-
وقتی خدا در زندگی حضور داشته باشه در سخت ترین شرایط هم می شه عاشقانه ترین لحظات را تجربه کرد.
روزهای سختی را داریم پشت سر می گذرونیم . صبوری های من ، گلایه نکردن هام و همراه شدن با همسرم با واقف بودن به تمام نقاط ضعفش موجب شده بی وقفه مورد لطف و نوازش و محبت همسرم قرار بگیرم .
عاشقانه هایی را که الان بعد از ده سال زندگی مشترک بعد از سه تا گل زندگی مون دارم تجربه می کنم حتی در اوایل ازدواج که همه حتی خودمون فکر می کردیم خیلی عاشق همدیگه هستیم را اینگونه تجربه نکرده بودم.
مهم ترین مساله ای که موجب دلچسب شدن این عاشقانه هاست بی ریا بودن و صادقانه بودن اونهاست.
در آخرین پیام :
سلام مهربونم ، عزیز تر از جانم دریای متلاطم این روزهایم ساحل آرام گونه تو را می طلبد نمی دانم کی به ساحل نجات تو خواهم رسید اما از خدا می خواهم لحظه ای تو را از من نگیرید.(البته با کمی سانسور)
خیلی اوقات شده کم آوردم و خواستم زبان شکوه بگیرم که با رسیدن هر یک از این پیام ها از جانب همسرم ، انرژی می گیرم و باز هم صبوری پیشه می کنم.
تلاش های شبانه روزی همسرم ، محبت های بی دریغش ، در سایه حضور خدا در زندگی مون با همه کاستی ها وسختی ها می تونم بگم خوشبخت ترین لحظات زندگی را دارم تجربه می کنم.
خدایا شکرت.
-
گاهی اوقات زندگی اونقدری برات شیرین میشه که کوچکترین نشانه ها به چشمت میاد. مثلا وقتی که صبح چشماتو که باز میکنی نگاه عاشقانه همسرت ر میبینی یا وقتی که هنوز لب تر نکرده اون چیزی که میخوای رو همسر عزیزت برات تهیه میکنه.یا اون آرامشی که داری و .... همه و همه نعمت پرورگار مهربونه که در قالب یک مرد مهربون به من هدیه داده.خداروشکر میکنم که میتونم الان قدر این نعمتشو بدونم و برای شیرین تر شدن زندگیم بیشتر از قبل تلاش کنم. و به همسرم بگم که هرروز بیشتر از روز قبل دوسش دارم💖💖💖
در واقع الان سراسر زندگیم پر از لحظات و خاطرات عاشقانه است.علی الخصوص اینکه همسرم میدونه چقدر گل دوست دارم و بیشتر روزا وقتی در رو روش باز میکنم یک دسته گل خوشگل جلو چشممه یا حتی زمانی که در ساده ترین حالت ممکن عکس گل های خوشگلی رو که میبینه میگیره که به من نشون بده....
-
دنیا جان تا حدودی در جریان مشکلات شما بودم
خیلی خوشحال شدم وقتی از عاشقانه ها تون نوشتی
انشالله روز به روز روابطتون بهتر و بهتر بشه عزیزم
:72::72::72::43::43::43:
-
مرسی دوست مهربونم.راستشو بخوای من خیلی سختی کشیدم تا به این جا رسیدم ولی یک چیزی رو فهمیدم اونم این که سهم خودم رو از دعواهای بی دلیلمون قبول کردم و سعی کردم برطرفشون کنم.خداروشکر همسرمم در این راه همراهم شد و زندگیمون رو از آستانه سقوط نجات دادیم.و خدا رو واقعا شکر میکنم.:203::18:
-
چقدر اینجا سوت و کوره.پس شما کجایین زوج های عاشق؟؟؟!!!من که میخوام یه خاطره خیلی ساااده رو بگم ولی برای من پر از عشقه...
دیروز بعدازظهر داشتیم میرفتیم خونه مادرشوهرم.خیلی احساس تشنگی میکردم.به همسرم گفتم کاش مامان یه شربت آبلیمو و خاکشیر درست کرده باشن.من خیلی تشنمه... همسرم خندید.رسیدیم رفتیم بالا دیدیم نخیر از شربت آبلیمو خاکشیر خبری نیس.پس با ذوقی کور رفتم لباسمو عوض کنم.که یه دفعه همسرم به مادرش گفت مامان یه شربت آبلیمو برام درست میکنی.خیلی هوس کردم( آخه مادرشوهرم رو من یکمی حساسه و همسرم فهمیده اینو) مادرشوهرم گفت آره پسرم درست میکنم که همسرم اومد تو اتاق بوسیدمو گفت اینم فقط بخاطر تو...:43::43: خیلی ساده بود ولی اونجا حس کردم چقدر برای همسرم حتی برآورده کردن این خواسته کوچیک من مهمه.
-
من دوباره اومدم...:18:
راستش الان خیلی کار دارم ولی وسط کار یه چیزی شد گفتم بیام به شمام بگم.... منو همسرم به امید خدا داریم میریم کربلا.خب از اونجایی که از اون ور که برمیگردیم میان دیدنمون.و خونواده هامون هستن و تو آشپزخونه ان.آشپزخونه باید تمیز باشه در واقع من الان دارم خونه تکونی میکنم!!! تو این بین صد بار به همسرم زنگ زدم تا چیزایی رو که لازم داریم بخره.اونم از صبح طفلی رفته سرکار و حسابی خسته است منم مدام زنگ میزنم.بار آخر میخواستم بگم نون بخره که واقعا ترسیده بودم از اینکه عصبانی بشه و دم رفتن دعوامون بشه.با احتیاط تمام گفتم عزیزم ببخشید دوباره مزاحمت شدم یه چیزی میخوام میخری؟؟!!! گفتم الان عصبانی شده دیگه که با مکثی کوتاه و صدایی مهربون گفت عزیزم تو فقط از من جون بخواه:43::43:... عزیزم خیلی مهربونه کلی انرژی گرفتم از این کارش و دوباره تند تند رفتم کارم و انجام بدم تا وقتی اومد خسته نباشم.
-
سلام دوستان دیروز تولد همسرم بود و من روز قبلش خریدهامو انجام داده بودم ومرخصی گرفته بودم ولی بهش نگفتم مرخصی گرفتم و صبح که رفت سر کار بهش اس مس دادم که حالم خوب نیست نمیتونم برم سر کار اونم با کلی نگرانی زنگ زد که چی شده و ... یکم صحبت کردیم و من شروع کردم برای یک تولد باشکوه کارهامو انجام دادم چند نوع غذا و کیک و اهنگ اماده کردم و میزو چیدم و دوربین به دست منتظر رسیدنش بودم و اون طفلک هم از مریضی من ناراحت با نگرانی یواش درو باز کرد که اگه من خوابم بیدار نشم که یهو با موسیقی و خنده و یه میز باشکوه و کادو مواجه شد خیلی خوشحال شد و تو چشمام نگاه کرد و با تمام احساس ازم تشکر کرد و یک جشن عالی دو نفره گرفتیم و عصر هم رفتیم یکم برای مسافر کوچولومون خرید کردیم وای چقدر خرید لباس بچه شادی اوره خیلی لذت بخشه لباس ملوانی هم براش خریدیم خیلی خوش گذشت و به خاطر همه این زیباییها خدارو شکر و سپاس
-
باز خودم اومدم که بنویسم....
دیروز همسرم یه شوخی ای باهام کرد که بهم برخورد:18: داشتم سیر داغ درست میکردم و در این بین ایشونم اذیت...که بهم گفت برو سیرتو داغ کن!!!!منم ناراحت شدم و بهم برخورد بی دلیل. اومدم تو آشپزخونه و دیگه سراغش نرفتم و هرچیم صدام کرد جواب ندادم.تا خودش اومد تو آشپزخونه دید نه بابا محل نمیذارم...دستامو گرفت بوسید و گفت:من این دستایی که اینقدر برام زحمت میکشن رو هم دوست دارم هم میبوسم ...بعدشم عذرخواهی کرد.ولی من به دلم اومده بود و ول نمیکردم.میگفت اگه بهم نگی بخشیدمتو با صدای بلند نخندی خودمو هیچ وقت نمیبخشم منم هی ناز میکردم.آخرشم عزیزم اونقدر شوخی کرد تا با صدای بلند خندیدم و اونم خوشحال شد ولی دلم سوخت از اینکه عشقم بخاطر ناراحتی من و غصه ای که خورد تو اون چند دقیقه به سردرد بدی دچار شد.هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر براش مهم باشم:43::43: هم خاطرم خوب بود هم برای خودم ناراحت کننده اما میگم خدایا شکرت که همسر خوبی نصیبم کردی.
-
این جور مردها رو باید سر تا پاشون رو طلا بگیری
من که از صبح تا عصر سرکارم و آقای همسر هم بیکار و بخور وبخواب و رفیق بازی و تازه بعد از کار هم که میام با دست لباس میشورم و غذا میپزم و سوئیت رو تمیز میکنم و همیشه مرتب و شک میگردم که مبادا دل آقا رو بزنم و دریغ از یک جمله قشنگ که شوهرم بخواد بگه...حتی تا یه چیزی بهش بگی که چرا بیکاری فحش کش میکنه و...ترجیح میدم راجع به مشکلاتم حرف نزنم چونکه دعوا درست میشه...
-
سلام به همگی
غروب عید غدیر بود که قرار بود همسرم از سر کار بیاد دانشگاه دنبال من و با هم بریم خونه.چون شب عید بود خواستم برای همسرم کادو بگیرم اما با وقتی که داشتم و پولی که می
خواستم هزینه کنم کادو مورد نظر رو پیدا نکردم در نتیجه یه شاخه گل خریدم که توی کیفم بتونم مخفیش کنم.مشتاقانه منتظر تماس همسرم بودم .می خواستم داخل
ماشین گل رو بهش بدم و عید رو بهش تبریک بگم.دیدم تلفن زنگ خورد و منم با ذوق جواب دادم ،دیدم همسرم میگه از سر کار اومده خونه و خستس و نمیتونه بیاد دنبالم،منم جا خوردم و
ناراحت شدم اما سعی کردم ناراحتیمو نشون ندم و درکش کنم. بهش گفتم باشه عزیزم تاکسی می گیرم خودم میام.اما توی تمام مسیر ناراحت بودم و غصه خوردم که چرا همسرم
نیومده دنبالم...منو بگو که براش کلی برنامه داشتم.
تویمسیر یه بسته شکلات هم خریدم تا ببرم خونه . وقتی رسیدم خونه دیدم همسرم عضلات گردنش گرفته و درد داره.تازه فهمیدم که چرا نیومد دنبالم.رفتم و بهش رسیدم ،باهمی رفتیم
دکتر و بعد شب برگشتیم خونه .بعد یه ساعت استراحت حال همسرعزیزم بهتر شد و با عشق و محبت نگام می کرد و ازم تشکر می کرد.این موقع بود که رفتم گل رو از توی کیفم در آوردم
و گفتم: عزیزدلم عیدت مبارک باشه:72: خیلیی خوش حال شد اصلا فکرشو نمی کرد و من خوشحال بودم ازینکه زود قضاوت نکردم .