سلام آقای روزنه :72: خوشحال شدم که بازم به همدردی سر زدید.
فکر می کنم چند سالی هست که ازتون بی خبرم. امیدوارم حالتون عالی باشه. :72:
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام آقای روزنه :72: خوشحال شدم که بازم به همدردی سر زدید.
فکر می کنم چند سالی هست که ازتون بی خبرم. امیدوارم حالتون عالی باشه. :72:
سلام.
من حالم خوب نیست.
از صبح امروز تا همین الان ناخودآگاه اشک از چشمام میاد. نمیدونم شاید به اندازه ی یه دریا گریه کردم.
صبح امروز خواهرم یک پشت چشم برام نازک کرد و پدرم یه جمله به من گفت.
نمیفهمن منو اصلا.
خواهرم از من انتظار داشت.چیزی نگفت، فقط با پشت چشم نازک کردنی من رو شرمنده کرد.
پدرم از من هیچ انتظاری نداشت با تعجب به من گفت: چرا این همه حس مسئولیت داری، به زندگی خودت برس .....
از اون لحظه تا همین الان همه ی خانواده با تعجب به گریه کردنای من نگاه میکنن.
اصلا نمیفهمن منو.
تو کوچه تو خیابون تو تاکسی تو دستشویی تو حموم تو اتاقم موقع کارم موقع ناهار موقع عصرونه موقع شام این اشکای لعنتی بند نیومد که نیومد.
یه کاش می مردم های خاصی تو قطره های اشکام هست.
داشتم به این فکر میکردم که اگه الان بمیرم برای اطرافیانم چی به جا گذاشتم؟....
هر چی فکر کردم دیدم واقعا هیچی....
من یه مشت آرزوئم....
یه مشت ادعا...
به طبل تو خالی....
یه مشت حرف....
امروز با همه ی اون حرفام ، همه ی اون ادعاهام روبه رو شدم....تنها شدم جلوی خود واقعیم..... هیچ کس خورد شدنمو ندید.....
من یه بازنده ی واقعی ام. من یک آدم پر مدعام. من یه ناتوان واقعی ام . من میتونستم اما .... این امای لعنتی که نمیدونم بقیه اش چیه.... اما تنبلی کردم اما بی عرضه بودم اما بی نظم
بودم... من میتونستم اما ...اما ...اما....
امروز یه چیزی رو با چشمام دیدم.... دیگه مهم نیست توجیه اشتباهاتم چیه.... دیگه تموم شد....من فرصتامو سوزوندم..... چوب خط اشتباهاتم پر شد....
امروز ته بی عرضه گی مو دیدم. خودم نامه ی بی عرضه گی مو نوشتم دادم دست بابام. بابام زیرشو امضا کرد. من ناراحت شدم و اون گفت چرا این همه حس مسئولیت داری به زندگی
خودت برس....
نفهمید که اون همه ی زندگی مه. نفهمید که من میخواستم درستش کنم. نفهمید منو.... این همه سال تلاشمو.... نفهمید...
خواهرم از ناراحتتیم تعجب کرد.... لابد تو دلش گفته این دختر داشته تو این مدت چه غلطی میکرده.... همش شبا بیدار همش مشغول کار.... چشمشو برای من نازک کرد حتما فکر کرده که
من توانش رو داشتم ولی اون نامه ی لعنتی رو نوشتم.... لعنت به من که فقط ادعا میکنم.... لعنت به من....
من یه موجود لعنتی واقعی ام.... این همه امروز گریه کردم هر کی جای من بود تا الان مرده بود....اما بازم همین الان یه چیزی ته دلم میگه تو میتونی نا امید نباش....
این چیز لعنتی که همش به من امید الکی میده یه جور بیماریه یه جور توهمه که نمیذاره واقعیت ها رو ببینم.... دیگه از امروز هم بدتر مگه هست آخه....
میخوام از این توهم لعنتی بیام بیرون.....
من قول میدم که دیگه دنبال آرزوهام نرم.... گور بابای بلند پروازی.... زندگی الانم دقیقا خود جهنمه ... امروز صد دفعه آرزوی مرگ کردم....
دیگه حق ندارم بیشتر از اینی که هستم بخوام.... همه چی دارم.... فاز توهم و بیشتر خواهی بسه دیگه.... همینی که هست خوبه.....
باید راضی باشم.... باید بسوزم و بسازم.... همینایی که دارم بسه....
خدایا اگه میخواستی ادبم کنی بدون که امروز بدجور ادب شدم.... خیلی بد....
زندگی خوب عزیز سلام:72:
گاهی این حس ها سراغ آدم میاد کار خوبی کردی گریه کردی تصور من ازشما یه
دختر پرانرژی وقویه باخوندن این متن مطمئن تر شدم چون با اشکات تمام حسای
بدت رو بیرون ریختی چون وقتی که حالت اینقدر بد بوده بازم میگی ته دلم امید
دارم تو فوق العاده ای چون میتونی تو شرایط سخت هم به زندگی خوب امید داری
این حالت گذراست زود خوب میشی خیالت راحت مطمئن باش هر آدمی گاهی فکر
کرده پر از اشتباهه براخودش افسوس خورده چون توقعش از خودش زیاد بوده
آدماجایزالخطا نیستن چون آدمی عقل داره وحق نداره اشتباه کنه اما ممکن الخطا
هستن یعنی هرآدمی ممکنه اشتباه کنه خیلی متوجه نشدم چرا همچین حالی پیدا
کردی ولی برداشت من این بود اون توقعی که از خودت داشتی نشده آدما با امید
زنده ان اگه نشده اما تو تلاشتو کردی فقط تصمیم میگیری که ازاین به بعد
بیشترتلاش کنی گاهی اون چیزی که ما میخوایم نمیشه ولی همین که
همیشششششششششششه به زندگی خوب امید داریم عالیه ازخدای مهربون
میخوام هرچه زودتر بیای واز حاله خوبت بگی و تصمیمهای خوب بگیری
زندگی خوب عزیز یه خاطره از فوت مادر دوستم میخوام بگم مامانه دوستم با برادر دوستم وقتی داشتن میرفتن مسافرت تصادف میکنن مادرشون رو از دست میدن برادرشون هم میره توکما وقتی چند وقت بعد به هوش میاد میارنش خونه هنوز نتوسته بودن بهش بگن اما خود داداشه میگه من میدونم که مامان مرده دیشب اومده به خوابم وبهم گفته یه اتفاقی افتاده که هیچ چاره ای نداره زندگیه خوب فقط مرگه که هیچ چاره ای نداره یه جمله ست که خیلی دوسش دارم نمیدانم دراین نقطه که ایستاده ام تقصیر من است یا تقدیر من قسمت تقدیر رو باید پذیرفت برای جبران تقصیرات هم باید تلاش کرد زندگی خوب عزیز هیچوقت حسرت گذشته ای که از دست رفته رو نخور از گذشته باید درس گرفت وتو زندگیه حال به کار بست زندگیه خوب زندگی خوبی داشته باشی:72:
سلام
خيلي وقت بود كه سر نزده بودم. خوشحالم كه همدردي هنوز هست و همدرد خيلي از زنان و مردان سرزمينم هست!
حالم خوب نيست، سرگردان و بي ثبات هستم. تصميمي گرفتم كه گاهي برميگردم به عقب و گاهي با شتاب براي انجامش ميرم جلو!:47:
دلم ميخواد يه مقدار رها باشم و آزاد. رها از لحاظ فكري و ...
خدايا! كمكم كنم. تو از درون قلبم و روحم و روانم آگاهي!
دلم براي خيلي ها تنگ شده، اسم ببرم يادم ميره بعضي ها و ناراحت ميشم،پس فقط ميگم كه دلتنگ خيلي هاتون هستم.:43::43:
سلام به همه دوستان گرامی تالار
مدتیست میخواستم تاپیک تازه ای باز کنم و دوباره مشکلمو واکاوی کنم..
اما نمیدونم چرا انگیزه باز کردنشو ندارم و احساس میکنم مسئله من لوس شده و باید دگ خاتمه پیدا میکرد..
عمیقا احساس خوشبختی نمیکنم از همون جریان خودم.. همه کاری انجام دادم ..
خیل عظیم مشکلاتی که داشتم به نحو خوبی برطرف شدن ولی مسئله اصلی دوست داشتن و علاقه برام لاینحل باقی مونده..
به هیچ وجه تمرکزم رو خانمم جمع نشده.. انگار من فلز هستمو و جنس مخالف آهنربا..
اصلا یک کشش عجیب به جنس مخالف در من وجود داره و هر بار به گذشته نگاه کردم و حتی کودکیم , مشاهده کردم که من از همون دوران بچه گی هم علاقه وافری به بازی کردن با جنس مخالف داشتم..
من کلیه بیماریها اعم از استرس , اضطراب, فوبیا , عدم تمایل جنسی , وسواس فکری و غیره رو از خودم دور کردم و بهبود یافتم ولی مورد بالائی رو نتونستم درمانش کنم ..
ما با هم خوش هستیم ..با هم بیرون میریم.. براش همه جور هدیه و کادوئی میخرم ..هر جائی دوس داشته باشه میبرمش..
نمیذارم کمبودی تو زندگی داشته باشه نسبت به وسعم..
اما احساسم از درون و خالص نیست..
یه چیزی این وسط کمه ..
و من نتونستم پیداش کنم..
همه دخترها و زنهارو زیباتر از ایشون میبینم .. هربار با یکیشون احساس خوشبختیه عمیق به سراغم میاد..
خوشبختیه عمیقی که توش دگ مقایسه نیست.. احساس بودن با کس دیگه ای نیست..ترس از دست دادنش هست.. حس تملک هست..
احساس نشاط و داشتنه کسی بعد از بیدار شدن هست.. حس زیبایه خوندنه پیامهاش هست.. احساس قنج رفتنه دل ادم واسه دوست دارم هاش هست و ...
نگین گمشده انگشتر من هنوز در زندگیم پیدا نشده و من سوار خالیه انگشترم و بدست کرده و روزها رو شب میکنم..
سلام
چقدر جای دوستان خالیه
دل عزیز خوشحالم میبینمت انشالا که حال دلت خوب بشه این فراز و فرودها همیشه هست تا وقتی که هستیم
خبری از مصباح الهدی- دختر بیخیال- فرهنگ -نازنین اریایی -کیت کت و خیلی از دوستان دیگه نیست ...
ای بابا اقای جوادیان امیدوارم اون عشقتون جرقه بزنه و این تردیدها از بین بره و احساس خوشبختی بکنید :72::72::72:.
اما خودم
متوجه یه مشکل در خودم شدم که میگن حتی در دنیا هم راه چاره ای نداره خیلییی سخته اینقدر سخت که دیگه بهش لبخند میزنم ولی جلوش کم نمیارم
و همچنان هستم فقط برام دعا کنید .
آقای جوادیان برای من قابل درک نیست که چطور نقش عشق (عشق زمینی) در زندگی بعضی از آدمها (مثل شما) تا این حد حیاتی می شه.
و برام قابل درک نیست که چطور بعضی از آدم ها می تونن خودشون رو راضی کنن از بسیار حیاتی های زندگیشون چشم پوشی کنن. من هیچوقت نتونستم چنین کاری رو انجام بدم.
اگه اون زمانیکه تازه ازدواج کرده بودید و اینجا مشاوره می گرفتید، می تونستیم امروز رو ببینیم، شاید روند پست ها تغییر می کرد.
در نظر ما آدم هایی مثل tojih خودخواه و بی مسئولیت بودند، و آدم هایی مثل شما مسئولیت پذیر و متعهد.
البته در احترامی که ما و من برای شما قائل هستیم (بواسطه ی شناختی که ازتون داریم) شکی نیست. اما الان فکر می کنم مبادا مبادا روزی برسه که کم بیارید و به همسرتون خیانت کنید... روزی که همسرتون هزاران بار حسرت بخوره کاش امروز جدا شده بود و به اون روز نمی رسید.
و اگر هم هیچوقت چنان اتفاقی نیفته، باز هم نمی شه برای شما و همسرتون خوشحال بود.
وقتی عقد بودید، فکر می کردیم دیگه الان دیره. وقتی ازدواج کردید فکر کردیم دیگه خیلی دیره. حالا که یه بچه کوچیک دارید فکر می کنیم دیگه خیلی خیلی دیره... اما واقعیت اینه که هیچوقت برای انجام دادن یه کار درست دیر نیست. وقتش نرسیده که صادقانه با همسرتون صحبت کنید و ازش بخواید بهتون کمک کنه جدا بشید؟
کسی نمی دونه بدون شما چه چیزی در انتظار همسرتون خواهد بود، اما می شه مطمئن بود که زندگیش تموم نمی شه، و باز هم فرصت ساختن هرچه که دوست داره، رو خواهد داشت.
اگه این زن پاره ی تن شما نیست، چرا رهاش نکنید و به ساختن زندگی دختری فکر نکنید که قادر باشید از عشقتون سرشارش کنید؟
نپرسیدم که جوابتون رو بشنوم، خصوصا که اینجا تاپیک حال و احواله. پرسیدم که جوابش رو برای خودتون پیدا کنید. شاید واقعا جواب قانع کننده ای باشه و عشق رو درتون زنده کنه، شایدم هیچ جوابی در کار نباشه.
سلام...
امیدوارم "حال و احوال" یاران همدردی بخیر و شادی باشه...
برای نوشتن درون نامه، چه جایی دنج تر و بهتر از این تاپیک...
=========================================
دوستان همدردی،
مدتیه به شدت از لحاظ روحی احساس خستگی میکنم.. سرم سنگین شده. پر انرژی و شادابم اما مثل قبل در تنهایی شاد نیستم و بیشتر تمایل به جمع دارم...
متاسفانه برای من چنین بود که در گذشته دل به دختری سپرده بودم، عشق، شیفتگی افراطی، وابستگی یا هر اسمی که در زندگی برای اولین دل سپردن خودمون میذاریم..دورانی بود که بی اطلاع و کم تجربه بودم. بی هیچ رابطه عاطفیای این دل بستن رو متوقف کردم. بعد از پایان این احساس، خستگی زیادی به فکرم نشست. هرچند برای من شکست تلقی نمیشد و هرگز عقایدی افراطی علیه دختران یا عشق و عاشقی در من ایجاد نشد، اما در برههای از زندگی هستم که نه رغبتی برای خرج احساسات افراطی از سوی خودم برای جنس مخالف دارم و نه علاقهای به تنها بودن...
اینجاست که اهدافی مانند تحصیلات به ما کمک میکنه اما باز هم تمام پیچیدگیهای ابعاد درونمون رو آروم نمیکنه...
من و عشق و دل دیوانه بساطی داریم
عقل هی فلسفه می بافد و ما می خندیم...
سلام
اینقدر گاهی بین هفته درگیر کارها و امورروزمره زندگی میشم که یادم میره کی هستم کجام چی شد چی نشد ؟؟:325:
امروز که تقریبا همه کارهارو سر وقتشون انجام دادم و فراغتی بوجود اومد درعین شلوغ بودن اطرافم فهمیدم که چقدر تنها شدم:102:
شیطونه میگه بار سفر ببندم برای مدتی برم کوه وبیابون مدت زیادی دور از هیاهو باشم:310:
سلام:72::72::72::72:
خیلی وقته به همدردی سر نزده بودم
میشل عزیز ممنون بابت اینکه یادی از من کردی. همچنان در صحنه ایی مثل همیشه با مطالب پر مغز و پر انرژی . :72:
از اینکه دیدم تاپیک تصویر ذهنی ادامه دار شده خیلی خوشحال شدم :72:
سالهای پر گرفتاری بود حالا بعضی چیزها فرق کرده. یکیش وقته که دیگه خیلی کمتر گیر من میاد .
من نسبت به اون روزهایی که فعالیت زیادی توی همدردی داشتم افت کردم (به نظر خودم حداقل)
بخوام یاد دوستان کنم ممکنه با این حافظه عالی بعضیا از قلم بیافتن و دلخور شن و جایز نیست همه اونا و همه شما گلین :72::72::72::72::72:
سعی میکنم بیشتر سر بزنم قدر همدردی رو بدونیم. :72:
سلام :72:
بچه ها از همه ممنونم که دوست های خوبی برای من هستید.
خصوصا از دوست یا دوستانی که لطف داشتن و از مدیرهمدردی خواسته بودند به من شارژ هدیه بدن، متشکرم. http://www.pic4ever.com/images/toyou.gif
امروز دوباره حالم بده.
من امروز خواستم یه کار خوب بکنم. دست یکی رو گرفتم و بردم یه جایی که باید میرفت اما خب نمیرفت.
نزدیک به یک ماه بود هر روز نصیحتش میکردم و بالاخره جواب داد و راضی شد بریم.
نمیدونم در مورد این آدم چی بگم. شاید یه بدبخت مطلق از نظر خودش.... اونقدر بدبخت بود که منم باور کرده بودم و هر بار میدیدمش با خودم میگفتم خدایا پس کجای زندگی این بشری؟
بالاخره تصمیم گرفتم بیام جای خدا و آستین بالا بزنم و نتیجه ی مدتها زحمتم رو درو کنم. شاید اشک هاش بند اومد کمی نور امید تو زندگیش تابید.شاید از بدبختی دراومد.
تو مسیر رفت مدام گریه میکرد و میگفت من بدبختم. شوهرم معتاد بود مادرم عصبی بود برادرم معتاد بود و خودکشی کرد و من از بچگی از 8 سالگی کارگری کردم و مادرم اذیتم میکرد و به
خاطر فرار از خونه ازدواج کردم حالا طلاق گرفتم و آه مادرم منو گرفت و بچه ام بی پدر شد و خونه ندارم و .... هزار تا بدبختی ای که اینجا نمیشه گفت و اینایی که گفتم خوباش بود.
من از لای حرفاش هر چی دنبال امید تو زندگی این بشر میگشتم که بهش دلداری بدم پیدا نمیکردم که نمیکردم. عمیقا مستاصل شده بودم که چی بگم بهش آخه.
رفتیم و کاراش رو انجام دادیم و تو مسیر برگشت دوباره اون بود و اون حرفای بدبختی و هزار تا بلایی که سرش اومده.
اما من دیگه اون آدم چند ساعت قبل نبودم.
حالا من بهت زده به حماقت خودم نگاه میکردم.
موقع رفت فکر میکردم دنبال خدا تو زندگی اون آدمم. اما موقع برگشت فهمیدم در به در دنبال خدا تو زندگی خودمم.
موقع رفت فکر میکردم دنبال امید تو زندگی اون ادمم اما فهمیدم نا امید از زندگی منم نه اون.
موقع رفت فکر میکردم که اون دیگه فرصتی نداره اما موقع برگشت فهمیدم که این منم که فکر میکنم فرصتی ندارم.
نا امید واقعی از رحمت خدا من بودم نه اون.
من موقع رفت بهش یه جمله گفتم: باور نمیکنم که خدا تو رو تنها گذاشته باشه مگه میشه؟ و بهت زده از نبود آثاری از امید تو زندگی این زن دنبال خدا بودم.
باور نمیکنید اونجا اتفاقی افتاد که من خدا رو به عینه تو زندگی این زن دیدم. انگار خدا همه ی یک ماه گذشته رو با ما بود....
هر چی من برای این زن برنامه ریخته بودم و فکر میکردم میشه از این طریق بهش کمک کرد نا باورانه می دیدم خدا براش یک مسیر ساخته اما ....
یاد مظمون آیه ای از قرآن افتادم "خدا حال هیچ بشری رو تغییر نمیده مگه اینکه خودش بخواد".
دلم به حال خودم کباب شد.
من با این همه سواد و این همه استعداد هر روز با یه اتفاق کوچیک شروع میکنم به سرزنش خودم که از پس یه کار ضپرتی بر نمیام. من بی عرضه ام من نمیتونم و اصلا بی خیال و ...
چرا؟
چون نا امیدم. چون یادم رفته باورم رو. خدا حال من رو تغییر نمیده مگه اینکه خودم بخوام.
پس این منم که نمیخوام... خدا حتما جواب تلاش های من رو میده....
بعد
پدرم با حالت قهر بهم گفت باز تو دوباره رفتی و زندگی یه آدم دیگه رو رو به راه کردی و برگشتی!!! پس زندگی خودت چی؟امروز برای خودت چیکار کردی؟ به فکر خودت باش دختر جان...
تو دلم گفتم پدر جان من امروز یک چیز خوب یاد گرفتم.
کاش به پدرم پست پریروزم رو نشون میدادم.
چقدر صادقانه به خودم میگفتم لعنتی!!!!
من لعنتی واقعی نیستم من نا امیدم.
اما بعد این اتفاق خیلی خوش و رو به راه شدن یه زندگی نامربوط به من :
یه آدم دیگه بهم گفت باز چه کلکی تو کارته و این زن چه نفعی برات داره؟ از این دست میدی و از اون دست میگیری دیگه!!! چقدر تو زرنگی!!! نفعش برات چقدره؟
عصبی شدم نتونستم چیزی بگم و دوباره گریه کردم.
نزدیک به صد بار توبه کرده بودم که دیگه به کسی کمک نکنم. چون سریعا مورد اتهام سو استفاده کردن قرار می گیرم.
نمیدونم چیکار میکنم که این چند نفر آدم 24 ساعته به من مشکوکن.
نمیدونم شاید دارن راست میگن. اگه راست نمیگن این اشکای نا خودآگاه چیه پس؟ این خشم که یه هویی بعد این تهمت میوفته به جونم چیه پس؟
سرزنش های پیاپی خودم که زندگی مو ول میکنم ...
لعنتی هایی که به خودم میگم...
من بدبختم و من بی عرضه ام هایی که به خودم میگم....
فقط و فقط ناشی از این خشمه که من برای دیگری کاری انجام میدم و اون حالش رو به راه میشه ولی وقتی به خودم میرسم نمیتونم.
هیچ نفعی هیچ نفعی و هیچ نفعی برای من نداره اگه یه بچه با کیف نو بره مدرسه. خودم میدونم. اما خشم میاد سراغم.
دیگه خسته شدم از این همه سرزنش خودم.
چند روز دیگه همین آدمی که به من تهمت میزنه تو زندگیش به بهترین و بالاترین جایگاه میرسه اما منم و دعای یه بچه ی بی پدر!!!!! شایدم فحش های یه مادر افسرده!!!
در حالی که هیچ اعتقادی به دعا ندارم. از فحش هم بدم میاد.
سرم بدجور داره کلاه میره. یه کاری انجام میدی عوضش نه تنها چیزی گیرت نمیاد بلکه عصبی و سرخورده و سر افکنده هم میشی.
کاش میتونستم بفهمم چرا آدم هایی مثل من از جان دل به آدم دیگه کمک میکنن، در حالی که خودشون سر شار از مشکلن؟ من مشکل خودم رو حل کنم برای همه بهتره ولی نمیتونم.
من نمیتونم برنامه ریزی کنم برای کارام.
عصبی ام.
ناراحتم.
میدونم با حجم زیادی از کار رو به رو ام اما به جای کار همش گریه ام می گیره.
برای امتحانم کلی پول خرج کردم اما دریغ از یک خط درس خوندن.
بعد فردا x و y و z میشن با فلان جایگاه و من به هیچ جا نخواهم رسید و اون وقت من باید چیکار کنم!!!
سلام زندگی خوب عزیز ؛
من پست های قبلی شما رو نخوندم ولی این پستتون رو خوندم و این صحبتتون نظرمو جلب کرد که بلد کردم :
چرا فکر میکنی عمل خیری که انجام میدی نتیجه ای نمیگیره و بی تأثیر بوده برات ؟ از کجا میدونی چه مسائل و مشکلات بزرگتری قرار بوده در مسیر زندگیت قرار بگیره ( البته خدایی نکرده) ولی خداوند به خاطر انجام این اعمال خیرت نگذاشته که اون مسائل بزرگتر به وقوع بپیونده...
نمیدونم شما هم تو سیمرغ آمنین شرکت کردین یا نه ؟
برنامه ی رفتاری این هفتمون دفع نا شکری هست،،،دوست داشتم شما هم شرکت کنین.
عزیزم من باز هم میگم در جایگاه شما نبودم و نمیتونم درک کنم که چه احساسی واقعا دارین ولی میتونم به حتم بگم که خدا همیشه یار و یاور ماست ...
مگر جز این آیه است که اومده : « و من یتوکل علی الله فهو حسبه »
کسی که بر خدا توکل کند خدا برای او کافی است
:72::72::72::72::72::72::72:
سلام
حال عجیبی دارم...دائم دارم میپرسم خدایاچرا بایداین جوون نازنین همچین سرنوشتی داشته باشه...
یکی ازعزیزان روبه طرزبدی ازدست دادیم...
نمیتونم خودموکنترل کنم..دائم عکسشونگاه میکنم...قلبم دردمیگیره
به حرفاش فکرمیکنم...یادآرزوهاش که میفتم ازاین دنیامتنفرمیشم
هرکاری میکنم توی ذهنمه...درخونه روبازمیکنم میگم آخیش دیگه ازاین هوای گرم راحت شداماته قلبم میسوزه...ظرف میشورم یادشم...نمیدونم چطورخودمومشغول کنم...
خیلی سخته...دلم واسه مادرش کبابه که چه جوونی روازدست داده....
اصلا نمیتونم ذهنموجمع کنم...دوست دارم هرچه زودتربه اون مرحله برسم که بگم قسمتش این بوده...اماحتی نمیخوام باورکنم که رفته...انگارهمش یه خوابه
متاسفانه مراسمش یه شهردیگه ست ومن به خاطرهوای گرم که بچه ام نمیتونه تحملش کنه نتونستم برم...فکرمیکنم همه که رفتن راحتترکنارمیان...کاش منم رفته بودم
دوست دارم بیان وبگن زنده شده...چرابایداینجوربشه....آخ چرا
اصلا نمیتونم حکمتشودرک کنم...فقط دعامیکنم که اون دنیاجاش خوب باشه...آخه یه جوون کم سن وسال حتماقابل بخششه...خدااایا
خدایابه همه صبربده
دوستان دعاکنیدواسش امشب شب اول قبرهستش..واسه مادرش هم دعاکنیدکه بتونه طاقت بیاره
سلام دوستای عزیزم
من بعد از چند سال !! تاخیر دوباره برگشتم و خوشحالم از اینکه دوباره کنارتون هستم.
هرچند این چند سال اخیر واقعا به من سخت گذشت....من خرد و نابود و شکسته شدم و دوباره با لطف خدا و دوباره لطف خدا و دوباره لطف خدا و همت عالی خودم روی پاهام ایستادم.هرکسی روحیه و شرایطم رو می دید مطمئن میشد که این مریم دیگه نمیتونه کمرش رو راست کنه....اما من جراتمندانه بهترین و درست ترین تصمیم زندگیم رو گرفتم.
الان بهترین و بالاترین روحیه رو دارم.شاده شاد و سرحال و محکم و مقاوم از یک طوفان برگشتم و امید دارم اینده خیلی خیلی از این برام بهتر خواهد شد.چون من عاقلانه و شجاعانه بهترین تصمیم رو گرفتم و مهم تر از همه دست های مهربون خدا هر لحظه روی شانه های منه....خدایا شکرت ....بی نهایت.....
سلاااااام مریم جان خوش اومدی :72::72::72:
خداروشکر که خوبی :43:
خوشحالم میبینمت
من هم امروز خوب خوبم خدارو شکر حالم رنگی رنگیه:310:
پاییزه جون تسلیت میگم الان دیدم پیامت رو خدا بهتون صبر بده. :(
مریم جان خوشحالم که خوبی و اینجایی. :72:
دفعه پیش که اومدی از شدت تغییر روحیاتت حیرت کردم. خیلی خشن شده بودی و خبری از لطافت همیشگیت نبود.
امیدوارم در پس هر تصمیمی که توی زندگیت می گیری، همیشه مریم باقی بمونی. :72:
سلام دوستان خوبم
تو اين چند مدت خيلي حال واحوالم عوض شده دارم شاد زندگي ميكنم مثل گذشته....اينها همش به كمك همدردي بوده چون من تو محيط واقعي معمولا با كسي دردل نميكنم(البته اينجا هم درد دل نكردم تا الان اما چندتا تاپيك قديمي و زير خاكي پيدا كردم كه مشكلات منو داشتن و راه كار گرفته بودن و من از ايجاد تاپيك جديد صرف نظر كردم)
مشكلات مالي گريبان گيرم شده و حكم جلبم هم گرفتن اما خيالي نيست خدا بزرگه....
تو اين يكسالگذشته تحت آزمون الهي قرار گرفته بودم كه شكر خدا سربلند آمدم بيرون و مشكل بزررررررررگ زندگيم حل شد.
مدتي بود كه خانواده بد جور فشار ميوردن كه ازدواج كنم اما من تا امروز موفق نشدم كسي رو بپسندم.....(پدر و مادرم نميدونن پسرشون انقدر بدهكاري داره كه پول بنزين ماشينشم نداره چه برسه به ازدواج و نامزد بازي..... )
دوستان خوبم ممنون ازتون.
پ ن : مشكلات ماليم انشالله تا اول شهريور حل ميشه و دوباره وضعم رو براه ميشه.
سلام
چندماهی هست میخوام تاپیک بزنم اماهردفعه بیخیال میشم
ازدست خودم خسته شدم....حوصله نوشتن درموردمشکلاتموندارم...انگا که میخوام همینجوربمونم...امااین ذهن لعنتی نمیزاره
همش داره غرمیزنه توی سرم...
ای خدااابایدچکارکرد...دیشب تاصبح داشتم باخداحرف میزدم...نمیدونم چی میشه...فرجی میشه واسه منه بی اراده یانه؟؟؟
سلام http://www.iran-forum.ir/smile/images/balloons.gif
یه تاپیکی بود با عنوان امروز احساس خوبی دارید چون ....
الآن دیدم بسته بود گفتم اینجا بگم http://www.iran-forum.ir/smile/images/128fs318181.gif
من امروز احساس خوبی دارم زیرا مادرم را خنداندم ، خنده های از ته دلش را شنیدم :43:
و هم چنین مادرم را برای معالجه پیش دکتری در شهر دیگری بردم
و باز هم حس خوبی دارم چون دارم میرم منزل مادرم که سبزی ها را برایش پاک کنمhttp://www.iran-forum.ir/smile/images/gigglesmile.gif
و شام خوشمزه بپزم و اعضای خانواده را دور هم جمع کنم http://www.iran-forum.ir/smile/images/loveshower.gif
خیلی مامان خوب و مهربانی دارم لطف می کنید برای سلامتی اش دعا کنید؟ http://www.iran-forum.ir/smile/image..._smiley_28.gif
سلام سلام دوستاي خوبم
اينقدررر دلم تنگ شده براتون كه قابل وصف نيست
من شميم الزهرا هستم
ماه هاست نميتونم از كاربريم استفاده كنم نميدونم چرا
الان به سرم زد كاربري جديد بسازم
چقدر باعاتون حرف دارم ولي از ذوق اينكه تونستم عضو بشم نميخوام هيچ حرف تلخي بزنم
مريم جان چقدر خوشحال شدم كه اومدي سايت، و ازون خوشحالتر شدم وقتي پستي با اين مضمون ازت ديذم كه از شرايط فعليت راضي هستي و تصميم درست گرفتي
گرفتن تصميمات بزرگ شهامت ميخواد ...
زندگيم از سردرگمي اوليه بعد زايمان خداروشكر درومده و به ثبات نسبي رسيدم هرچند روابطم با همسرم مثل قبله و مشكلات به قوت خودش باقيست اما ديدن چهره زيبا و دوست داشتني پسرم قلبم رو شاد ميكنه...
گاهي بهش غبطه ميخورم چقدر پاك چقدر معصوم بدون هيچ خطا و گناهي... بدون هيچ دغدغه اي...
اين روزها دلم خيلي هواي محرم داره، دائم تو سرم ماجراي شهيد حججي ميچرخه و ميشم پر از شرم، پر از افسوس به حال خودم
من كجاي اين عالم در غفلت هستم و حججي ها و همسرانشون كحا؟
من براي مولام چه خدمتي كردم؟اصلا تاحالا از چيم گذشتم؟؟ من من من... گاهي در عجب ميمونم كه چطور يك نفر ميتونه اينهمه افسوس بخوره ولي از جاش جم نخوره!!!!
سلام http://www.iran-forum.ir/smile/image..._smiley_28.gif
قدم نو رسیده مبارک http://www.iran-forum.ir/smile/images/aem32.gif http://www.iran-forum.ir/smile/image..._smiley_15.gif
ان شاءالله خدا حافظ و پناهش باشد و زیر سایه آقا امام زمان (عج) رشد کند و وجودش برای شما پر از نور و برکت باشد
نامدار و سلامت باشند الهی http://www.iran-forum.ir/smile/images/confetti.gif
فرمودید با اسم قبلی تون نمی توانید تشریف بیارید اگر ایمیلتان را داشته باشید از طریق فرم زیر می توانید رمز جدید دریافت کنید و با اسم قبلی تون وارد بشید
فرم درخواست رمز عبور گم شده - تالار گفتگوی همدردی:سایت تخصصی مشاوره ازدواج و مشاوره خانواده
سلام شمیم جان :43:
قدم نورسیده مبارک :326:
خداروشکر که فرشته کوچولو رو هر روز توی بغلت میگیری ، خواهرم که از من کوچیکتر هستش هم بچه اش به دنیا اومد روزی که دخترشو نبینم کلافه ام خیلی عشقه :43: جمعه ها میرم خونشون از 7صبح بچه رو میارم پیش خودم که هم مامانش خواب شبشو جبران کنه هم من کیف کنم .
درس ات رو چیکار کردی ؟
به نظرم یه تاپیک بزن . تاپیک فرشته رو حتما خوندی خیلی براش مفید بود الهی تو ام به نتیجه های خوب برسی .
حال من :
خیلی احساس خستگی میکنم
سلام گيسو كمند مهربون
از كسايي كه بعد برگشت به تالار از شرايطش خيلي خوشحال شدم شمايين
واقعا تصميم بزرگي گرفتين كه من با اندك اطلاعاتم از شما اونو بهترين تصميم ميدونم. شما زن قوي هستين كه بهترينها لايقتونه
ان شاالله هميشه موفق و سربلند باشين:72:
واحدهاي درسيم با هر سختي بود به اتمام رسبد و فقط پايان نامه مونده كه مرخصي گرفتم چون واقعا مغرم نميكشه:47:
دوست دارم تايپيك بزنم ولي ازين كاربريم دلچركينم!!! دلم مبخواد همون شميم الزهرا باشم
پيشينم هميشه همرام باشه...
لينكي كه رهگذر آسمان گذاشتن رفتم اما متاسفانه نميدونم چه مشكلي سايت با من دازه كه سوال اخرين ماه شمسي هرچي ميزنم قبول نميكنه! براي همين نتونستم كاربري قبليمو فعال كنم
دوستان کسی میدونه خانم رهگذر آسمان ، کاربریشون چی شده ?
شمیم جان ممنونم از لطفت ، منتظریم تاپیک بزنی بیاییم بخونیم ببینیم چه کردی.:43:
سلام
احتمالا ایشون همون خانم بانوی مهر هستن و متاسفانه دوباره کاربریشون بسته شده
به هر حال امیدوارم هر جا که هستن موفق و سربلند باشند.
بچه ها واقعا دوست چه نعمتیه.
انگار طی سال ها خودت رو به مرور جایی ذخیره می کنی، منطقت رو رفته رفته به کسی آموزش می دی، کسی رو قدم به قدم با روحیات و شخصیتت آشنا می کنی،
بعد یه جایی که خودت سر رشته امور از دستت در میره، یا فکر می کنی اتفاق جدیدی برات افتاده، دوستت همه ی اون تاریخچه رو با هم می بینه، و فضا رو برات روشن می کنه، یا گره ی ذهنت رو باز می کنه.
من چند روز سخت داشتم. سختیش بخاطر احساس ندامت بود.
در یه موردی، فکر می کردم مجبورم کاری رو انجام بدم. بقیه کسانی که در اون مورد درگیر بودن، نمی تونستن دلایلم رو رد کنن، اما می گفتن اینطور نیست که مجبور باشی انجامش بدی. ولی در نهایت تصمیم من رو پذیرفتن، یعنی نمی تونستن نپذیرن.
انجام دادنش گذشته از هزینه های فکری و زمانی و مالی، فشار روانی ای رو برای من داره. در هر حال قبلا فکر می کردم چاره ای نیست جز اینکه انجامش بدم. حالا به هر ترتیبی که باشه.
و چند روز پیش فهمیدم اتفاقا چاره ای بوده... و اجباری نبود.
حالا دیگه نمی تونم هم متوقفش کنم. باید ادامش بدم.
این حس ندامت، خیلی اذیتم می کرد. طوریکه دیشب تقریبا مریض شده بودم. که دوستم زنگ زد و یه دو ساعتی صحبت کردیم.
اون منطق منو می فهمید، بخاطر همین موفق شد به من نشون بده که می تونم از همین اتفاقی که افتاده خوشحال باشم. می تونم نگرشی بهش داشته باشم که با شادی انجامش بدم.
امروز خیلی سبک بودم. واقعا تونسته بود روی ساز و کار ذهنم اثر بگذاره. منو از زیر بارِ حس ندامتم در بیاره.
ده سال دوستی، چیز ارزشمندیه.
و البته یه نکته ای هم هست. و اون اینکه من دیگه تونستم خودم رو در معرض دوست هام قرار بدم. از مشکلاتم باهاشون حرف بزنم. نگران نباشم که ممکنه روحمو خراش بدن. اگه از قبل ذهنیتی از من داشته باشید، می دونید که این خیلی برای من پیشرفته.
و اینکه،
من قبلا اصلا آدم قدرشناسی نبودم. مثلا همین همدردی رو، تا این بار آخری که اومدم، به چشم قدرشناسی نگاه نمی کردم. این چند ماهه ی اخیره که قدرش رو می دونم.
کلا فکر می کنم قدرشناس تر شدم. :72:
سلام
راستش خیلی گشتم تا جای مناسبی پیدا کنم برای صحبت هام اما خب نهایتا فکر کنم اینجا مناسب بود،فکرکنم چندسالی هست که نیومدم و سرنزدم به این تالار اما دیشب به طور اتفاقی یادخاطرات گذشته افتادم اسم کاربریم یادم اومد و اومدم کل تاپیکهامو خوندم
من naghashiهستم باسرچ اسمم احتمالا بتونید تاپیکهامو بخونید و اونچه چندسال قبل جهنم بود رو تصورکنید
جهنمی که الان که بهش نگاه میکنم و خوندمش انگار هیچوقت توش زندگی نکردم اما حسن بزرگی که برام داشت این بود شناختم ازجهنم و بهشتی که با انتخاب یا رفتار یا طرزفکرم میتونم برای خودم بسازم خیلی زیادشد
بگذریم احساس دین میکردم چون میدیدم اینجا ناخودآگاه پراز استرس غم و رنجه ، تجربه های تلخ وگاهی روزهایی که فکر میکنیم هیچوقت تموم نمیشن
برای همین اومدم بگم اگه یه زحمتی بکشید وتاپیکهامو بخونید معنی جملات پایین رو خیلی خوب میفهمید و وظیفه خودم دونستم روزی که غم هامو تقسیم کردم امروز شادیمو با شماها شریک باشم
مدتی است که ازدواج کرده ام با آقایی که آگاهانه انتخاب کردم و صبرم نتیجه داد و همونجور که بارها توسختی به خودم میگفتم روزهای خوب هم می رسند واقعا تازه دارم مفهوم آرامش و شادی رو میفهمم
ایارو دوست دارم همه اونهایی که تو رنجند بخونند و هرچی میخوان باصبر ازخدابخوان،،،امروز خوشحالم نه برای ازدواج برای اینکه اون روزای سخت گذشته و الان لذتی که از نتیجه صبرم و البته به کاربردن تجربه ام میبرم قابل وصف نیست
همسری دارم که خداروشکر کنارش آرامش دارم وتازه معنای زندگی رو میفهمم
نه به خاطر این که مشکلی نداریم
نه به خاطراینکه خیلی پولداریم یا هرروزمون فقط اتفاقای خوب میفته یا دعوا نمیکنیم یا اختلاف سلیقه نداریم یا هرچیزی که قبلا فکرمیکردم معنی خوشبختیه
الان یادگرفتم باهمه مشکلات زندگیمو مدیریت کنم و لذت ببرم از ساختنش و یادم نره خودمم کامل نیستم
فقط قدم اول مهمه که انتخاب اشتباه نکنیم و اگر کردیم فکر نکنیم بدبختترینیم یا پایان دنیاست
روزای خوبم میرسه
وامروز اومدم بگم خدای خوبم ازت ممنونم و شکرگزارتم حتی اگه بازم بنده خوبی برات نبودم اما یادم انداختی تو اوج بدبختی یادت بودم الان که حسم فقط خوشبختیه اگه یادت نباشم و به بقیه هم نگم وعده خدا حقه دیگه خیلی بی انصافیه
پس شکرت خدای خوبم
از صمیم قلب براتون از خدا میخوام اول صبر توی سختی ها و بعد هم آرامش مدام تو زندگیتون که هدیه خداست
از همه کسانی که توروزای سخت کنارم بودن ممنونم و از همه تون خواهش میکنم تو استفاده ازتالار همدردی تعادل رو به کاربگیرید نه به خاطر محیط اینجا بخاطر خودتون چون بالاخره یه زمانی باید رفت پس چیزی رو بردارید که تجربه زندگیتون باشه تجربیاتتون رو در اختیاردیگران بگذارید اما مهمان همیشگی نباشید
بابت اشتباهات یا فونت بدعذرمیخوام چون با گوشی نایپ کردم
خدانگهدارتون
به نام خدا
چند روزیه می خوام که بیام همدردی وپست بگذارم ما یه چیزی مانعم می شه ، نمی دونم خجالته یا غرور.
از وقتی مدیر همدردی آن پست آخر را در تاپیک آلاچیق گذاشت ، خیلی با خودم در گیر شدم.
توی تصویر ذهنی اکثر دوستان اشاره به این مورد داشتند که در روابطم با دیگران مخصوصا نامحرم از یک اصولی پیروی میکنم.
شاید به خودم مغرور شدم و اینکه هیچ وقت از این بابت نگرانی نخواهم داشت.
اما متوجه شدم کافیه از نقطه صفر رد بشیم ، به مرو همه معادلات به هم می ریزه ، همین طور که الان که پست هام رو توی آلاچیق می خونم ، از خودم خجالت می کشم . که این ادبیات من در یک جمعی که نامحرم هم هست نبود.
با فرشته مهربان صحبت کردم ، و از اینکه نمی تونم دیگه به همدردی برم ، یه جوری که هم غرورم خدشه دار شده هم خجالت می کشم .
اتفاقا ایشون هم با نظر مدیر هم نظر بودند از اونجایی که اونها کارشناس هستند و از بیرون نگاه می کنند ، راحت تر متوجه یک سری از ایرادات می شوند اینکه خودشون فضای ایجاد تاپیک های خیانت و... را در عمومی بسته اند چگونه می شود که در تاپیک کل کل بستر رو برای اتفاقات ناخوشایند باز گذاشته اند.
فاجعه های زندگی از همین بی احتیاطی های کوچک رقم می خوره. پس باید بیشتر مراقب خودمون باشیم.
هر کسی می تونه مرتکب خطا بشه ، مهم اول پذیرشه وبعد از اون مراقبته .
اولش با احساس خیلی بدی شروع کردم به نوشتن ، اما الان احساس سبکی دارم.
اول از خودم عذر خواهی می کنم سپس از سایر دوستان .
سلام کسی خبر از کیت کت داره؟
حالش خوبه؟
خوشحالم که یاران همدردی باز هم به تالار اومدن و تالار همدردی جون گرفته .
این جمع و این سبک هرجایی پیدا نمیشه .
من خیلی فایده ها ازینجا بردم .
امیدوارم روز به روز کارامدتر و پایدارتر بشه .
:72:
بینهایت جان
به نظرم لازم نیست کارشناس بود تا ایرادات رو دید فقط کافیه بیرون گود وایساده باشی...
من خودم پر از عیب و ایرادم و همیشه شما و قاطبه ی کاربران محترم تاپیک کل کل رو از نظر اخلاقی از خودم برتر دیدم... حتی یکبار میخاستم بیام تاپیک بزنم و عنوان تاپیکم این باشه که خانم بی نهایت چطور میتونید انقدر خوب و صبور باشید؟ چه گذشته و اتفاقاتی شاکله ی این صبر رو ایجاد کرده؟
اما راستش با خوندن تاپیک کل کل نظرم داشت راجع به بچه ی های خوب تالار عوض میشد...
تاپیکی که راجع به روابط دوستم با استادها و مردهای اقوامش زده بودم یادتونه؟ اون تاپیک منتقل شده به انجمن آزاد اما احتمالا باید یادتون باشه...
میگفتم مگه همینا نبودن که توی اون تاپیک منو حتی از رابطه با اون دوستم منع میکردن؟ خب خودشون هم که این روابط رو با هم دارن...
جنس روابطی که دوست من با مردها برقرار میکرد دقیقا شبیه شوخیهای تاپیک کل کل بود وگرنه دوستم نه یه تار موهاش رو کسی تا به حال دیده و نه انگشتش به نامحرمی خورده...
من اصلا و ابدا قصد جسارت رو ندارم...
چه بسا اگر من هم توی اون تاپیک شرکت میکردم رشته ی امور از دستم در میرفت
فقط میخاستم بگم که چقدر تصمیم مدیر راجع به بستن اون تاپیک و چقدر خوشحالم که این پست آخرتون رو خوندم و متوجه شدم تفاوت شما با اون دوستم اینه که هر جا خطا رو متوجه شدند جلوی خطا رو میگیرند و اشتباه رو به انتخاب تبدیل نمیکنند...
- - - Updated - - -
من بعد از اینکه این پست رو گذاشتم و یکبار خودم خوندمش حس کردم که ممکنه خوندن این پست برای بعضی از دوستان ناخوشایند باشه و فکر کنن من توهم همه چیز دانی دارم اما متاسفانه دکمه ی ویرایش کار نمیکنه که حذفش کنم:102:
گزارش کردم که مدیر حذفش کنن
امیدوارم پیش از اینکه دلخوری پیش بیاد حذف شده باشه:203:
مدت طولانی است که فرشته مامان آرام و ساکته و من در حال ورق زدن همدردی .
تعجب کردم از این همه سکوت ، فرشته مامان درگیر یکی از تجربیات ناب زندگی بود . آشنایی با سبک زندگی یک مگس. :18:
یه روزی مدیر می گفت ، زندگی شما همینه و فرض کن هیچ تغییری نمی کنه سعی کن ، این میون نفس بکشی و از لحظه های زندگی لذت ببری.
من که از سیر مطالعاتی طبیعی دختر شش ماهه ام پیرامون آشنایی جدیدش با یک مخلوق خدا ، بسیار لذت بردم.
پ.ن نظر به پست قبلی ام در این تاپیک ، فقط و فقط بنده عملکرد خودم رو در تاپیک آلاچیق بازنگری کردم و نسبت به آن اعلام ناراضایتی کردم جوری که احساس کردم مدیر خطاب به فقط شخص بنده اون پست رو گذاشتند لذا از سایر دوستانی که در اون تاپیک حضور داشتند اگر با پست قبلی ام موجب ناراحتی شون شدم عذر خواهی می کنم .
هانی،
اتفاقا تصمیم مدیر همدردی جای خوشحالی نداره، هرچند من اعتراضی هم بهش ندارم. و درک می کنم ایشون دلایل خودشون رو دارند، و شاید وقت زیادی هم برای توجیه کردن نداشته باشن. خصوصا با پیش ذهنی که از سال های بحث آزاد همدردی دارند.
در هر حال، از نظر من نهایتا یه تغییر نام برای اون تاپیک کافی بود. در واقع فقط حذف کلمه ی "کل کل". در کنار یه مقدار صحبت با بچه ها، در مورد اون حکمی که در موردش صحبت شده بود.
یه صحبت و همفکری خیلی کوتاه برای متوجه کردن بچه های اون تاپیک کاملا کافی بود. حتی نیازی به متقاعد کردن هم نمی شد. چون بیس اعتقادی هممون، حداقل در اون مورد، بی نهایت به هم نزدیکه، یا شاید هم اصلا یکیه.
بعدش می شد نشست و از تغییر رویکردشون لذت برد.
سلام عزیزم :72:
خب قبول کن سخته آدم پستی که در تایید باورهای خودش هست رو حذف کنه. بعلاوه همه دیگه پستتو خوندیم، و متوجه منظورت هستیم. :72:
موضوع اینه که بسته شدن ناگهانی تاپیک آلاچیق، با وجود همه ی احترامی که برای مدیر همدردی قائل هستیم، غرور آدم هایی که به این مسائل مقید هستند رو جریحه دار می کنه.
نیکیا بعضی وقتا هست که آدم می خواد یه چیزی رو بگه، اما نمی گه! منتظر می شه یکی یه چیزی بگه، بعد حرفشو در جواب به اون بزنه. پست قبلی من برای مدیرهمدردی بود، اما خطاب به تو. امیدوارم اینکارم ناراحتت نکرده باشه. :72:
در مورد دوستت. به نظرم یه تفاوتی با تاپیک آلاچیق هست. اونم اینکه اینجا همه چی محدوده، خیلی محدود. در حد همون پستی که گذاشته می شه. بنابراین ممکنه بعضی تفاوت ها با دنیای واقعی قائل بشیم.
البته به هرحال یه پتانسیلی هست، ولی خیلی خیلی بیشتر از دنیای واقعی تحت کنترل افراده. اگه بخوام توضیحش بدم، چون یه مطلب کلی رو دارم می گم، اما در عین حال یه تاپیک خاص و دوستانی که این اواخر درش فعال بودن مطرحه، همون ایرادی که به کار مدیر همدردی وارد دیدم، خودم هم انجام دادم. در واقع قبلا هم در همون تاپیک یک مطلب کلی در مورد اثر جنسیت روی جذابیت های ارتباطی نوشتم، و توجه نکردم که اونجا جاش نبود و ممکنه اینطور برداشت بشه که فرد خاصی منظورمه.
در هر حال من پایه های اون احکام رو درک می کنم، اما این موضوعی نبود که در تاپیک آلاچیق توجهم رو جلب کرده باشه، پس اگه بوده هم کمرنگ بوده. چیزی که توجه من رو جلب کرد این بود که چرا خنده ی زندگیمون رو با هدف قرار دادن زن، مرد، ترک، لر، و غیره تامین می کنیم. خواستم بگم شادی زندگی، اما دیدم این اتفاقا نشونه ی ناشادیه.
و تاپیک آلاچیق خنده های سالم هم خیلی زیاد داشته. من این اواخر کم پیش میومد که بخونمش، اما اون زمانیکه پدربزرگ و زهره و بقیه بودند، خیلی دوستش داشتم. یا یه پست از محمد 93 هنوزم توی ذهنم مونده. همونیکه مدیرهمدردی و چند نفر دیگه داشتند غرق می شدن و فرهنگ قل قل می کرد. :smile:
بازم حرفای خودم رو خطاب به تو نوشتم؟ انگار آره، اما اینبار دیگه قصدشو نداشتم. به هرحال این مژده رو بهت می دم که دیگه حرفام راجع به آلاچیق تموم شد. :smile:
آخ آخ ساعت چنده؟ یعنی خودمو به spy133 معرفی کنم؟ نه... از پرسشنامه ش گرفتم 44. حالا محض احتیاط یه هفته همدردی نمیام، هرچند می دونم مسئله همدردی نیست، حیاطه! و دو تا موجود نازنین که آخر شب رفتم یه سر بهشون بزنم، اما چند ساعت بازی کردیم، و اگه خوابیده بودم به اندازه الان سرحال نبودم. ولی دیگه قول می دم برم سه ساعت باقیمونده رو بخوابم. :72:
من گزارش کردم قبلا هم ایناتفاق افتاده که گزارش کرده باشم یا پیامی داده باشم و جوابی نگرفته باشم...
الان که ذیل همون پست درخواستم مبنی بر حذف و اعلام گزارش رو دیدید ممنون میشم که هر دو پستم حذف بشه...
از نظر ما حقوقی ها شیوه ی ابلاغ موضوعیت نداره مهم اینه که موضوع ابلاغ بشه...
باز هم ممنونم
امروز صبح دوباره گزارش کردم
وقتی گزینه ی ارسال رو میزنم اون صفحه بسته شده و وارد صفحه ی اصلی سایت میشم نمیدونم کار دیگه ای هم باید انجام بدم یا نه...
منظورم از شیوه ابلاغ این بود که اگر هم گزارشم ارسال نمیشه یا نشده الان که شما به عنوان یکی از مدیران سایت در جریان قرار گرفتید بزرگواری کرده و پست های درخواستی رو پاک کنید... چون مهم در جریان قرار گرفتن شماست که در حال حاضر در جریان هستید...
سپاسگزارم