-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ای وای بی نهایت شما که به من می گی جوگیر نشو دخترجون !!!!
خودت چرا جوگیر شدی دختر جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:311:
الهی فدای عشقولانه بازیت بشم ،محبتم گل کرد بهت ،نتوستم اینجا ننویسم ..
ولی خوب اصلا اتفاق خاصی نبوده که برای همسرت بد بشه من که به نظرم همه چیز عالی بود فقط یکمی احتمالا خجالت کشیده همسرت ....
حالا منم یک خاطره عاشقانه از کی بگم!از نامزد سابقم.....
خوب ادم باید از گذشتش درس بگیره و خوب منم گرفتم
یک اشتباهی کردم و تاوانشم دادم
ولی دلیل نمیشه که بگم همه خاطرات اون دوران بد بود و من قربانی شدم
نه !خوب گاهی خاطرات خوب هم وجود دارن و من این خاطرات خوب رو یاد اوری کردم که از حس نفرت خلاص شم...
نزدیک خونمون تو مسیر محل کارم ی گل فروشی خیلی شیک و معروف هستش که من همیشه از کنارش رد می شم
و از دیدن گل هاش لذت می برم...
و همیشه دلم می خواست دست گل عروسی و نامزدیم رو از اونجا سفارش بدم
برای جشن نامزدی مون من و استادم رفتیم اونجا و ی دسته گل خیلی ناز سفارش دادیم و بیانه دادیم ..وقتی هزینه رو گفت خیلی تعجب کردم ،هزینه اش خیلی بالا بود ولی نامزدم چیزی نگفت
بعدش تو راه مامانشون زنگ زد گفت گل سفارش دادید نامزدم هم حقیقت رو گفت و قیمت رو هم گفت
....
خلاصه صحبتشون خیلی طولانی شد و نامزدم طفلکی صورتش سرخ شده بود معلوم بود مامانش داره می گه برید کنسل کنیدش....و بیاین فلان جا خیلی ارزون تره..
بعد که قطع کرد پرسیدم چی می گفتن !گفت مادرم ی گل فروشی خوب سراغ داره می گه چرا اونجا نیومدید؟؟؟؟
منم چون می دونستم هزینه گل من خیلی زیاده و چون فهمیدم مامانش مخالفه !سریع به نامزدم گفتم برگرد بریم کنسل کنیم عزیزم..
گفت نه دیگه مهم نیست ولی من گفتم وقتی گل فروشی آشناست و مادرت پیشنهاد داده بهتره به حرفش توجه نشون بدیم
و رفتیم گل رو کنسل کردیم و رفتیم جایی که مامانش می گفت
ولی اونجا اون رنگ گلی که من می خواستم نداشت من رز لیمویی می خواستم ولی اونجا نداشت مجبور شدم صورتی روشن انتخاب کنم ولی لباسم لیمویی روشن بود ..
هزینه اش هم نصف گل اولی شد ولی خوب دسته گل اولم خیلی شیک تر بود ..اونم فهمید که قبلیه شیک تر هست هی می گفت نازنین خوب اون گل اولی رو دوست داشتی بریم اون رو بگیر،دلت نمونه پیش اون .....
با اینکه دسته گل اول رو خیلی دوست داشتم ولی الکی گفتم نه اینم خیلی خوشگله این رو بیشتر دوست دارم تازه...
روز نامزدیمون روز تولد امام رضا بود من رفتم آرایشگاه اون اومدش دنبالم.....
دیدم دو تا دسته گل تو دستشه هم دسته گل لیمویی خوشگل از اون گل فروشی معروف و گرون
و هم دسته گل دومی که سفارش دادیم
گفت نمی دونستم از ته دلت می گی دومی قشنگ تره یا نه!جفتش رو گرفتم هر کدوم رو خواستی بر دار:)
وای چه پسر خوبی :72:
امید وارم خوشبخت بشه :72::310::72:
البته قبلش امیدوارم اخلاق های منفیش رو کنار بزاره :72:
امیدوارم قسمت واقعی منم که باهاش تفاهم دارم و قراره باهم کلی خاطره عاشقانه بسازیم...
زودی بیاد :)
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز روز سختی بود از یه لحاظ (نزدیک قاعدگی و اعصاب قاطی ) یاد رفتارها و حرفهای بد شوهرم افتاده بودم حسابی دعوا داشتم بچه هم همش اذیت میکرد اصلا حوصله شوهرمو نداشتم همش میگفتم خدا کنه شب نیاد چقدر هم با نی نی بیچاره دعوا کردم
قرار بود شب ساعت 8شوهرم بیاد ساعت از نه گذشته بود و شوهرم نیومد منم که آرزوم برآورده شده بود نفس راحت کشیدم
اما باز دلم نیومد زنگ زدم ببینم کجاست گفت شامو با دوستام میخوام بیرون باشم .منم چیزی نگفتم فقط گفتم نون بیار
بعد از نیم ساعت دیدم صدای ماشینمون میاد رفتم در رو باز کردم دیدم شوهرم یه جعبه بزرگ دستشه با یه لبخند ملیح
اومد تو گفت بازش کن
شوکه شده بودم
من چی فکر میکردم و چی شد
طفلی رفته بود واسه من کادوی روز زن گرفته بود یه کیف زنونه و یه کیف پول هر دو یه مارک و یه رنگ اونم به قیمت 120 تومن
همه حس غم و عصبانیت و افکار اون روزم یادم اومد خجات کشیدم و شرمنده شدم
حتی مثل همیشه هم که از در می اومد تو ازش استقبال نکردم
بیچاره از سر کار اومده بود اونم با دوستش رفته بودن واسه من کادو بگیرن اونوقت من از اینور داشتم فکرهای کج و کوله میکردم
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام خانما روزتون مبارک اما باتاخیر
راستش حیف اومد این خاطر رو ننویسم وگرنه الان اصلا وقت واسه کارام ندارم کمتر از 20 روز دیگه به عروسیم مونده وکلی کار
روز زن من صب به شدت احساس کردم مریض شدم (سرماخوردگی اونم توی این هوای قاطی)انقد بیحال و بی رمق بودم که حتی زمانی که شوهرم
اماده میشد بره سر کار چندبار خوابم برد دیگه حتی پانشدم بدرقه ش کنم ساعت 5/5 صب بود که شوهرم رفت ومن خونه مامانش اینا خوابیدم تا ساعت 8/5 بااینکه اصلا حال نداشتم پاشدم برم خونه مامانم اینا که از یه طرف همه خونه ها وحیاط برق بندازم آخه اومدن مامان وبابام از خونه خدا نزدیک بود ومنم ته تغاری مجبور بودم کارارو انجام بدم :(( وقتی نزدیک خونه رسیدم صدای آب توجه مو جمع کردم تو دلم غرغر کردم که باز خانم داداشم شروع کرده ومنم زشت الان کمک نکنم با احتیاط دروباز کردم چی دیدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مجید طفلکم در حالی که شلوارشو تا زده داره حیاط میشوره :43: کلی تعجب کردم آخه سرش خیلی شلوغه باید اون ساعت سرکار میبود خلاصه شوهری لطف کرده بود از ساعت 5/5 اومده بود خونه و همه جارو برق انداخته بود خیلی ذوق کردم و واقعا حس شیرینی بود :310::43:
بعد از اون اصرارکرد که منوببره دکتر ومن هرچی اصرار کردم بره دیرش میشه فایده نداشت رفتیم ئکتر بهم دوتا پنی سیلین داد:163: ومن چون خیلی وقت بود نزده بودم مجبور شدم تست بدم ومنم متنفر از تست دادن طفلی انقد به دورم چرخید که وقتی رفتم آمپول بزنم خانمه ازم پرسید حامله ای؟خندیدم گفتم نه گفت پس حتما تازه عقد کردی ؟گفتم نه بابا 26 ماهه تو دلم خندیدم وخداروشکر که شوهرم انققققققققد بهم محبت داره که همه فک میکنند....
بعد دکترشوهری رفت مشهد ومنم با دوستم رفتم واسه لباس عروسم وقتی خسته وکوفته برگشتم خونه با تعجب دیدم یه دست گل بزرگ و یک آکواریوم پراز گیاههای دریایی +یک کارت روی میزه که روش نوشته
انسیه جانم همسر رویایی من عاشقانه ترین تبریکات من تقدیم تو که بهترینی روز مبارک مهربونم تا ابدیت بی نهایت دوستت دارم
من اصلا یادم رفته بود روز زنه آخه دو شب پیش بعنوان هدیه روز زن یه تابلوی بزرگ بادستخط زیبای یک خطاط ازش هدیه گرفتم که بزرگ نوشته شده بود
آرزويم اين است نتراود اشك در چشم تو هرگز، مگر از شوق زياد...
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز....
ببخشید خیلی حرف زدم
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
تازه نامزد کرده بودیم. نزدیک جشن تولدم بود که همسرم بدجور مریض شده بود. وای خیلی بد مریض بود و مادرشم حسابی نازشو میکشید.
بشب تولدم، همسرم توی یکی از بهترین رستورانای شهر میز رزرو کرده بود و شام دوتا خانواده رو دعوت کرد. یه سبد گل خیلی خوشگلم برام گرفته بود. قرار بود که بعد از رستورانم بریم خونه مادرش جشن بگبریم. بین راه ازمون خواست یه جا وایسم گفت یه کار کوچولو داره. روبروی تلویزیون شهری.
همسرم تماس گرفت و گفت تلویزیونو نگاه کن. دیدم نوشته "[size=medium]فاطمه جان عزیزم، همسر مهربونم تولدت مبارک"
[color=#000000] اگه بدونید کلی ذوق کردم. خیلی خوشم اومد. دست همسر عزیزم درد نکنه .
بعدم که رفتیم خونشونو برام یه جشن خوب گرفت با کادوهای قشنگش شرمندم کرد.:46::46::46:
چند روز پیش سر جریان عروسیمون با همسرم جر و بحث کردیم. ازش دلخور بودم.
این روزا اوضاع مالی همسرم خیلی خرابه متاسفانه ولی من همش بهش امیدواری میدم و آرومش میکنم.
عصر رفت بیرونو وقتی برگشت دیدم با همه ی پولی که داشت برام کادو خریده بود.
این حالت زیاد پیش اومده که چون دوسم داشته برام با همه ی پول کمی که داشته کادو گرفته و بعدش ممکن بوده فقط 3 4 تومن ته جیبش مونده باشه.
ازش ممنونم بخاطر همه ی محبتا و فداکاریاش
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خیلی وقته که به اینجا سر نزدم؛ شاید برای اینکه یکم سرم شلوغ بود!
راستش ما برای تعمیر خونه مون؛ چیزی حدود یک ماهه که خونه ی مادرشوهرم هستیم؛ (اگه یادتون باشه؛ مادر ایشون تنهاست و طبقه ی بالای خونه ی ما زندگی میکنه) خوب، روزهای اول که بالا بودیم؛ احساس میکردم شوهرم برگشته به روزهای اول نامزدیمون؛ درست مثل اون روزها وقتی میخواست بره سرکار؛ باید حتما منو می بوسید و بعد میرفت! کلی نازمو میکشید و روی حرفام حرف نمی زد. تا اینکه یه چند وقت بعد؛ بخاطر ردیف کردن کارهای سرکارش و همین طور کارهای بنایی؛ حسابی خسته میشد و تا می رسید توی رختخواب خوابش می برد؛ این موضوع ناراحتم میکرد و بعضی موقع ها کلافه ام که چرا شب ها ما میشیم عین یه خواهر و برادر!
اما این احساس هر چی بیشتر روزها میگذشت برام کمرنگ تر و در مقابل کارهای بزرگش برام هیچ میشد.
همسر من که فوق العاده حساسه و البته عصبانی؛ توی تموم این روزها بهترین مرد روی زمین بود! با اینکه بیشترین فشارها روش بود؛ اما مثل یه مرد واقعی تمام سعیش رو میکرد که تمام برنامه ها رو ردیف کنه تا کار خونه هر چه زودتر تموم شه و ما هر چه زودتر بریم خونه ی خودمون و من احساس بهتری داشته باشم؛ اون بهم غر نمی زد و از اینکه تحت فشاره اذیتم نمی کرد؛ عصبانی نمیشد و اگر میشد روی من تخلیه نمی کرد.
باورم نمیشه؛ هر چیزی رو که دوست داشتم برام خرید؛ کل خونه رو برام نو کرده؛ فرش؛ مبل؛ پرده؛ تلویزیون ... همه رو! درسته یه مقدار خیلی خیلی کمش رو خودم کمکش کردم؛ اما اون همه ی این هزینه ها رو بخاطر من انجام داده و مهمتر از همه ی اینها؛ برخوردهای عاقلانه ای که همیشه آرزوش رو داشتم داشت! همسری که تا بحثمون میشد میگفت مامان! حالا سعی میکرد اون قدر همه چیز مرتب و بر وفق مرادم باشه که فراموش کرده بودم عشق خیلی عظیم تر از بوسه ی شب بخیر و بغل کردن آخر شب هست.
عزیز دلم! نمی دونی رفتارهای ظاهرا بی احساس و بی عشقت؛ چه عشق بزرگی رو توی دلم کاشته! :43:
نمی دونی حرکات عاقلانه ات؛ چه حس اعتماد و امنیت بزرگی رو برام رقم زده!
عشقم؛ حالا دیگه خیلی راحت تر از قبل میتونم بهت تکیه کنم و تو رو مرد زندگیم قلمداد کنم!:46:
خدایا!این لطفت رو چه جوری باید جبران کنم؟
با کدوم زبون شکرت رو به جا بیارم؟
بگم چی؟ آخه! من با این همه محبت؛ با این همه لطف؛ و زبان قاصرم چی بگم؟
جز اینکه ممنونم از اینکه کمکمون کردی من و همسرم عزیزم؛ از این امتحان بزرگ؛ سربلند بیاییم بیرون!:323:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام بچه ها
این تاپیک سراسر انرژیه مثبته !
بعد از خواستگاری قرار شده بود من و همسرم یه مدتی باهم صحبت کنیم و ارتباط بیشتری داشته باشیم تا بله برون که فقط خودمونی ها باشن و حرف مهر و این چیزا ......از دواج ما تقریبا سنتی بود و....
:43:روز های آخر حرف که به مهریه رسید متوجه شدیم مهریه مورد نظر ما با خونواده اونا و همینطور عروس دیگه شون خیلی متفاوته من نگران بودم که چی میخواد بشه همش ازش میپرسیدم چیکار میخوای بکنی اونم میگفت نمیدونم و ........بهش گفتم پس روز بله برون خیلی کسی رو نیار تا اگه جور نشد خیلی بد نشه اونم هیچی نگفت ظاهرا و اونطوری که بعدا فهمیدم تو خونواده خیلی بحث بوده که باید دوتا عروس یه جور باشن روز بله برون دل تو دلم نبود شب قبلش نتونسته بودم درست بخوابم بدجوری دلم شور میزد میدونستم که بابام راضی نمیشه و این حرفا ،حدودای ساعت سه بهم زنگ زد خیلی آروم ومهربون بهم گفت عزیزم نگران نباش توفکر هیچی رو نکن من درستش میکنم انگار یه چیزی رو از رو شونه هام برداشته بودن همونطور شد علیرغم میل مادر و مخالفت برادر و جاری اونشب ما رسما نامزد شدیم هروقت از زندگی و غمهاش ناامید میشم یاد اون تلفن میافتم و دوباره جون میگیرم :72::72::72::72::72::72::72::72::72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
عزیزم خیلی ماهه..این چندروزه بدجوری بخاطر کارای شرکت و رفتارای مدیرعامل ناراحتم و یه وقتایی که دیگه به اوج می رسه میرم توی بغل همسری و گریه میکنمو باهاش درد دل میکنم اونم خیلی آرومم میکنه ...دیروز عصر دوباره بخاطر شرکت اخمام توهم بودو ناراحت بودمو گریه و...گلم رفت بیرون کارداشت وقتی اومد با ناز صدام میکردو توی خونه دنبالم میگشت دوتا بستنی برام گرفته بودو خیلی خیلی لوس بازی درآورد تا منو شادکنه و بخندم ..عاشقشم..درک فوق العاده ای داره..بینظیره.:43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند وقت پیش یه درد دل کوچیک باعث شد یه چیزی رو بفهمم ... یک عاشقانه خیلی خیلی خیلی لطیف رو ...
بحث سر ریختن موهای بلند بود که یکی گفت: "شوهرم میگه برو موهاتو کوتاه کن! چیه هر طرف نگاه می کنی یه دونه اش ولوئه!" ...
همون جا توی جمع رفتم توی فکر... چقدر همسرم با بقیه فرق داره ... منم موهام بلنده. منم موهام می ریزه... تازه بعضی وقتا به خصوصو وقتی می چسبه به موکتا، مهربان لطف می کنه و کمکم می کنه تو جمع کردنش ... اما حتی یه بار هم شکایت نکرده!! ...
شب موقع خواب، دوباره یاد این حرف افتادم ... به همسرم گفتم ممنون که ایرادای منو به روم نمیاری. کنجکاو شد که چرا این حرفو می زنم. منم براش توضیح دادم که مثه همه مردا نیستی به خاطر چیزایی که دست خودم نیست، سرزنشم کنی ... مثلا با این صورت ترکش خوردهی من بزرگوارانه کنار اومدی و خیلی ایرادای دیگه ... همسرم نوازشم کرد و گفت که این جور نگم و سریع صحبت رو عوض کرد ... ( تیرم به سنگ خورده بود! بین خودمون باشه اما اون شب من این حرف رو زدم تا از زبون همسرم بشنوم که نه اینجوری نیست و کلی قربون صدقه ام بره و ... می خواستم یک جور هایی نوازش منفی و شاید هم تایید بگیرم که نشد! ) ... خلاصه یواشکی اشکم در اومد! ... گمانم از صدای نفسهام فهمید چه خبره! ... کورمال کورمال دستش رو برد روی چشمهام. وقتس مطمئن شد حدسم درسته، بلند شد و پرسید چی اشک نشونده تو چشمم؟!" ...
منم راستشو گذاشتم کف دستش: که دلم اون بهانه رو گرفت تا ازم تعریف کنی ...
شیرینی جواب اون شبش هنوز توی دلم موج می زنه...
گفت:
" اون موقع ها که می رفتی از پیشم، یه بار یه تار موت مونده بود روی بُرُسم ... گذاشته بودمش لای یه کتاب ... برای وقتای دلتنگی ..."
.
.
.
بله! فدای "غول چراغ جادو"م بشم الهی :311: :43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
فرشته سفید تو این نامه های عاشقونه چی مینویسی؟ به منم بگو تا یاد بگیرم برا شوهرم بنویسم. خیلی دلم میخاس این چیزارو یاد بگیرم.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااام به همه وباتشکر از تسوکه:43: ... من تازه اومدم اینجا راهم منو کشوند به این پست.. مدتها بود که افسرد بودم چون خیلی وقت بود که ادم خوشبخت نمیدیدم ولی با خوندن مطالبتون به دنیا امیدوار شدم و به خدا نزدیکتر که عشق رو افرید:43:..تو این خوشبختیتون بجای ما مجرداهم کمی بیشتر خوشی کنید کمی بیشتر عاشق همسرتون وخدا باشید که اونو بهتون داده..هر وقت از هم دلگیر شدین یاد تنهایی کنین که چقدر بده.. در ضمن همتون خیلی باحالین مخصوصا اویژه و دل و پریماه و بقیه دوستان
الهی هر روز عاشقتر شین:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
خاطرات قشنگتونو خوندم،خیلی خوشم اومد:46:...
من مجردم،:302:ولی تازگیا احساس زندگی پیدا کردم:43:،25 سالمه و دوس دارم زندگی رو کنار مردی تجربه کنم که ازم 4 سال بزرگتره ،طلاق گرفته و یه کوچولویه 3 ساله داره.بگذریم که خونوادم فعلا از تصمیمم هیچی نمیدونن و اگه بدونن معلوم نیس چطور باهام رفتار میکنن، بگذریم از اینکه به نظر همه من حماقت محض میکنم که یه دختر همه چیز تمومم ولی میخوام با همچین مردی ازدواج کنم و بگذریم ...:302: ولی رفتارای خوب اون،صداقت کلامش و صبری که تو زندگی قبلیش داشته و گرمای محبتش منو هر لحظه تو تصمیمم مصمم تر میکنه :227:خداااااااااااااااااااا امشب شب تولد امام علی میشه هدیمو بدی، میشه یه روز بیام اینجا از خاطرات قشنگی که بین منو و اونو کوچولویه خواستنیش ساخته میشه بگم؟؟؟
خدااااااااااااااااااااااا اااااا:323:
ایشالا تمام خاطراتتون قشنگ و شنیدنی.................
:326:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اولین تولد بعد عقدم شوهرم ماموریت بود و این خیلی اذیتم میکرد.40روز بود همو ندیده بودیم و توی همین 40 روز تولد من بود.1شب خونوادش زنگ زدن و ما رو برا شام دعوت کردن خونشون.وقتی رفتیم دیدم وایییییییییییییی:163:
شوهرم اومده بود و بدون اینکه بهم گفته باشه و با هماهنگی خونواده خودم برام تولد گرفته بودن.اون شب بعد 40 روز میدیدش.وقتی دیدمش گریه ام گرفت و اونم بغلم کرد و بوسم کرد.اون شب بهترین شب عمرم بود.:227:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام سلام سلام
من اومدم با یه اسم جدید چون رمز قدیمم یادم نبود و مجبور شدم نام کاربریمو عوض کنم...من همون دوست قدیمی هستم:فرشته سفید
این چند وقت تو ترک بودم هم خوب بود هم بد...حالا بماند چرا...
دست اول ترین خاطرات عاشقانه رو از من وهمسرم بخواهید:311:
من هر روز یه خاطره عاشقانه دارم بنابراین نمی تونم همه رو بنویسم ولی با حال ترینشون که خودم رو هم شوکه کرد می نویسم.
پنج شنبه بود.ما خونه مادر شوشو بودیم.شوشو واسه یه سری کاها رفته بود بیرون و من از صبح تنها بودم نزدیکای ظهر دیدم در باز شد و طبق عادت معهود که با جیغ و داد صدام میکنه فرشته من!!!وارد شد با یه دسته گل بزرگ و قشنگ..من اصلا فکر نمی کردم مال من باشه همه میگفتن این دسته گل برای کیه واسه چیه...من جمله خودم!که شوشو گفت مال فرشته است...منم تعجب که به چه مناسبت اونم خندید و گفت مامانت گفته تو در واقع این روز به دنیا اومدی من که با ابن شوخی هاش اشنا بودم گفتم راستشو بگو ولی اون خندید و امتناع کرد...وقتی کارت روشو خوندم حسابی هیجان زده شدم...روش نوشته بود نهمین ماه مبارک عشق من!!!تازه یادم اومد ماهگرد عروسیمونه...:46:
یه خاطره عشقمولانه دیگه
هفته پیش رفته بودیم مسافرت...من عقب خواب بودم چون همراه داشتیم.خواب بودم شوشو جلو داشت تخمه میخورد.یه جا ایستادیم واسه اینکه هوا عوض کنیم.منم بیدار شدم.شوشو گفت دستتو باز کن..فکر کردم میخواد پوست تخمه هاشو تو دستم بریزه.منم اخم کردم گفتم نمیخوام...گفت تو باز کن .منم با اکراه باز کردم دیدم پر دستم شد مغز تخمه...اینقدر خجالت کشیدم.....:163:همش اون جلو داشت واسن نغز می گرفت فداش شم.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یه خاطره دیگه:43:
شوشوی من فوق العاده مهربونه...دل نداره ولی خوب گاهی اعصابم نداره:311::311:
چند هفته پیش سر یه بحث مسخره از هم ناراحت شدیم و الی اخر...:311:من داد و بیداد که تو به من توهین کردی اون بیچاره هم مستاصل!!!اخه تا حالا اینجوری شلوغش نکرده بودم...هول شده بود به دست و پام افتاد بغلم کرد منم محل نمی دادم خداییش خیلی ناراحت شده بودم از دستش هر چند تقصیر خودم هم بود..می تونستم وقتی اون عصبانیه من سکوت کنم ولی بدتر از اون داد زدم...اون هم اتیشی شد و...
خلاصه از اون التماس و از من بی محلی (به بقیه این کار رو تجویز نمی کنم این دفعه واقعا شوشو مقصر بود)رو تخت دراز کشیده بودم و گریه میکردم دیدم اومد بغلم کرد بوسیدم...موهامو دستامو تا به پاهام رسید ...من دوست نداشتم این کارو بکنه چون دلم نمیاد خودشو حتی جلوی من بشکنه ولی واسه اینکه ببخشمش کف پامو بوسید:302:فداش بشم...اخه بچه جون تو که دلت اینقده نازکه چرا بیخودی داد و هوار میکنی درد و بلات به جون فرشته ت....منم واسه همیشه بخشیدمش و تصمیم گرفتم دیگه وقتی لازمه کوتاه بیام که کار به اینجاها نکشه...در نهایت یه دعوا هو به یه خاطره عتشقانه تبدیل شد:46::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند وقت پیش یه سفری پیش اومد که باید تنها می رفتم همسرم با این سفر موافقت کرد قرار شد پسرم را بذارم پیش مادرم و قبول کرد اون چند روز را بیشتر بره خونه پدرم پیش بچه تا کمتر احساس دلتنگی کنه.
روز اول که رفتم تماس گرفتم خونه پدرم متوجه شدم از ماموریت که برگشته مستقیم رفته و پسرم را برداشته رفته خونه خودمون.
این چند روز که مسافرت بودم هر موقع تماس می گرفتم و سراغ می گرفتم که آیا اذیت شدی با بچه نه تنها شکایت نمی کرد بلکه از لذت با هم بودنشون می گفت.
زمان برگشت توی فرودگاه با پسرم اومد استقبالم . اونقدر بهشون خوش گذشته بود که پسرم حاضر نشد بیاد بغل من.
وقتی رسیدیم خونه دیدم به به به مناسبت برگشت بنده مهمانی داده وکلی مهمون توی خونه هست خودش به تنهایی همه کارها رو کرده بود.
من هم مثل یک مهمون نشستم و تماشا می کردم(البته چون خیلی خسته بودم نمی تونستم کمک کنم)
همه کارها رو خودش انجام می داد. گرچه همسرم زبون شیرینی نداره ولی بطن عملش واسم خیلی قشنگ و عاشقانس.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
پارسال کلی برنامه واسه ولنتاین میخواستم کلی بادکنک و شمع بگیرم و یه کادوی خیلی خوب برای شوهرم.چند روز مونده بود که شوهرم گفت گلسا یه وقت کادو واسه من نگیری ها من خوشم نمیاد.منم کلی خورد توذوقم.اخه پارسال که سال اولی بود که با هم اشنا شده بودیم برام کلی کادو گرفته بود.به نظر من خوبه یه روز در سال سمبل عشق باشه.خلاصه اون روز رسید شب که شوهرم خسته از سر کار اومد منم رفتم اشپزخونه شامو حاضر کنم داشتم سیب زمینی سرخ میکردم که شوهرم اومد از پشت دستشو دورم حلقه کرد و یه جعبه صورتی کوچولو اورد جلوی چشمام و گفت عزیزم ولنتایت مبارک برام یه زنجیر و گردنی طلا گرفته بود منم کلی ذوق کردم که به یادم بوده.:227:چون فکر میکردم دیگه مثل قبل دوسم نداره.ما همیشه کلی عاشقانه قشنگ با هم داریم:310:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام. یه بار با شوهرم راجع به اینکه بعضی وقتها چقدر دوست دارم با یه موزیک ملایم با هم یه رقص رمانتیک داشته باشیم صحبت میکردم.
چند روز بعد وقتی تلویزیون داشت یه همچین موزیکی پخش میکرد دست همو به شوخی گرفتیم(شوهرم بنده خدا رقصیدن وارد نیست)خواست منو بخندونه شروع کرد به حرکتهایی تو مایه تانگو .انقدر تند و شدید اینکارو میکرد یه یهو دستم که تو دستش بود رو بی هوا به دیوار اتاق زد.از قضا همون دستی هم بود که یه النگو که خیلی دوسش داشتم و چند روز بود خریده بودم توش بود.
خلاصه یه لحظه هردومون خشکمون زد.
بیچاره میترسید اول النگومو نگاه کنه.اما چشمتون روز بد نبینه النگوئه بدجوری کج شد و یه قیافه خنده داری گرفت.
شوهرم فکر کرد الان دیگه کلی شاکی میشم و شروع کرد به معذرت خواهی و قربون صدقه رفتن .
اما من انقدر خندم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم.
شوهرم کل اون روز رو برای صاف کردن النگو باهاش کلنجار رفت و بالاخره تا حدودی هم موفق شد.
از اون موقع تا حالا هر وقت از این آهنگها میشنوه بهم به شوخی میگه میای با هم برقصیم؟:311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام به دوستان منم اولین تایپم رو اینجا وارد کنم.
من وهمسرم چندروز پیش رفته بودیم خرید وبعداز کلی خرید خسته برگشتیم سر ایستگاه که تاکسی بیاد حال راه رفتن نداشتیم.
خیلی واستاده بودیم تاکسی بیاد اما دیروقت بود از ماشین خبری نبود کلی هم صف مسافرا طولانی بود.
گفتیم چیکارکنیم.
من به خانمم گفتم اگر یک جایی تکی بود سوارشو برو بعد من با یه ماشین دیگه میام.
از غذا یک ماشین اومد که سندلی جلو خالی بود راننده دادمیزد یکی تکی بیاد جلو. خانمم از فرست استفاده کرد پرید سندلی جلو نشست.
منم که موندم چیکارکنم /یک دفعه نمیدونم چیشد رفتم جلو به خاننم گفتم بیا بیرون من اول بشینم بعد تو بشین بغل دستم.آخه تاقت ندارم از خانمم یک لحضه هم جدا بشم.
همه چی یک لحضه سریع اتفاق افتاد من به زور خودمو جاکردم توماشین بسکه توپولم بعد خانمم که دست کمی ازمن نداره اونم توپل بسختی نشستیم. :311:
بنده خدا راننده شوکه شده بود مونده بود چی بگه.:311:حاج واج به ما نگاه میکرد.بسختی دنده ماشین رو عوض میکرد .آخه من نشسته بودم رو دنده.:311::311:
چون هوا تاریک بود وخسته بودیم من دقت نکردم تاکسی پراید هست فکر کردم پژو هست. بعداز پیاده شدن نگاه به ماشین انداختم گفتم وااااا اینکه پرایده .:311::311::311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
فکر کنم اولین مرد متاهل تاپیک شرکت کننده در تاپیک بودند پدربزرگ !
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
به به به افتخار اقای پدربزرگ بزن دست قشنگه رو:104::104:
بالاخره فهمیدم اینکه شوهرم نمیذاره بدون اون هیچ جا برم بخاطر دلتنگیه نه حسودی:311::311:
ولی خانومتون هم عجب زود تعارفو رو گرفت ها...:311::311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوست جونا خوبین
محسنم یک هفتست واسه امتحاناش رفته زاهدان:302::302:
این بار اصلا نشده باهاش تلفنی صحبت کنم چون میگه اونجا همه درس میخونن نمیتونه صحبت کنه منم حسابی دلم تنگ شده و از طرفی میدونم که نباید زیاد احساساتیش کنم:302:
دیشب به بهونه خرید اومده بود بیرون که به من زنگ بزنه طبق قرارمون وقتی میگه حالا وقت چیه؟؟؟زود زود زود ؟؟؟
من باید داد بزنم :324: دوست دارم :324:
اما نمیشد در جمع خونواده بودم ازون اصرار ازمن نمیشه نمیتونم حالا باشه بعد و از این حرفا:316:
یهو گفت ببین من بدون خجالت داد میزنم
داد میزد عاشقتم عاشقتــــــــــــم در حدی که خواهرم کنارم نشسته بود شنید خندش گرفت اونجاهم که تو خیابون....:227:
یعنی نمیدونستم بخندم یا از خجالت اب شم.:227:
عزیزم خیلی دوست دارم :46:محسن چقدر اذیتت کردم حالا دلم واسه دیدنت لک زده:302:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوستان. من تقریبا تازگی ها عضو شدم این محیط بهم ارامش میده.می خوام از دیشب بگم. از بعدازظهری دل درد . کمر درد داشتم واقعا حالم بد بود عشقم وقتی از سر کار اومد من هیچ کاری نکرده بودم حتی ظرفارم نشسته بودم. یکم خوابیدم اما بهتر نشدم از خواب که بیدار شدم دیدم عزیز دلم بالا سرم نشسته دیگه وقت شام بود اما حال من خیلی بد . بهش گفت شام چی بخوریم؟گفت تو هیچی نگو و فقط دراز بکش ببین شوهرن جی درست میکنه. بعد دیدم سیب زمینی اورده تا رنده کنه واسه کوکو .خودش همه کارا رو کرد بعدش پاشد بره سرخش کنه هرچی گفتم من برم دستمو گرفت برد تو رختخواب گفت تو بخواب. هر از چن گاهی هم عشقم از اشپزخونه میومد به سرم دست میکشید بوسم میکرد بعد باز میرفت. وای دوستان شام و که اورد انکشتامم خوردم از بس خوشمزه بود و اینکه گشنه بودم. وقتی میخورم هواسم شد داره منو نگاه میکنه میخنده گفتم چی شده گفت تا حال اینقد گشنه ندیده بودمت نوش جونت. بعدشم خودش ظرفارو جمع کردو شست. بعد شام هم گفت اگه بهتری بریم پارک.منم سریع لباسامو پوشیدم و رفتیم اخر شب که اومدیم خونه تا 2 حرف زدیم .طفلی عشقم ساعت 5 بیدار شد رفت سر کار.......الهی فداش شم الان خوابه
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
:Pسلاااااااام، من عاشق این تاپیکم. واقعا محشره. هروقت پیام هاتون رو می خونم دلم غنج می ره. در حال حاضر یه خواستگار دارم. الان که پیام هاتون رو می خوندم به خودم می گفتم زیاد سخت نگیرم که منم زودتر بیام اینجا و ....(آخه خیلی زندگی هاتون قشنگه:43:)
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
من که هر روز یه خاطره خوب با عشقم دارم. دیشب قرار بود با دوستش و خانومش بریم بیرون شام.این ماه یه مشکلی داشتیم و تمام حقوق نفسم رفت واسه اون کار و فقط ته حسابمون 25 تومن پول بود که اونم گذاشتم تا سی ام واسه این امتحان مخابرات لعنتی ثبت نام کنم. و اون هم 7 تومن تو جیبش بود همین:163:
گفت با این پول چی میشه خورد امشب؟ گفتم عیبی نداره میریم یه ساندویچی ارزون.خلاصه رفتیم بیرون عشقم با دوستش رفت تو یه مغازه تا اون بوز بخره منم یه عابر بانک دیدم به فکرم افتاد حالا برم 10 تومن از حساب بردارم تا سی ام خدا بزرگه.بعد اونا اومدن و رفتیم تو ماشیم بحث شام بود که خانوم دوستش یه جایی رو پیشنهاد داد با غذاهای بالای 10 تومن.!!ماهمچیزی نگفتیم خلاصه اونا از ماشین پیاده شدن تا برن شام بگیرن و من هم اصلا حواسم به جیب شوشوی بیچاره نبود. یه هو بعد چن ثانیه که رفتن عشقم برگشت اروم منو صدا کرد گفت حدیث پول ندارم چی کنم.الهی فداش شم کلی سرخ شده بود و من که 10 تومن از عابر گرفته بودمسریع بهش دادم گفتم از کارت گرفتم گفت پس ثبت نامت چی گفتم خدا بزرگه .پولوکه داشتم میدادم خوانوم دوستش دید عشقم خندید گفت حسابدار من خانوممه یادم رفت پول ببرم .قربونش برم الهی یه عالمه دوسش دارم.:43::43::43:
من که هر روز یه خاطره خوب با عشقم دارم. دیشب قرار بود با دوستش و خانومش بریم بیرون شام.این ماه یه مشکلی داشتیم و تمام حقوق نفسم رفت واسه اون کار و فقط ته حسابمون 25 تومن پول بود که اونم گذاشتم تا سی ام واسه این امتحان مخابرات لعنتی ثبت نام کنم. و اون هم 7 تومن تو جیبش بود همین:163:
گفت با این پول چی میشه خورد امشب؟ گفتم عیبی نداره میریم یه ساندویچی ارزون.خلاصه رفتیم بیرون عشقم با دوستش رفت تو یه مغازه تا اون بوز بخره منم یه عابر بانک دیدم به فکرم افتاد حالا برم 10 تومن از حساب بردارم تا سی ام خدا بزرگه.بعد اونا اومدن و رفتیم تو ماشیم بحث شام بود که خانوم دوستش یه جایی رو پی
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ای کاش من هم مثل خیلی زنهای دیگه میت.نستم احساساتم رو خیلی صریح به شوهرم بگم ولی متاسفانه من توی این زمینه جدا ضعیفم...بخاهطر همین هم همیشه متوسل به نامه و پیام میشم.هفته ای یه نامه واسش مینویسم و ازش تشکر میکنم اون هم میخونه و میاد میبوسدم....
یکی از دوستای تالار پرزسیده بود توی نامه هات چی مینویسی؟من توی نامه هام فقط تشکر میکنم بابت کوچکترین وبزرگترین کارهاش.بابن اینکه این همه به فکرمه بابت زحمتهاش هرچند خودم هم شاغلم.بابت مسافرت هایی که میریم بابت تغییراتی که کرده و همه هم فهمیدن...به قول مامانم داره مرد میشه و به قول خواهرم نفس هاش هم به عشق منه....بابت اینکه به خاطر من به خونواده م احترام میذاره به خاطر من دیگه ولخرجی نمیکنه بخاطر من توی جمع به بقیه نشون میده چقدر به فکر منه.ووو...
دوستای گل هم تالاری من الگو های من
یکروز بشینین از صبح هر کاری که همسرتون انجام داد و شما بخاطرش شاد شدین رو بنویسین....شب میبینین چه لیست بلند بالایی که اگر جمع بشه یه اندوخته قوی واسه روزهای نا امیدی و دلخوریه به قول معروف کمرنگ ترین نوشته ها از قوی ترین حافظه ها ماندگارترند....بنویسیم تا وقتی اون از کوره در رفت بخونیم و ببخشیمش بنویسیم تا وقتی اشتباه کرد راحت گذشت کنیم. بنویسیم تا وقتی یادمون رفت روزهای خوشمون چکارایی واسمون کرده توی نا خوشی ها پشتشو خالی نکینیم.
امروز من:
صبح زودتر بیدار شد ولی گذاشت من بخوابم
بالاخره با نوازش اون از خواب بیدار شدم و اول صبح منو بوسید و بهم خندید
وقت بیرون رفتن از خونه به گرمی باهام خداحافظی کرد
وقت برگشتن به گرمی بهم سلام داد
توی خونه بهم لبخند زد
وقت غذا توی سفره انداختن کمکم کرد
توی پر کردن فرم مسابقه ای که واسم سخت بود کمکم کرد
وقت غذا ترشی خواست ولی خودش بلند شو و اورد
از غذای خودش برای من ریخت
قبل از خواب بعدازظهرش با هام حرف زد و اصرار کرد کنارش دراز بکشم تا بخوابه و با ترفندهای خودش مجبورم کردصورتش رو نوازش کنم
و الان هم خوابه نازه....
اینا همه خوشی های ساده امروز منن که باعث شده ارامش داشته باشم....منم نمی دونستم اینهمه کار خوب از صبح از عزیزترین کسم به خاطر من سرزده....ولی با یاد اوریشون هم من خوشحال شدم و هم کارای اون به ثمر نشست...زندگی هم همینه همین لطفهای کوچیک و لبخندهای بزرگ....که اگه یادمون بره در حق هردومون ظلم کردیم...ما همه نکته سنجیم ولی نه توی مسائل مبت بلکه توی منفی ها:311:
اگر همین قدر که توی اشتباهات عزیزانمون ریزبینیم توی لطف هاشون نکته سنج بودیم همه خوشبخت بودیم.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
منم نزدیک بود پام توی این تاپیک باز بشه و خاطراتم رو بنویسم
ولی یکی اومد و عشقم رو دزدید و الان هم داغونم
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خوب به به میبینم که زندگی همه گل و بلبله...
خداروشکر
مال ما که فعلا به جای گل ، سرخسه به جای بلبل هم کلاغه:311:
حیلی فکر کردم که یک خاطره خوشگل بنویسم ولی شما بگید شوهر ادم 9 صبح بره 11 شب بیاد روزهای جمعه هم سر کار باشه .. مگه خاطره سازی هم میشه؟؟؟( خیلی وضعم اسفناکه نه؟؟!!)
اما میدونید چیه؟
حدایا شکرت که شوهرم کار داره و عاشق کارشه و من مثل سال پیش افسردگی بیکاری اونو ندارم
خدایا شکرت سرمونو که میزاریم رو بالش از خستگی کار و فعالیت خوابمون میبره نه از فکر و خیال و خستگی دعوا
خدایا شکرت
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام به همه دوستان
حالا یه خاطره هم من بگم:
چندوقت پیش بدجورسرماخورده بودم جوری که دکترگفت سرکارهم نبایدبری وقتی نامزدم(عقدکردیم ولی زندگی مشترکمون رو شروع نکردیم)فهمیدبلافاصله که ازسرکارش برگشته بود دیدم واسم آناناس گرفته وامده عیادتم،شب هم پیشم موندهرچقدرهم گفتم لااقل جداازهم بخوابیم که مریض نشی قبول نکرد که نمیتونم دورازتوبخوابم حتی اگه مریض شم هم اشکالی نداره:227:
اون شب طفلی عسلمو نذاشتم تاصبح راحت بخوابه چون بدنم بدجوردرد میکرد وقتی تکون میخوردم ازدردناله میکردم عشقمم بلافاصله میپرسید چطوری؟ بعضی وقتاهم که من حال جواب دادن یابازکردن چشامونداشتم زودی پامیشدکه طوریت شده،یه بارکه چشاموبه زوربازکردم دیدم طفلی همچین باچشم های نگران خیره شده بهم وقتی دیدچشاموبازکردم وبهش خندیدم آروم بوسم کرد ونوازشم کرد تابازبخوابم:46:
الهی فداش بشم که 2روز بعدش اونم مریض شد.
خدایاازت ممنونم که عشقموبهم دادی:43:
خداجونم خودت واسم حفظش کن:323:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بچه ها دیشب سر یه موضوع مسخره با عشقم بحث کردیم همش زیر سر ..بی خیال ما خیلی کم دعوا میکنیم:323:
ولی هر وقت دعوامون شده سر خانوادش بوده سر تبعیضایی که میزارن بین ما و اون یکی پسرشون و عروسشون. خلاصه دیشب حالم گرفته بود شام خونه مامانم بودیم حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم شب که اومدیم من تو حال دراز کشیدم اون میخواست بره بخوابه گفت حدیث پاشو بیا منم محل ندادم و یه رب دیگش رفتم طفلی برق و روشن گذاشته بود تا بم. امروز ظهر میخواست بره سر کار تا خود ظهر حرف نزدیم داشتم دق می کردم تا حالا این طوری با هم قهر نکرده بودیم . اما پاشد که بره سر کار اومد پیشم دستشو دراز کرد گفت من میرم کار نداری گفتم به سلامت بعد منو کشید طرفشو بغلم کرد گفت مواظب خودت باش منم یه بوس ابدار کردمش.بچه ها بخدا من خیلی خوبم باهاش اما گاهی وقتا یه چیزایی پیش میاد واقعا تحمل ندارم. البته اون جیگرم هم تا حالا از گل نازکتر بهم نگفته.اما امان از دست ........
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام .. این خاطره یکی از قشنگترین خاطره های عمرمه که با اینکه تلخه هیچ وقت از یادم نمیره ..
تازه عقد کرده بودیم .. بابام دفترشو داده بود به ما و اونجا شده بود تمام زندگیمون .. هر روز از صبح تا شب اونجا میموندیم .. یه روز برای کارمون با موتور رفتیم جایی . برگشتنی یه مرده کنار خیابون واستاده بود و گردو میفروخت .. رد شده بودیم از کنارش که به همسرم گفتم ح اون اقاهه گردو داشت ! سریع دور زد و برگشت . کلا تمام دارائیمون 2500 تومن بود که 2000 تومنشو گردو گرفت و هرچقدر گفتم بابا نمیخوام شوخی کردم قبول نکرد .. خیلی واسه م شیرین بود که با اینکه پول نداشت اما اجازه نداد دلم چیزیو بخواد و نداشته باشمش..
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اینقدر خاطره قشنگ نوشتید که منم دلم خواست بنویسم و بگم .........
از اینکه همسر مهربانم داروهامو ساعت 10 شب با وجود خستگیش و گرسنگیش که اومده بود خونه رفت گرفت تا من داروهامو هرچه زودتر شروع کنم
از اینکه همسر مهربانم دائما بهم میگه داروهاتو خوردی و بهم یادآوری می کنه...........
از اینکه با وجود دست خالیش و اینکه می دونه تو حسابم پول هست بازم بهم برای خرید پول می ده و تاکید می کنه فقط برای خودت چیزی بخر نه برای خونه
از اینکه در طول روز چندین بار بهم زنگ می زنه و جویای حالم میشه
از اینکه چندین شب گرمای خونه رو تحمل می کنه و کولر رو روشن نمی کنه تا من که مریضم حالم بهتر بشه
از اینکه همیشه قسمت های خوب غذا هامون رو برای من می ذاره و نمی خوره
از اینکه اگه ناهار واسه جفتمون نباشه که سر کار ببریم اون دروغی می گه که امروز شرکت نمیرم و بیرون شرکت کار دارم تا من اون ناهار رو ببرم
از اینکه برای مریضیم می ره کمپوت می خره و با وجود اینکه خیلی کمپوت دوست داره بهش لب نمی زنه تا من بخورم
از اینکه همیشه جلوی خانواده اش از خانه داریم و دستپختم تعریف می کنه و همیشه می گه هیچ کس به گرد پاهام هم نمی رسه
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
این نقل قولیه از اقای مدیر توی تاپیک قبلی خاطرات عاشقانه.
خواستم اینجا هم بیارم دوستان رعایت کنن.چون توی صفحات قبلی یکی دو مورد دیدم گفتم دوباره تذکر داده بشه.
نقل قول:
سلام
با تشکر از شب نم گرامی به خاطر تذکر به جایی که داده اند. و واقعا به خاطر این دقت نظرشون باید به ایشون رتبه داد.
دوستان توجه کنید. تاپیک های مختلفی که در این انجمن باز می شود باید معطوف به یک هدف مثبت و تغییرات سازنده باشد.
این تاپیک در راستای آشنا کردن زوجین به صورت عملیاتی با ظرافتهای ارتباطی بین همسران ایجاد شده است.
نحوه گفتار صحیح، نحوه رفتار جذاب و مثبت و ....
البته ممکن است زوجین در مسائل خصوصی و صمیمانه خود و مسائل جنسی هم لطافت هایی به خرج دهند که جایگاه گسترش آنها در جوهای عمومی نیست. و این تالار در این راستا به خاطر محدودیت هایی که دارد هیچ فعالیتی ندارد.
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
آخخخ که چه خوبه اینجا الهی خوشبخت و شاد باشن همه
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسر بعد از ده روز اومد این بهترین خاطره عاشقانه این روزهاست . چقدر دلم تنگ شده بود واسش .خدایا نکنه دوباره روزهای سخت گذشته تکرار شه
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ما هنوز عقدیم و خونمون نرفتیم و همسرم قربونش برم بیشتر خونه ما میمونه چون من راحتترم اینجا.سالگرد آشناییمون که هنوز عقد نبودیم یه هاپوی سیاه کوچولو و شیطون واسم خرید که هر دوتامون دوسش داریم.
امروز صبح که داشت میرفت دم در همدیگه رو بغل کردیم هاپومونم وسط ما بغلمون بود داشتیم شعر خنده دار میخوندیم و میخندیدیم..یهو دیدیم مامانم داره نگاهمون میکنه و میخنده....
ما دوتامون کلی دییوونه ایم (از نوع خوبش) :310: و اهل شیطونی و دیوونه بازی.:324: همه تعجب میکنن ازینکه ما اینقدر به هم شبیهیم و دیوونگی هامون واسه همدیگه دوست داشتنیه چون، بیشتر آدما ما دوتا رو نمیفهمن ولی ما همدیگه رو میفهمیم.:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوستان امیدوارم که خوف خوف باشین .چرا کم به اینجا سر میزنید این تایپیک چن روزه دست نخورده.
نمیدونید چه حال خوبی دارم اخه عشق زندگی رو خیلی قشنگ میکنه. قبل هر چیز از خدا میخوام که این خوشی ها ماندگار باشه.این ارامشی که توی زندگی من و امثال منه.امشب شوهر گلم شب کاره .من بیکار بودم یکی از کتابای برنامه نویسی دانشگاهشو از تو جعبه دراوردم که بخونم تا یه چی یاد گرفته باشم:325:کتابو که گرفتم یه برگه ازش افتاد بازش کردمو خوندم واسه سال 88 بود اون موقع هنوز بهم نرسیده بودیم و در ارزوی هم.عزیزم یکم از خاطرات روزانشونوشته بود البته به مدت یه ماه.وقتی خوندم یه عالمه ذوق کردم که این همه واسش مهم بودم.چن خط از این نوشترو واستون مینویسم:
امروز خیلی دلم گرفته بود چون روزایی که بارون میزنه بیشتر به فکر تو می افتم و دوست دارم با تو باشم.که خدارو شکر غروب دیدمت و تبدیل به یکی از قشنگترین روزای زندگیم شد. از تو متشکرم که به خاطر من همه کار میکنی....
(20 فروردین 1388)
امروز روز قشنگی بود صبح که اومدم دیدمت خیلی حال کردم ولی خیلی کم بود اخه دزدکی خیلی حال میده باهم صحبت کنیم:310:ولی تو که زود گفتی برو:302:(1 اردیبهشت 88)
از دستت خیلی ناراحتم چون من دوست داشتم با تو بیام ولی تو یک بار هم نگفتی که با هم بریم؟(البته یادم نمیاد کجا:311:)
تو همه همه دنیای منی......................میخوام همه دنیا اینو بدونن میخوام بدنون که من عاشقتم.......میخوام همه دنیا اینو بدونن بونن که تو دلمو نمیشکنی
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
گاهی وقتا : بیاد هم بودن.لبخند زدن. یه دفه و بی مقدمه درآغوش گرفتن.همزمان بهم پیامک دادن...وقتی به خودت به همسرت فکرمیکنی و سرشار میشی از شورو هیجان و عشق ...اینکه لحظه شماری میکنید که زودزود بعد از یه روز کاری همو ببینین.......شده تا حالا فکر کنی بدون اون آروم و قرار نداری؟ شده فکر کنی اگه اون نباشه شبا خواب نمیری و فقط کناراونه که خوابت میبره؟؟ شده فکرکنی اگه بره سفر یا ماموریت دق میکنی؟ شده پیش خودت فکرکنی و دنبال یه جمله بگردی ک بفهمه فوق العاده عاشقشی ولی در نهایت فقط بهش میگی خیلی خیلی دوستت دارم.میدونی؟آخرش میگی خدایا شکرت که یه فرشته نصیبم کردی...شده اینقدر احساس خوشبختی کنی از ابراز علاقه ها و محبتهاش......؟
خدایا نکنه یه وقت غافل بشیم و کم کم واسمون عادی بشه.نکنه بداخلاقی کنیم و عزیزمونو برنجونیم..نکنه بهانه گیرو نق نقو بشیم..نکنه اذیتش کنیم...حیفه این عشقه ..واقعا حیفه..باید خیلی خیلی مواظبش باشیم.:43::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یکماه میشد عقد کرده بودیم ، آذر ماه بود و همسرم گفت یه برنامه ریخته برا آخر هفته که همه با خانواده هامون بریم خارج شهر ... قبل از حرکت کردن هم خیلی با تلفن صحبت میکرد و هماهنگی میکرد اما به من چیزی نمیگفت ...
اونشب همش از من میپرسید چی دوست داری ، الان چی دلت میخواد !!! من سرگرم تماشای خانواده کناری مون بودم که یه تولد کوچیک گرفته بودن که یهو صدای تولدت مبارک و سوت و دست شنیدم برگشتم دیدم چه خبره کیک و فشفشه و رقص پسرا !!! پس این همه برنامه به خاطر من بود :227:
خیلی عالی بود زیباترین تولد من بود و هر وقت روز تولدم میشه یادش میافتم و پر از عشق میشم
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام عشق عزیزم این چن خطو فقط به عشق تو می نویسم.یه خاط مهربونیات به خاطر خنده هات به خاطر دل کوچیکت. به خاطر وقتایی که میدونم خسته ای ولی بازم پامیشی تو کارای خونه کمکم میکنی. به خاطر شبایی که از خواب پامیشی بوسم میکنی بعد میخوابی.ای خدا من نمی دونم چه کارای خوبی کردم که عشق به این قشنگی دادی بهم. دوستان من واسه بدست اوردنش خیلی رنج کشیدم.دوستان شبی نبود که بدون گریه خوابم ببره .میدونم که خدا مزد صبرمو داده.میدونم که خدا جواب گریه هامو داده.دوستان 10 سال از پرشور ترین لحظاتم به انتظار رفت به گریه های شبونه رفت 10 سالی که باید با همسن وسالای خودم خوش بودم .شیطنت میکردم. اون موقع میگفتم خدایا تو خودت همه اینارو میبینی و چرا جوابمو نمیدی؟؟؟؟؟؟همیشه گله داشتم از سرنوشتم اما نگو خدا جونم همرو گذاشته تا یهو بهم بده یه عالمه خوشبختی که من ئاسه همه ارزوشو دارم.خدایا چخ عشق قشنگیه وقتی شوهرم شب کاره نصف شب بیدار میشم ساعت و نگاه میکنم میگم اخ جون فقط 2 ساعت مونده به اومدن عشقم.خدایا این عشق و عشق همه بچه های این تالار روحفظ کن.الهی امین...............
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دوهفته ای میشه به لطف خدا خونه دار شدیم و قولنامشو نوشتیم (بعد از چندماه سختی و دنبال مورد مناسب بودن و.. ...)اما یخورده چک هاش سنگینه. و واسه وام گرفتن خیلی خیلی اذیت شدیم ..امروز تاریخ یکی دیگه از چک ها بود.و چندروز هم من و هم همسرم درگیر جورکردن مبلغ مورد نظر بودیم.دیشب عروسی پسرخالم در یه شهر دیگه بود و همه اقوام دورهم جمع بودن .مامانم اینا هم رفته بودن و من دلم اونجا بود .خیلی خیلی دلم گرفته بود از اینکه اونجا عروسیه و جای ما هم خالیه و مااینجا باید فکر چک باشیم که برگه نشه.خلاصه ساعتای حدود 10 بود که شکرخدا پول چک جورشد.وقتی خوابیدیم یدفه مامانم از عروسی زنگم زد و احوالمونو پرسید و گفت جاتون خیلی خالیه.بعد از خدافظی بی اختیار گریم گرفت شاید از فشاری بود که این چندروز بهمون وارد شده بودو خیلی گریه کردم.همسرم هم منو بغل کرده بودو آرومم میکرد.تا دیروقت بیداربود .صبح زود که بیدارشدیم بریم سرکار یدفه دیدم همسری واسم مغز بادام و انجیر و خرما آماده کرده و گذاشته توی نایلون که بیارم سرکار. و منو رسوند شرکتو خودش دیرتر رفت سرکار............................