به نام خدا
سلام
گلستان سعدی ، حکایت 26 :
"یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته ، شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود گفت بلبلان را دیدم که بنالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.
دوش مرغی به صبح مینالید / عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را / مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که ترا / بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست / مرغ تسبیح گوی و من خاموش "
.
.
.
.
.
بیانی رساتر و شیرین تر از این اشعار سعدی برای حال و احوال کنونی نیافتم!
.
این روزهای آخر شعبان که نسیم رمضان داره نرم نرمک عطر افشانی میکنه ، توی اون احوالات خدایی تون ، دوستان همدردی رو هم فراموش نکنیم!
( http://www.hamdardi.net/thread-29105.html#post279847 )
.
ایام به کام!
.
درپناه حق.