
1ماه ميشه كه نامزدمو نديدم دلم واسش تنگ تنگ شده:302:
اما قراره بيادخيلي خوشحالم :227: :310:دوس داشتم شما تو خوشحالي من سهيم باشين
آخه من از اينجا چيزاي زيادي ياد گرفتم:72:
(راستي كتاب خونه رو هم مياره:43:)
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز ماهگرد عروسیمون بود یه فکرایی داشتم ولی حالشو نداشتم:311:
ظهر که میرفتم خونه یه شاخه گل خریدمو گفتم یه کیک درست میکنم با خورشت بادمجان که آقا خیلی دوست داره
رسیدم خونه اصلا حال کیک پختن نداشتم
غذاروگذاشتمو نزدیکای اومدن همسری رو تخته یادداشتمون نوشتم ماهگرد عروسیمون .....گل و چسبوندم روشو بسته آرد کیک رو هم گذاشتم کنارش:311::311:
آقا تشریف اوردنو هی تبریک و تبریک
بعد ازیک ساعت:300: گفتم یه وقت نگی دستت درد نکنه واسم گل خریدی ها...
همسر عزیزمان اصلا اونهمه تزئینو زحمت منو بابت خرید گل و آرد کیک ندیده بود:302:
تبریکات بی شائبه ی اقا تبدیل به عذرخواهی شد اونم نه مستقیم .
واسم سبزی پاک کرد و وسط سبزی پاک کردنش میگفت:324: آدم باید با همسرش خوب برخورد کنه باید درکش کنه هر مردی یه نقطه ضعف هایی داره که نباید زن به روش بیاره حتی اگر یه سری چیزا رو نمیبینه زن نباید ناراحت شه وباید بازم بخنده ...
کلی از کارش دلخور بودم ولی اینقدر گفت تا خندیدم:311:
نمیدونم عشقولانه بود یا نه ولی در کل خیلی خوش گذشت:d
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
هفته پیش حالم خوب نبود دلم گرفته بود و مشکل کمر دردم خیلی اذیتم میکرد یهو به سرم زد از همسری بخوام بریم مسافرت میدونستم شاید خانوادش حساسیت نشون بدن چون هنوز تو دوران عقدیم ازش خواهش کردم و دیدم همه کاراشو کنار گذاشتو گفت ایشالا میریم خلاصه راهی مشهد شدیم اولین مسافرت دو نفره بود عزیزم خیلی هوامو داشت خیلی به خاطر کمر دردم دیدم چقدر ناراحته چون نمیتونستم زیاد راه برم همش کمکم میکرد نازمو میکشید و وقتی دلم میگرفت زود گوشیمو میاورد که زنگ بزن مامانت اروم بشی و همچنین یه سرما خوردگیم که به این درد کمر اضافه شد همسرم که خیلی رو خوابش حساسه و خوابش سنگین هر ساعت پا میشد حالمو میپرسید پاشویم میکرد و وقتی رسیدیم شهرمون ساعت 6 صبح بود منو با اصرار میبرد کلینیک :227: میخندیدم میگفتم یکم هوا روشن بشه میریم اما قبول نکرد این یه هفته بهترین بود عاشقشم خیلی مهربونه :43:
ممنونم ازت بهترین اتفاق زندگیم همسر گلم