آنی عزیز
جکایتی که زحمتش را کشیده ای قبلاً در تالار ذکر شده ، در لینک زیر :
http://www.hamdardi.net/thread-7657-post-82704.html#pid82704
نمایش نسخه قابل چاپ
آنی عزیز
جکایتی که زحمتش را کشیده ای قبلاً در تالار ذکر شده ، در لینک زیر :
http://www.hamdardi.net/thread-7657-post-82704.html#pid82704
خداوند عزوجل به حضرت موسي علیه السلام وحي فرمود:
اي موسي ،سفارش مرا درباره ی 4 چيز خوب بخاطر بسپار :
اول: تا وقتي كه گناهانت بخشيده نشده و مورد آمرزش قرار نگرفته اي ، به عيب ديگران نپرداز.
دوم : تا زماني كه گنجها و خزانه های من تمام نشده ، براي رزق و روزيت غمناك و ناراحت نباش .
سوم : تا موقعي كه سلطنت و پادشاهي من از دست نرفته و زايل نشده ، بجز من به ديگري اميد نداشته باش .
چهارم : تا هنگامي كه مُرده شيطان را نديده ای ، از مكرش ايمن و آسوده خاطر نباش
گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا
هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش
را می شنود و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا
نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه
سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه
خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و
سنگینی بغضی راه کلامش بست…
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر
به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را
گفتم تا لانه ات را واژگون
کند. آن گاه
تو
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه
محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه
هایش ملکوت خدا را پر کرد...
________________________________
جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار
که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست
میز جلوی مبل ، در چیدمانی بی نظم، از شمع دانی های فانتزی مشکی رنگ ، پر شده است . شعله های بی رمق شمع در شمعمدانی ها، فضای تاریک اتاق را نور افشانی کرده اند. دو عدد شاخه عود خوشبو هندی نیز در میان “عود سوز” ی که از جنس شمع دانی ها است ، اما به شکل قایق های ونیزی، آهسته آهسته می سوزند و خاکستر می شوند ا عطر آگین است خانه تنهایی .
لمیده روی کاناپه ، درکنار ش چند جلد کتاب روانشناسی ، از آن هایی که این روز ها ویترین و قفسه همه کتاب فروشی هارا پر کرده اند به چشم می خورد ، با نگاهی به کتاب ها ، آرامشی در دل احساس می کند که ناشی از باور او در کشف ” من ” تازه ای است که از بطن سطور آن کتاب ها تولد دیگر یافته است .
از بد فرجامی عشقی که امروز آن را هوس می خواند ، به عزلت نشینی ره میخانه پناه جسته تا در این رهگذر به چرایی عقوبتی که بدان گرفتار است پی ببرد ، او با خواندن انبوهی از کتاب های روان درمانی همین قدر آموخته است که برای رسیدن به اتوپیای خوشبختی مدام باید جملات امیدوار کننده را ، مانند سوزن گرامافونی که بر روی صفحه خش دار گیر کرده باشد و در جا می زند ، گاه بلند بلند و گاه در ذهن خود ، تکرار کند ، ” زندگی به کام من است ” ، همه کائنات برای رسیدنم به کامیابی در حال گواهی دادن هستند ” ، ” هیچ غمی قادر به نا امیدی من نیست ” ، … اما آینه از چهره تکیده مسخ شده او که خیال می کند از پوست اندازی برای تولدی دوباره است ، از حقیقتی دیگر با او سخن می گوید ، دیوارهای تنهایی خانه اش ، چون پرده نمایش هر لحظه ، از واقعیت عریانی به حرف می ایند ، که او ناگزیر چشمهایش را می بندد و با مشت های گره کرده ، کلمات بر گرفته از کتاب های خوانده شده اش را که چون لوحی حک شده در ذهنش ، بی باور انباشته است ،بیاد می آورد و در بغضی فروخفته بلند بلند فریاد می زند ، من خوشبختم .
استادی در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت . آن را بالا گرفت که همه ببینند . بعد از شاگردان پرسید :
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم .
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید : خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می گیرد .
حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند . استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه ! پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ در عوض من چه باید بکنم ؟ شاگردان گیج شدند . یکی از آن ها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقاً مشکلات زندگی هم مثل همین است . اگر آن ها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آن ها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیش تر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود .
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب ، آن ها را زمین بگذارید . به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید !
دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری . زندگی همین است !
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم
[align=justify] يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود،
تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء
هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش
را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت:
« دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !!
اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است
كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه
به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
يك زخم فيزيكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند
و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»[/align]
پسر کوچک مدتي بود که به کلاس پيانو مي رفت و ياد گرفته بود چند قطعه را بنوازد. مادرش براي اينکه او را در يادگيري پيانو تشويق کند بليت يک کنسرت پيانو را تهيه کرد و پسرک را با خود به کنسرت برد.
زماني که به سالن وارد شدند و روي صندلي خود نشستند مادر يکي از دوستانش را ديد و پيش او رفت تا گفت وگويي بکنند. زماني که آنها گرم صحبت بودند پسرک با کنجکاوي به سمت پشت صحنه رفت. مادر که از گفتوگو با دوستش فارغ شده بود به سمت صندلي خودشان برگشت و با تعجب ديد که پسرک سرجايش نيست. در همين حين پرده کنار رفت و همه با تعجب پسر کوچکي را ديدند که پشت پيانو نشسته و قطعه کوچکي را مي نوازد.
در اين زمان استاد پيانو روي سن و به کنار پيانو آمد و به آرامي به پسرک گفت: نترس، ادامه بده. و خودش نيز در کنار او قرار گرفت و در نواختن گوشههايي از قطعه کمک کرد. کودک نيز بدون هيچ ترسي به نواختن قطعه ادامه داد. اين صحنه تمامي حاضران را تحت تاثير قرار داد و شرايط بسيار هيجان انگيزي در سالن به وجود آمد.
حضور در اين صحنه درست مثل حضور در عرصه زندگي است وقتي که احساس مي کنيم مورد توجه هستيم سعي مي کنيم نهايت تلاش خود را به کار گيريم، اما هنگامي که احساس مي کنيم دست قدرتمندي از ما حمايت مي کند، با اطمينان و اعتماد به نفس بيشتري از زيبائي هاي زندگي استفاده مي کنيم.
بار ديگر که در مسير زندگي دچار دلهره و هراس شديد، خوب گوش فرا دهيد حتما صداي او را مي شنويد که مي گويد: نترس، ادامه بده.
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان ازبين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخوردكرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و اورا سرزنش كرد.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو ، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبورمي كند.
برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم".
مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادر پسرك را بلند كرد
و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف ميزند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبورمي شود پاره آجربه سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه !
متني از كتاب يك عاشقانه آرام اثر نادر ابراهيمي
مگذار كه عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبديل شود !
مگذار كه حتي آب دادنِ گلهاي باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهاي باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ ديگري نيست ، پيوسته نو كردنِ خواستني ست كه خود پيوسته ، خواهانِ نو شدن است و ديگرگون شدن.
تازگي ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه مي شود تازگي و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟
عشق، تن به فراموشي نمي سپارد ، مگر يك بار براي هميشه .
جامِ بلور ، تنها يك بار مي شكند . ميتوان شكسته اش را ، تكه هايش را ، نگه داشت . اما شكسته هاي جام ،آن تكه هاي تيزِ برَنده ، ديگر جام نيست .
احتياط بايد كرد . همه چيز كهنه ميشود و اگر كمي كوتاهي كنيم ، عشق نيز .
بهانه ها جاي حسِ عاشقانه را خوب مي گيرند......................