بله حق با شماست باید آروم باشم بتونم تصمیم درست بگیرم.
باورکنید پسرم با منم بود خیلی خوب بود شاد بود فقط یک مقدار روی پرستارش یه حساسیت هایی داشت که من خانه می اومدم سریع از جا میپرید به پرستارمیگفت شما دیگه برو خونه ت. یا یکدفعه درکمال تعجب گفت خاله فلانی خوشگل نیست خیلی مالونده. از تعجب موندم چون من اصلا" همچین ادبیاتی رو استفاده نمیکنم. یا الکی به پرستار گفته بود مامانم قراره بیاد.
بعد هم به نظر من موضوع حتما" با مادر، بزرگ شدن بچه رو بعضی از دوستان خیلی احساسی و یزرگش کردند قبوله مادر نقشش خیلی مهم و پررنگه ولی تا یک سن و سالی که بچه از آب و گل دربیاد بعد دیگه خیلی تفاوتی بین پدر و مادر وجود نداره.
نکته دیگه اینکه شما خیلی خوب برنامه همه چیز رو می چینید تا این حد دقیق برای یه بچه برنامه ریزی کردن کار آسونی نیست و این نقطه قوت فقط در بعضی از خانم هاست.من نهایت بتونم برنامه مدرسه و خواب و غذا و این موارد رو برای بچه م برنامه ریزی کنم.
البته کلاس شنا و اسکی هم میبردمش و خیلی دوست داشت نمیگذاشتم بهش بد بگذره خیلی هم خوشحال بود با من احساس راحتی میکرد مثلا" میگفت بابا امروز پنج شنبه است قرار شد منو بیرون ببری یا مثلا" اگه دوهفته شام میگرفتیم توی خونه میخوردیم میگفت بابا بریم بیرون میدونی چندوقته من رو بیرون نبردی شام بخوریم دلم خسته شد. منظورش این بود دلم پوسید.
حالا شاید آغوش مامانش را به همه اینها ترجیح میده بهش حق میدم و نمیخواهم از حق طبیعیش محرومش کنم.
من باید آرامش داشته باشم که بتونم به زندگی خودم و بچه م سر و سامونی بدم .همسر سابقم اینجا بیاد نمیگذاره چون خودش رو توی هر چیزی قاطی میکنه به خودش حق میده حالا شما تا فردا بفرمایید قاطعیت وفلان وقتی نمیگذاره بعنی نمیگذاره منم هر روز نمیتونم دعوا کنم. بی نهایت کنترلگره.
قبل از طلاق ما شناسنامه من دست مادرش بود.وقتی با پدرم کار میکردم کارت بانکی من که پدرم حقوقم یا پول واسم واریز میکرد اون کارت دست همسرم بود.
اون روز صبح جمعه از اصفهان سرزده خودش رو تهران رسوند. میدونست ما دو روز دیگه اصفهان میریم واسه چی این کار رو کرد. میخواست به خیالش مثلا" مچ منو بگیره.فکر کرد من احمقم وقتی بچه هست کسی رو توی خونه بیارم بر فرض اینکه هم می آوردم دیگه زنم نیست به اون ربطی نداره. نهایت کنترلگری. نه اینکه جلوشون در نیومدم اونقدر برای کارهای این مدلی و مسخرشون دعوا کردم دیگه خسته شدم بیخیال شدم.هر کس یه اعصابی داره دیگه نمی کشم.
به عمه من یعنی همین مادرخانم سابقم گفته بودند که چرا دخترش یعنی مادر پسرم رو نمیفرستند کانادا پیش برادرش اونجا بمونه ؟ گفته بود نه آنجا میره زندگی پسرم رو بهم میریزه ! دیگه شما تا تهش رو بخونید. ولی زندگی من رو بهم ریختند مهم نیست. مقصر همه آنهایی هستند که من و بچه ام الان نباید با هم زندگی کنیم.