-
از خودم و اخلاقی که دارم شرونده ام به نظرم تو رفتارم تعادل ندارم شوهرم میگه خیلی کینه ای هستم:54: راست میگه....دیشب خیلی به شوهر عزیزم گیر دادم خیلی از گذشته و چیزایی که ناراحتم کرده بود حرف زدم یا بهتر بگم دعوا کردم:102:اون بنده خدا هم پاشد رفت حموم من که خوابم برد اومده بود بیرون امروز صبح هم ناراحت بود ولی من خواستم از دلش بیرون بیارم زودی براش پیرهن اتو کردم صبحانه براش گذاشتم ولی طفلی خیلی ناراحت بود یکم دعوام کرد :47: ولی من کوتاه نیومدم کلی بوسش کردم بهش گفتم ا هر بوسی که میکنم باید ناراحتیات از دلت بیرون بیاد خلاصه همین کارا باعث شد بخنده:43:اینقده عزیز دلم مهربونه اینقده دلش بزرگه از دریا هم بزرگتره خیلی دوسش دارم :43:خدا کنه دیگه ناراحت نباشه.
-
من خیلی وقته که خاطره ی خوبی تو زندگیم ندارم
چند تا خاطره که تو ذهنم مونده مال دوران نامزدیمون هست ( هشت سال پیش)
موقعی که نامزد کردیم شوهرم سرباز بود و هر ماه یا دو ماه یک بار میمومد مرخصی
ولی یه بار خیلی طول کشید و بهش مرخصی نمیدادن و منم که دلتنگ بودم و هر چقدر پادگانشون زنگ میزدم یا میگفتن کار داره یا دوستاش بهونه ای میاوردن که اینجا نیست و منم که خیلی نگران شده بودم فرداش تو خونه نشسته بودم صدای زنگ اومد و دیدم که بله ایشون خواستن منو سورپرایز کنن و به همه دوستاش سپرده بوده که نگن اومده مرخصی
منم که خیلی غافلگیر شده بودم و خوشحال از اومدنش
خیلی خاطره ی دلچسبی بود که همیشه تو ذهنم هستش
-
باز که اینجا سوت و کوره،
الان یه هفته از آخرین پست اینجا می گذره،
پس بزارید یه خاطره از بایگانی یه سال قبل بکشم بیرون، براتون تعریف کنم،
همون طور که می دونید من و همسری همکار هستیم (توی دو تا واحد جدا)
(زمان مجردی من و یکی دیگه از همکارا با هم صبحونه می خوردیم(نوبتی هر روز با یکی بود)) بعد ازدواج دیگه با ایشون نمی خورم، از ابتدای ازدواج درست کردن صبحونه رو من قبول کردم، البته صبحونه رو سر کار می خوریم، معمولاً برای صبحونه چیزهایی مثل (سالاد الویه، ماکارانی و یا کوکو و...(دست پختم بد نیست)) درست می کنم ، البته یه روز درست می کنم و دو سه روز اونو می خوریم و نونشو هم سر راه یه نیش ترمز میزنم و یه بربری و یا یه سنگک می گیرم. و پشت میزم برای خانومی لقمه درست می کنم ، لقمه رو میزارم داخل پلاستیک فریزر و با یه برگه a4 استتارش می کنم و می برم برای خانومی. (البته همکارای خانومم می دونن که من هر روز براش لقمه می برم) خلاصه، نیرو های جوون اداره ما معمولاً با هم خوبن و میونه خوبی دارن، یکی از بچه ها که رفته بود توی واحد خانومم اینا، به خانمم گفته بود چیزی برای خوردن نداری، این لقمه چیه بده بخوریم، یکی از همکارای اون واحد گفته بود، اونو شما نمی تونی بخوری، لای اون نون عشق گذاشته شده. از طرف همسرش براش رسیده.
(برای روشن کردن دوباره موتور این بخش فک کنم بد نبود).
خونه خریدن ما هم برای خودش داستانی شده ها!!!
امروز غروب باید 30 تومان دیگه بدم به فروشنده، و خونه رو تحویل بگیرم و یکی از وام ها هنوز آماده نشده، فروشنده ما هم که یه آدم گیییییییر!!!!
الان 20 تومان دارم، قرار 20 رو بدم و بگم که هفته بعد 10 تومان رو واریز می کنم و کلید رو ازش بگیرم، خانمم که میگه با توجه به وجنات حاجی، فک نکنم کلید رو بده،
خلاصه موج مثبت تون رو مثل سری قبل بفرستید که امروز انجام شه، از فردا هم آستین ها رو بالا بزنیم برای رنگ زدن خونه. تا یه ماه دیگه بریم اونجا و از اوجا عاشقانه های جدید رو بسازیم.
راستی داشت یادم می رفت،
شنبه اولین سالگرد ازدواج (مراسم عروسی) ماست، دوستان برنامه پیشنهادی برای سورپرایز کردن دارید،(کم خرج ولی پر انرژی)
-
نقل قول:
(کم خرج ولی پر انرژی)
:311::58::311::58:
خوشم میاد مثل خودمی.چنتا تایپیک دارم بچه ها خیلی زیبا راهنمایی کردن.
http://www.hamdardi.net/thread-34151.html
http://www.hamdardi.net/thread-32936.html
همسر من خرید کردن بازار رفتن رو دوست داره مغازه دارم خیلی وقت بود بیرون نرفته بودیم دیشب رفتیم جای همه دوستان خالی مهدیه ساداتم بود مثل همیشه میزارمش روی شونه ها خیلی دوست دارم باهم قدم میزنیم اونم خوشش میاد چون هم خوردنی میخرم هم میزارم آزاد باشه حس خیلی خوبی دارم وقتی دوتایی باهم هستیم شاید بعدها که بزرگتر بشه کمتر فرصت پیش بیاد دیشب دوتا پف فیل براش گرفتم روی شونه هام داشت میخورد از بس شیکمو هستش یکی رو داشت میخورد اون یکی رو هم میگفت بده من نمیخواد نگهش داری!!:311: خداوکیلی این از منم شیکموتر هستش خلاصه خوب بود خانوم لباس خرید بعدش رفتیم یه فروشگاه صنایع دستی یه عروسک برای مهدیه سادات خریدیم و رفتیم خونه.واقعا خوش گذشت :72: خانوما بازار رفتن رو دوست دارن حتی اگه خریدی انجام نشه قدم زدن باهاشون حس خیلی خوبی بهشون میده مخصوصا وقتی دستشون رو میگیری و بعضی وقتها یه فشار کوچولو هم میدی یکجورایی وقتی هوا رو تنفس میکنی انگار تمیزتره و یه عطر خاصی داره عشق تاثیر بسی شگفت انگیزی در روحیه و جسم داره:43:
دومیش هم مربوط به همین امروز صبحه من بعضی وقتها دیرم نشده باشه صبح ها همسرمو بغل میکنم بعدشم یکهویی دیدم داره خانومم میخنده نگو مهدیه سادات اومده توی اتاق ما همچینم پدرسوخته لبخند شیطانی میزنه :58: هیچی دیگه مثل همیشه خودشو انداخت وسط خیلی خوب بود وقتی دوتاییشون رو محکم بغل کردم
دیشب یه کار خیلی خوبی کردم از اونایی که دوست داره یه لحظه دیدم مهدیه چشاش داره میدرخشه لپاشم که توی دید بود سریع پریدم یه گاز خوشگل ازش کندم :58::311: لامصب کیفی که توی گاز گرفتن از پشت پای بچه و لپش هست و اینکه بگیری فشارش بدی توی هیچیز دیگه ای نیست خدایی ایشالله قسمت همه بشه :323:
-
توی ماشین در مسیر باغ همسرم سر یه موضوع الکی عصبی شد وصداش رو بلند کرد وقتی رسیدیم باغ بهش با شوخی گلایه کردم که صداتو رو من بلند می کنی !!!! اونم گفت قلدری می کنی به حسابتون می رسما منم که در حال کار روی کشف قلقهای همسری هستم سعی کردم تحریکش کنم گفتم مثلا چه می کنی؟ کاری نمی تونی بکنی ، ایشونم که لذت می برن که قلدره داستان باشه و من ضعیفه افتادن دنبال اینجانب ،
بازیه گرگم به هوا ، من جیغ می کشیدم و ایشون در پی اثبات اقتدارشون
چشمتون روز بد نبینه الان چند روزه گوشم درد میکنه از بس گوشمو پیچوند منم ابراز پشیمونی که اشتباه کردم خلاصه با بوسه ایشون به سر بنده این عشقولانه به سبک جدید ، شکل گرفت.
پ.ن : سعی کنیم علایق همدیگه را شناسایی کنیم و بر اساس اون عشقولانه ها را بیافرینیم . شاید ظاهر یک علاقه مثل مورد ما مورد پسند و تایید خیلی ها نباشه اما می شه از همین هم در جای مناسب به عنوان یک فرصت برای شادی استفاده کرد.
-
بعضی روزا حجم کار ما انقدری زیاد میشه که دیگه جنازه برمی گردم خونه :97:(البته تعدادش محدوده ) دیروز از اون روزا بود،
در حدی که حتی فرصت نشد این لینک هایی که آقای خاله قزی گذاشتن رو بخونم،(البته دمت گرم داد، عالی بود:104:) نصف و نیمه خونده بودم که مجبور شدم برم ماموریت، اون درست کردن کپسول رو خوندم و توی ذهنم این بود که این کارو بکنم و گل بخرم و کیک.
خانمم بعد از ظهر کلاس داشت و من بعد ناهار اونقدری خسته بودم که تا غروب خوابیدم و بعد اون هم یه کارایی پیش امد که نشد هیچ کاری انجام بدم و فقط و فقط همون کپسول ها رو درست کردم، غروب زنگ زدم و رفتم دنبالش، چند تا پلاستیک خرید کرده بود، رسیدیم خونه، دیدم کلی هدیه خریده برای من و یه کیک و یه شمع یک، منم که شرمنده، گفتم هیچی نخریدم برات و البته آخرش اون سه تا کپسول رو که توشونو خالی کرده بودم و جملات عاشقانه رو داخلش نوشته بودم رو دادم به خانومی، کلی ذوق کرد.
شامو هم مهمون نن جون من بودیم، رفتیم اونجا شامو خوردیم کیکو بریدیم یه جشن کوچیک چهار نفره، گرفتیم.
شب عاشقانه ای بود.:43::43:
-
سلام
آدم حظ می بره خاطرات عاشقانه ی شما عزیزان رو می خونه:72:
من که از اول تا آخرش وقتی دارم می خونم لبخند رو لبامه :)
ان شاءالله عاشقانه تون مستدام باشه:43:
به نظرم چه خوب می شه جناب مدیر یه مسابقه ی دیگه بگذارند :72:
با این عنوان( بهترین خاطرات عاشقانه ای که با همسرتان داشتید ) :43: خیلی جذاب و دیدنی می شد:103:
-
خدا رو شکر مدتیه تو خونمون آرامش و مهر و محبت زیاده راستش به هیچکس مخصوصن خودم اجازه ندادم این حس خوبو خراب کنه :43: فردا دختر یکی یه دونه ی خوشگلم جشن شکوفه ها داره بچه های گلم هر دو زود خوابیدن خیلی هیجان دارم :203:... یه بار اوایل ازدواجمون بود من ترم 2 دانشکاه بودم با همسرم رفته بودم دانشگاه واسه انتخاب واحد یه جای
خلوت تو حیاط دانشگاه بودیم منم داشتم یه مطلبی رو میخوندم اصلن حواسم به همسر عزیز تر از جانم نبود که یهو غافلگیرم کرد و لپم رو بوسید :43:کلی ذوق مرگ شدم.10 سال از اون
بوس شیرین میگذره ولی برای هر دومون خاطره اون روز فراموش نشدنیه.
-
سلام
از دیروز حال نداشتم...تب بالا و بی حالی !
امشب همسرم واسم سنگ تموم گذاشت...واسم سوپ درست کرد (درگوشی: سوپ الیت ! ) بعدش خودش بهم می داد بخورم یه قاشق همسرم یه قاشق پسرم بهم می داد :)
بعدش باهمی تشت آب ولرم آوردند و منو پاشویه م کردند...من هر وقت مریض می شم همسرم بهم می ریزه (دعوامم می کنه ):43:
الآنم با پسرم رفتند واسم تب بر بخرند...اینم از خاطره ی عاشقانه من...شرمنده ناخوش احوالم دیگه نشد با آب تاب تعریف کنم ! :103:
-
من سراسر زندگیم خاطرات عاشقانس با همسرم
اما تازه ترینش که خیلیم حالمو خوب کرده بگم
هفته ی پیش همسرم چندروز مطبو تعطیل کرد و برنامه مسافرت شمال گذاشت میدونه که من چقدر عاشق دریا و طلوع افتاب تو ساحل هستم
وقتی رسیدیم کلی گشت تا تونست یه ویلا تمیز کنار ساحل پیدا کرد خیلی خسته بود اما فورا وسایلا رو گذاشتو باهم رفتیم کنار دریا
تا هوا حسابی تاریک تاریک شد اونجا بودیم خسته و کوفته برگشتیمو و شب سرمو گذاشتم رو پاهاش و اونم موهامو ناز کرد اصلا نفهمیدم کی خوابم برده بود صبح ساعت پنج و نیم بیدارم کردو و بهم گفت بدو بریم کنار ساحل که طلوع خورشیدو ببینی
گرگ و میش بود و صدای موج دریا تو ساحل شنی واقعا معرکه بود مخصوصا اینکه ساحل خلوته خلوت بود بهم گفت کفشاتو دربیار و شلوارتو بالا بزن بریم تو اب
تو اب نزدیک ده دقیقه محکم بغلم کردو و تو گوشم حرفایی بهم زد که تاعمر دارم فراموش نمیکنم و بعدشم با پای برهنه دست تو دست هم کنار ساحل کلی قدم زدیم و گاهیم یواشکی منو یه بوس کوچیک میکرد سراسر سفرمون لحظه به لحظش برام خاطره عاشقانه شده:43:
بعضی وقتها ادم لحظه هایی تو زندگیش پیش میاد که دوس داره زمان متوقف بشه و همونجا بمونه تو این سفر بارها این حس رو داشتم:43::43: