-
سلام عزیزان دلم:43:
الآن دوباره پست خودمو خوندم چه قدر خوب بود یادش به خیر...
امروز داشتم یه موضوعی رو برای همسرم تعریف می کردم همین طور بهم خیره شده بود وسط حرفم بهم لبخند زد پرسیدم چیه؟! گفت : بعضی وقتا خیلی دوست داشتنی میشی (بعضی وقتا!!!!) http://oshelam.persiangig.com/image/...irtysmile3.gif
بعد از اون اتفاق دردناکی که واسم افتاد همسرم محبتاشو کم نکرد که هیچ بیش تر هم کرد واقعا این مدت خیلی اذیت شد
توانایی نداشتم به خونه م برسم ، غذا بپزم اما همسرم خم به ابرو نمیاورد اکثر مواقع از بیرون غذا می گرفت خونه رو خودش جارو می کشید خودش سفره مینداخت و جمع می کرد
همیشه منو در آغوش می گرفت و می گفت خانومی انقدر بی تابی نکن حکمت خدا این بوده هنوز فرصت داریم:203:
مسخره بازی در میاورد کلیپ های خنده دار بهم نشون می داد فقط می خواست منو بخندونه http://www.kolobok.us/smiles/artists/vishenka/l_hug.gif
دو شب پیش فکر کردم دارم از دستش میدم داشتم دیوانه می شدم شکر خدا الآن حالش خوبه حال سه تامون من ، همسرم ، پسرم خوبه
زندگی شیرین است... http://www.pic4ever.com/images/loveshower.gif
همسرم ازم می پرسه اگر من بمیرم چی کار می کنی؟! ناراحت شدم و چون بار اولش نیست که از این مدل سؤالا می پرسه خواستم حالشو بگیرم گفتم خوب نیست مرده رو زمین بمونه زودی دفنت می کنیم:311: خودشم خنده ش گرفته بود:43:
همیشه این مدلی سؤال می پرسه http://www.freesmile.ir/smiles/2669_137fs807233.gif
یه بارم بهم گفت من اگر دست داعش بیفتم چی کار می کنی؟!!!! حتما انتظار داشت بگم سوپرمن میشم میام نجاتت میدم http://www.smileygarden.de/smilie/Sc...e_girl_101.gif
-
جمعه ای که گذشت سالگرد عقدمون بود و من از خیلی قبل تر ها دوست داشتم برای هدیه روز عقد برای خانومم یه دوربین بخرم که خیلی دوست داشت یه دوربین داشته باشه (کیفیت دوربین گوشیش پایین بود). از شما چه پنهون که 500-600 تومان نداشتم که این کارو بکنم (آخه ماهانه کلی قسط دارم نزدیک 2 تومان در ماه)، چند روز پیش از سمت شرکت برای ماموریت رفتیم یه جایی که آخر مراسم یه بسته دادن که بعد که بازش کردم دیدم دوربینه توش و اونو همون روز دادم به خانومم. برا روز عقد دیگه چیزی به ذهنم نمی رسید که یه سرچی زدم و توی همین تالار چند نفر خوش ذوق یه کارایی کرده بودن و اون این بود که یه دفترچه ای درست کرده بودن و داده بودن به همسرشون و منم از این فرصت استفاده کردم و یه بعد از ظهر توی اداره نزدیک 20 تا برگه A6 درست کردم و توی یه لیوان هم چایی پر رنگ درست کردم و برگه ها رو گذاشتم داخل لیوان چایی که رنگ کهنگی به خودش بگیره بعدش گذاشتم جلو پنجره خشک شدن و یه متن با عنوان " دلنوشته هایی به بهانه اولین سالگرد پیوندمون" توش نوشتم و یه عکس روز عقدمون رو توی سایت photofunia درست کردم و روی یه صفحه از دفترچه پرینت گرفتم و بردم دادم صحافی فنری کردن و توی یه ساک دستی کوچیک فانتزی گذاشتمش و از اون ورم رفتم یه گل سفارش دادم و اینارو گذاشتم توی صندق ماشین، رفتم خونه خانومی رو سوار کردم و رفتیم یه خورده شهر و گشتیم و شب هم رفتیم یه رستوران و اونجا به بهانه یه چیزی رفتم سر وقت ماشین و گل و کادو رو آوردم تقدیم خانومی کردم، حالا تا اینجاش بماند
فرداش توی اداره یکی از همکارا گفت بچه ها ردتو زدن، گفتم چی شده، گفت دیشب فلان رستوران بودی، پرسیدم کی دیده اول نگفت بعدش گفت که ما طبقه بالای اونجا بودیم و خانومم داشت می گفت که یه دو نفر امدن نشستن که خیلی با حالن، آقاهه رفت واسه خانومه گل و کادو آورد، خلاصه تمام حرکات و سکنات :43:ما رو زیر نظر داشته که بلاخره این همکاره ما هم میگه بزار ببینم اینایی که تعریف می کنی چه شکلی هستن که یه هو دیدم تو ای، خانومش گفته بود می شناسیش، گفته بود آره همکارمونه، گفته پس یاد بگیر . البته گفت فقط نتونستیم کامل تشخیص بدیم کادوتون چی بود :-) در مجموع شب خوبی بود.
-
بالاخره اومدم بنویسم :311::311:
دیشب با همسرم قرار گذاشتیم بریم بیرون وقتی دیدمش یه کت دستش بود و دیگه هیچی ...
همین که باهم پیاده می رفتیم یجور بوی گل رز میومد گفتم محمد تو هم حس میکنی بوی رز میاد همه جا گفت نه !!!!
همین طور نیم ساعت پیاده روی کردیم با همراهی این بوی قشنگ گفتم ممد نکنه عطر جدیدزدی کلک گفت نه ، فرشته گل زیاده این ورا بوی اوناست لابد ...
رفتیم یجای قشنگ نشستیم یهو از زیر کتش یه گل رز دراورد خیلی بهم چسبید لذت بخش بود اصلا فکر نمیکردم کتشو بخاطر رز رو دستش انداخته بود تازه هوا هم یکم سرد بود !:43::43::43:
-
چند روز پیش روز تولد پسرم بود ، همسرم با پسرم بیرون بودند وقتی آمدند یک دسته گل دست پسرم بود. به نشانه تشکر از زحمت بارداری نه ماهه و تحمل سختی های زایمان.
دیروز رفتیم لب رودخانه ، همسرم ماشین می شست ، بچه ها آب بازی می کردند ، منم هیزم جمع می کردم تا آتش روشن کنیم هر از گاهی همسرم می رفت جاهای پر عمق که من عکس العمل نشون بدم منم روشو زمین نمی نداختم قربون صدقش می رفتم که عزیزم برگرد ، تورو خدا نرو جلوتر اونم حسابی کیف می کرد .همه اش لذت بود.
جالب ترین قسمتش زمانی بود که سیب زمینی ها لای آتیش بودند و می دونستیم قراره بارون بزنه اما برای اینکه بهتر پخته بشن کمی صبر کردیم و همین شد که موقع برگشت تو گل گیر کردیم. تلاش هر دوی ما برای رهایی از اون شرایط ، خیس شدنمون ، گلی شدنمون و حتی تقیصیرو گردن همدیگه انداختنمون که اون می گفت تو گفتی بیایم اینجا و من می گفتی نخیر من بهت گفتم سیب زمینی نمی خواد بذاریم زیر آتش ، با زنگ زدن زدن به آتش نشانی و خندیدن هر دویمان به سرو وضع همدیگه ، حتی گریه بچه ها و انتظار برای اومدن کمک همه و همه شیرین و عاشقانه بود.
-
ماشین لباسشویی مون دیروز خراب شد دو روز تمام همسرم وقت گذاشت روش ، من هم همش تعریف و تمجید و به به و چه چه اما تو دلم همش اضطراب داشتم نکنه خراب ترش کنه . کل ماشین لباسشویی تمام اتوماتیک رو از هم باز کرد .اولین تجربه.
من هم شده بودم دستیارش ، ومرتب چایی و میوه و ماساژ تا دلگرم بشه. بالاخره درست شد، همسرم ژست قهرمانانه و من فریاد شادی.
موقع شستن آشپزخانه با اینکه خسته بود اومد کمکم و تویه آب ها محکم خوردم زمین ، اولش به شوخی گفت حقته منم بهم برخورد زدم زیر گریه ، اونم دل نازک شروع کرد به قربون صدقه رفتن منم میونه گریه کردن پر رو شدم و گفتم حالا یه طی هم بکش تا خشک بشه اینجا بود که لبخند بی موقع من ، پرده از سناریو من برداشت با این حال همسرم بزرگواری کرد و آشپزخونه رو طی کشید.
خلاصه امروز به واسطه خرابی و کثیف کاری تعمیر ماشین لباسشویی در طی یک روز سخت کاری لحظات شاد و عاشقانه زیادی رو تجربه کردیم.
پ.ن . از ساده ترین لحظات زندگی می شه لحظات ناب و عاشقانه ساخت.
-
پریشب که خانمم داشت برای ناهار غذا درست می کرد (ما کارمندا غذای ناهارو شب قبلش درست می کنیم) به خانمم گفتم بزار شامو من درست کنم، گفت چی می خوای درست کنی ، زیاد حال نداشتم گفتم کوکو سیب زمینی ،
سیب زمینی ها رو رنده کردم
بعدش پیاز، دو تا تخم مرغ زدم و آرد هم قاطیش کردم و نمک و فلفل و خلاصه مخلوط در عرض کمتر از ده دقیقه آماده شد،
چون حسش نبود وایستم بالا سر گاز، و کوکو و در تیکه های کوچیک در روغن ماهی تابه سرخ کنم همه مخلوط رو یه جا ریختم توی ماهی تابه (از این ماهی تابه های دو طرفه که درشم بسته میشه) و گذاشتم روی گاز، بعد 10 دقه رفتم ماهی تابه رو یه جا برگردوندم و بعد ده دقه بعدشم رفتم گاز رو خاموش کردم و خلاصه این شد شام درست کردن ما، همسری، سفره رو پهن کردو وقتی غذا رو آورد دیدم یه دیس کوکو بزرگ مستطیل شکل که دورشو تزیین کرده بود با زیتون و دو تا قلب:16::16: با سس قرمز کشیده روی کوکو و اول اسمامونو هم توش نوشته بود. خلاصه بی حسی من باعث شده بود غذا خوشکل تر از آب دربیاد. :310::310:(خداییش فکر نمی کردم اینقدر آشپزی بلد باشم به خودم امید وار شدم کلی هم همسری ازم تعریف کرد ، فکر می کرد من واقعاً از روی تخصص :303:آشپزی اینو یه تیکه درست کردم).
-
منم دلم خاطرات عاشقونه میخواد...
:72:چند شب پیشا از همسرم سر دعوایی که کرده بودیم دلخور بودم و خیلی هم سردرد داشتم.طبق عادت همیشم گل گاوزبون دم کردمو ریختم اوردم رو میز جلو مبل گذاشتم و خودم رفتم سر میز اشپزخونه بادمجون پوست کنم که یکی از قشنگترین اتفاقای زندگیم افتاد...
همسرم دمنوشارو از میز برداشت اورد گذاشت جلو من و خودشم نشست و گفت میخوام منم پوست بکنم... یعنی رو آسمونا سیر میکردم که دلش خواست به من کمک کنه...
اینکه به فکرم بود و اورد تا باهم بخوریم و تنهایی نخورد خیلی برام لذت بخش بود
واقعا چه ساده میشه شاد شد اما از خودمون دریغ میکنیم
-
سلام
مدتی هست خاطرات عاشقانه زیادی با همسرم دارم اما این از همه برام شیرین تره
یه روزی از روزهای داغ و سوزان تابستون بود خیلی خسته بودم کارم خیلی زیاد بود از قبل رفتن به سرکار ناهار نپختم سرمم درد گرفته بود توی گرما بودم و حسابی هم ضعف رفته بودم همسرم هر روز باهام در تماسه به قول خودش صدای من حکم دوپینگ رو براش داره اون روز از رو صدام فهمید من کمی ناخوشم بهش گفتم امروزو یه خورده دیرتر بیاد چون من هنوز ناهار نپختم اونم قبول کرد
بالاخره کارم تموم شد داشتم می رفتم خونه مون
توی راه توی دلم غصه داشتم که الآن کی حوصله ناهار پختن داره ساعت 3 رسیدم خونه دیدم همسرم خونه ست اومد دم در استقبالم من کلی روحیه گرفتم بعدش دیدم سفره پهنه و روی سفره غذای ناهاره از بیرون غذا گرفته بود
با دیدن این صحنه و برخورد همسرم تمام خستگیم از بین رفت بعد از صرف ناهار بهم گفت تو برو استراحت کن خودم ظرفها رو می شورم
منم یه ساعتی خوابیدم از خواب که بیدار شدم واسم چای و کیک آورده بود
اون روز من مهمان همسرم بودم خیلی واسم لذت بخش بود
-
هر موقع یاد این خاطره ام می افتم یا عکسی از این روز میبینم یه احساس خیلی خیلی خیلی خوب نسبت به همسرم پیدا میکنم
بابام سکته کرده بودن و چند ماهی میشد که تنها نمی تونستن از خونه برن بیرون مخصوصا که هوا سرد هم بود و همه بچه هاشون گرفتار بودن
یه روز جمعه شوهرم گفت به بابات اینا زنک بزن بگو اماده باشن نهار میریم بیرون امروزهوا خیلی خوبه
خلاصه با پدر و مادرم نهار رفتیم به ویلایی که بابام بیرون شهر داشت و شوهرم جوجه کباب درست کرد و و واقعا اون روز خیلی برا بابام زحمت کشید مثلا بابای هیکلی من نمیتونست از پله ها تنها بیادبالا و شوهرم کمکش کرد(برا نهار داداش مجردم و خواهرم هم به ما ملحق شدن )
شوهرم در حالی این کار را کرد که من چند تا برادر دارم تازه اون زمان یکیشون هم مجرد بود
داداش هام همه کارهای بابام را انجام میدادن ولی به هر حال خودشون کار داشتن و زن و بچه داشتن و داداش مجردم که کارش واقعا خیلی زیاد بود
اون روز من تو چشمای بابام میدیم که چقدر خوشحاله
الان بابام فوت شدن (الهی نصیب کسی نشه )
و اینم بگم که من مادر شوهرم را تحمل میکنم و از رفتاراش و حرفاش چیزی به شوهرم نمیگم فقط و فقط به خاطر همه مهربونی هایی که نسبت به بابام داشت و الان نسبت به مادرم داره
شوهرم هیچ وقت هیچ وقت برام گل نخریده حتی کادوی روز زن و تولد ازدواح و... نکرفته (میگه من از این لوس بازیا خوشم نمیاد خودت برو هر چی دوست داری برا خودت بگیر )
ولی من محبت و عشقش را از کارهایی که برام انجام میده درک می کنم
و واقعا این کارش از هر کادو و دسته گل برا من ارزشمند تر هست :72::72::72::104::104::104:
-
خوشم امد،
کم کم داره موتور بخش خاطرات عاشقانه روشن میشه،
حالا که بحث داره داغ میشه من یه خاطره بگم،
چند وقت پیش تولد خانومم بود و من از 10 روز قبل سعی کردم کارامو انجام بدم، برای مثال یکی از عکس های خانمم رو دادم چاپ کردن زدن روی قاب :43:، و آوردم خونه گذاشت لای لباسا تا لو نره :311:، خلاصه من تاریخ رو حواسم نبود همش یه روز جلو بودم، و دو روز مونده بود به تولد فک کردم که یه روز مونده و دقیقاً اون روز هم قرار بود که یه خونه معامله کنیم، و خیلی دوست داشتم که اون خونه رو بخریم و شب تولد خوشحالیمون مضاعف بشه، من رفتم گل هم گرفتم و گذاشتم پشت ماشین ،
من غروب رفتم بنگاه همه کاراش انجام شد، چونه هامون رو زدیم، اختلافمون شد 2 میلیون، اون می گفت 124 من می گفتم 122، بنگاهی گفت که 123 بنویسم که فروشنده زد زیر همه چیزو یه دفعه 15 میلیون قیمت رو برد بالا :97:که منم گفتم اینجوری نمیشه (الان 4 سال پیش نیست، الان رکوده خریداری نیست که بخواید بازار گرمی کنید)و خلاصه همه چیز بهم ریخت (ما هم چون اینقدر دنبال خونه گشته :325: بودیم دیگه خسته شده بودیم، یه خونه خوب بود پول ما نمی رسید، یه خونه پول ما می رسید، پارکینگ نداشت، یا محلش خوب نبود، یا نور نمی گرفت، یکی دیگه اتاقاش کج و کوله بو و خلاصه این مورد خیلی نزدیک به معیار های ما بود)
از طرفی خانومی منتظر بود من زنگ بزنم بگم انجام شد، که رفتم دنبالش ، پرسید چی شد گفتم نشد و خلاصه برگشتیم خونه و خانومی سر درد گرفته بود، گرف بخوابه. من پرسیدم امروز چندمه، تازه اون لحظه فهمیدم هنوز دو روز مونده تا تولد (من فک می کردم اون شب، شب تولده) دیدم اینجوری نمی شه، رفتم یه کیک گرفتم برگشتم ، برق های خونه همه خاموش بود، خلاصه کیک و چایی و کادو ها رو گل و همه رو گذاشتم توی سینی بردم توی اتاق برق رو روشن کردن، خانومی سورپرایز شد خفن، تا 10 دقه بعدش سرش کامل خوب شد، و کلی هم اون شب خوش گذشت،
حالا امروز بنگاه با اون فروشنده قرار گذاشته و قیمت رو همون 123 تموم کرده، امروز شما هم موج مثبت بفرستید تا دیگه معامله بکنیم تموم شه و فصل جدیدی از زندگی ما شروع بشه :310:، الان یه خورده راهمون به محل کار دورتره (خونه پدرم اینا ایم) و معمولاً به بقیه برنامه هامون نمی رسیم.
- - - Updated - - -