نوشته اصلی توسط
دختر بیخیال
خب بالاخره مثلیکه قسمت منم شد، من مجرد سابق به عنوان متاهل جدیدالورود، یک خاطره عشقولانه و عاشقانه نقل کنم.
راستش این دوران همش خاطره است، و خیلی شیرین و قشنگه، دودل میمونم کدومشو انتخاب کنم، برای همین تصمیم گرفتم آخریش و انتخاب کنم:
شب بیست یکم ماه رمضان و شب دوم قدر بود، من یکی از فانتزی هام همیشه این بود که شب های قدر و این دست مراسمات مذهبی و با همسرم شرکت کنم، چون تو شهر معنوی هم هستیم مراسمات خیلی عالی و با استقبال بی نظیر مردم تشکیل میشه خصوصا در حرم مطهر امام رضا (ع) ، شب نوزدهم که شد به همسرم گفتم ایشونم استقبال کردن، چون اون شب خانواده من افطاری داشتن تا کارها انجام شد خیلی دیر شد که بریم حرم، این شد که شب 21 برویم حرم، قبلش چون همسرم از صبح زود تا افطار سر کار بودن من به خیال اینکه همسرم خسته اند قرار حرم رفتنمون و یادآوری نکردم و ازشون خواستم استراحت کنند، و گفتم من خودم با مادرم میروم.
ولی فراموش کرده بودم که این خواسته، خواسته جفتمون بوده نه صرفا خواسته من، کمی دلخوری برای همسرم پیش آمد و فکر کردن من چون هرسال با مادرم میروم امسالم میخوام با مادر بروم و نمیخوام با همسرم باشم، برای منم دلخوری پیش اومد چون اتفاقا پیشنهاد خودم بود و خیلیم دوست داشتم باهاشون برم ولی فکر خستگی همسر و کردم.
بالاخره بعد متوجه شدن من از سوتفاهم پیش آمده، ازشون خواستم من و به حرم ببرند اما هنوز کمی دلخوری برای هردو بخاطر ذهن خوانی ها باقی مونده بود وقتی رسیدیم و دعا و خوندیم، کمی بعد از اتمام دعای جوشن، بارون گرفت، همسر من هم از خیس شدن بدشون میاد، دیدم چون من بارون و دوست دارم تحمل کردن و زیر بارون نشستن، حتی با اینکه ازشون خواستم بریم ولی بازم گفتن بذار دعا تموم بشه بعد بریم.
خلاصه مردم خیلیا بلند شدن رفتن، خیلیا از خادم ها پلاستیک های آب و میگرفتن و استفاده میکردن، منم یهو پسرکوچولو و شیطونی و دیدم که رفته تو بغل مامانش و زیر چادر مامانش پناه گرفته،یهو یک فکری به سرم زد و منم گوشه چادرم و گرفتم و انداختم رو همسرم، همسرمم برگشت به من نگاه کرد و با یک لبخند به روی هم دلخوری کوچولویی که براثر یک سوتفاهم پیش اومد کنار گذاشته شد، و باقی مراسم و دعا و زیر سرپناه کوچولو و عشقولانه ای که برای هم ساختیم انجام دادیم و خوندیم ،همونجا یک بطری آب هم از حرم هم گرفتم و دادم به همسرم برای مادرشون ببرند.
چادری که تازه شسته بودم هم دوباره زیر بارون رحمت خدا، شسته شد :) ولی اشکال نداشت چون دلخوری کوچولومونم زیر بارون رحمت خدا شسته شد و از بین رفت، همونجا از خدا خواستم تمام دلخوریای زندگیمون همینطوری زیر بارون شسته بشه و از بین بره:) و جاشو این لبخند های رنگین کمانی امشب و بگیره.