درود بر همه دوستان عزیز سایت و انجمن همدردی
اول از همه از همه کسانی که توی اون تاپیک قبلی من کمکم کردن تشکر می کنم. خدارو شکر تونستم با خودم کنار بیام و تقریبا همه مشکلاتی که داشتم رو کنار بزارم. البته خدارو هم شکر میکنم واسه اینکه خیلی کمکم کرد.
دوست دارم به پاس زحمات اینجا و البته کمک به کسانی که ممکنه یه روزی توی مسیر تجربه کردن اون چیزی که من تجربه کردم بیوفتن، راجع به رابطه خودم، اشتباهاتم و خب نتیجه ها و نکته هایی که از این تجربه من می شه استخراج کرد بنویسم تا حداقل بتونم به کسایی که روزهای اولی هست که دارن اون اتفاقی که برای من افتاده رو حس می کنن، توی این راه سخت و پر درد و رنج کمک کنم تا بتونن پروسه بهتر شدنشون رو سرعت ببخشن.
البته ذکر این نکته خالی از لطف نیست که بگم، تجربیاتم، مردانه هست و خب چیزایی که می گن برای پسرای عزیز بیشتر قابل استفاده است. ولی خب دختران عزیز هم می تونن از بخش هایی از اون استفاده ببرن.
خب اول از همه مختصر و مفید رابطه ام رو توضیح بدم تا بتونین خوب توی اون چیزی که بر سر من اومد وارد بشین. من پسری هستم که تا بحال 19 تا بهار از زندگیم گذشته و دیدم. خیلی جوون هستم. ولی سن 19 سالگی من، یعنی تقریبا کل 12 ماه اون، برام تبدیل به چیزی شدن که توی سه تا کلمه می شه توضیحش داد: عشق، حماقت، تجربه.
خب اول وارد بخش اولش می شم. عشق
این بخش، شیرین ترین بخش یک رابطه است که توی این سن، یعنی خامی بوجود میاد. تنها بخشی که با فکر کردن راجع به اون، خنده رو لبهات میاد. تنها بخشی که تا تجربه اش نکنی نمی تونی بفهمی دیگران راجع به اون چی می گن. و خب امیدوارم توی سنی تجربه اش کنید و البته جوری تجربه اش کنی که وارد فاز های دیگه که پایین توضیح می دم نشید و به سلامتی از این فاز عبور کنید و به امید خدا به مرحله تکامل و ازدواج قدم بزارید. عشق من به کسی که روزگاری 11 ماه، معشوقه ام بود در یک نگاه بوجود اومد. دقیقا همون جوری که خودم انتظار و آرزوش رو داشتم. من همیشه راجع به این فکر می کردم که اگر بخوام عاشق بشم، حتما عشقم توی یک نگاه بوجود میاد. چون از قدیم گفتن، عشق یک لحظه است و دوست داشتن در گذر زمان. که البته راجع به این که چه فرقی بین عشق و دوست داشتن وجود داره حرف خواهم زد. خب داشتم می گفتم. من معشوقه قدیمم رو که الان برام بی اهمیت ترین چیزم شده توی یک نگاه و البته سر کلاس درس دانشگاه و اولین روزی که رفتم سر کلاس دیدم. خب حالاتی که برام پیش اومد نمی تونم توضیح بدم ولی خب به جور حالت استرس، تپش پیدا کردن و البته از درون گر گرفتن. یه حالتی که مبهوت می شی. کل ذهنت رو اون چیزی که دیدی پر می کنه. نمی تونی ذهنت رو جمع و جور کنی و البته یه حالت اسگلی هم توی چهرت نمایان می شه که اگه دوستات اطرافت باشن، حسابی خیت می شه. و البته خدارو شکر اون روز اول کسی رو نمی شناختم و کسی به حالت من توجه نکرد. خب من اون دختر خانم رو توی یک نگاه دیدم. 4 مهر بود. از 4 مهر تا اول فروردین سال بعد، تمام فکر ذکرم شد اون دختر. هم کلاسی بودیم و تقریبا هر روز من می دیدمش و هر روز، احساس می کردم نسبت به اون علاقه مند تر می شدم. توی این شش ماه، راجع به دختره زیاد تحقیق کردم. از اینور، اونور زیاد. ولی خب رابطه پنهانی رو تا وقتی که با خود دختره صحبت نکنی نمی تونی متوجه بشی. و خب منم چیزی از اینکه آیا قبلا با پسری رابطه داشته یا نه، توی این سری از تحقیقات کارشناسیم نفهمیدم. فقط راجع به وضع خانوادش و دوستاش تونستم اطلاعات بدست بیارم. یک هفته به پایان اسفند و البته پایان این شش ماه مانده بود تصمیم خودم رو گرفتم. تصمیم گرفتم برم جلو. خودم رو به دختر خانم نزدیک کنم تا بتونم از اون اطلاعاتی رو بدست بیارم که جز خودش نمی دونستن. برای همین با هزار بدبختی شماره اون خانم خانما رو پیدا کردم و دقیقا روز اول عید براش پیامک تبریک عید فرستادم. و خب اون چون اسمم رو زیرش نوشته بودم، فهمید کیم و خوب به چشم یک هم کلاسی به هم پیامک بازی می کردیم. جوری که روزهای آخر تعطیلات عید از صبح تا ساعت سه چهار نصفه شب می پیامکیدیم و از همه چیز هم و حالات و احوالات هم خبردار می شدیم. توی این مدت دوازده روزه خیلی چیز دندون گیری راجع به اون دختره دستگیرم نشد. همش صحبت های رسمی و دوستانه بود. مثلا چکار می کنی الان. ناهار چی خوردی و از این جور خاله زنک بازیا. تا اینکه رهسپار شهرشون شدم. آخه شهری که توش درس می خونم هزار کیلومتر فاصله داره با شهرم. توی راه بود که اون خانم درخواست کرد که دیگه باهاش تماسی نگیرم. خب منم با اینکه دلم راضی نبود قبول کردم. البته بعدا فهمیدم چرا و همون بعدا می گم چرا :دی. خب داشتم می گفتم. به درخواست اون خانم رابطمون قطع شد. حدود 10 روز بعد دوباره زنگ زد و گفت که نمی خواد من از دستش دلگیر باشم و یه جوری عذرخواهی کرد. خب منم بدم نمی اومد واسه همین با کمال میل قبول کردم. 3 روز بعدش زنگ زد و گفت که با دوست پسرش زده به هم و گریه و از این قرتی بازیا. خب منم دلداریش دارم. 4 روز بعدش بعد یه بحث طولانی ایشون درخواست کردن که بنده بی افشون بشم. خب منم از خدام بود قبول کردم. ولی واسه اینکه دختره فکر نکنه خبریه گفتم یه هفته با هم باشیم، اگه خوشمون اومد ادامه وگرنه تمومش می کنیم. خب توی این یک هفته با هم بودیم و تصمیم آخر هم من گفتم بعله و ایشون گفتن نه. دلیلشون این بودکه سرطان رحم دارن.(که البته بعدا معلوم شد واسه امتحان کردن بنده بود) خب منم حاضر بودم با همه چیزش بسازم واسه همین گفتم عیبی نداره و با هزار بدبختی و البته نشون دادن علاقه ام بهش تونستم نگهش دارم. این بود که رابطه ما تا اول آذر ادامه پیدا کرد. توی این چند ماه اتفاقای خاصی که افتاد اینجوری بودن.
یک هفته بعد از قبول کردن ایشون توی پارکی قرار گذاشتیم و طی اون قرار ایشون خودشون روبدون هیچ گونه درخواستی از من در اختیار من گذاشتن و هرکاری که می شد توی پارک انجام داد رو انجام دادیم. و البته این قرار های پارکی چند هفته ادامه پیدا کرد تا اینکه توسط برادرای عزیز منکرات گرفته شدیم که با رشوه سی هزار تومنی بنده دست از سرمون برداشتن. این اتفاق باعث شدکه دیگه توی پارک از اون کارا نکنیم ولی هنوز پارک می رفتیم.
توی همین پارک رفتنا توسط دوستان هم کلاسی دو بار روئیت شدیم که نتیجه اش این شد که پشت سر ما دوتا حرف توی دانشگاه بپیچه. من خودم می خواستم همه بدونن ما با همیم ولی خب ایشون نمی خواستن. در نتیجه سیاست انکار رو درپیش گرفتیم و البته تونستیم با یه فکر خوب همه چیز رو فیصله بدیم.
وقتی که پارک رفتن کلا ماسید، به پیشنهاد ایشون رفتم خونشون. تنها. و خودتون هم می دونید دو فرد تنها که از بد روزگار عاشق هم هستن چه کارهایی می کنن. و البته کلیه عمل ها به پیشنهاد ایشون انجام شد. حدود پنج بار خونه ایشون رفتیم. از مهر هم من بدلیل مشکلاتی که توی خوابگاه داشتم، خونه گرفتم. و حدود 10 بار هم توی خونه باهم تنها شدی. هر بار هم پیشرفت میکردیم. هربار به پیشنهاد اون کاری می کردم که اگرچه روی اعتقاداتم و اون خط قرمز هایی که واسه خودم تو زندگیم کشیده بودن پا می زاشتن، ولی دلم خوش بود و البته قرص بود که با کسی دارم اینکارو انجام می دم که زنمه. برای من اون چهار تا کلمه عربی و صد البته اجازه خانواده ایشون مهم نبود. واسه من این مهم بود که ایشون به من ابراز علاقه کرده بودن و من رو بعنوان همسرشون انتخاب کرده بودن. و این شد که بدون هیچ احساس گناه و ندامت تن به کار هایی دادم که اگر یک ذره عقلم رو بکار می انداختم، هرگز انجام نمی دادم.
توی تابستون که تولد ایشون بود من با هر بدبختی بود زدم رفتم شهرشون. ولی خب بدلیل اینکه از سر احساسات و خامی به این نتیجه رسیده بودم که لیاقت اون رو ندارم و اون از من خیلی سر تره تصمیم گرفتم از خودم زده اش کنم یا اینکه کاری کنم که رسیدنمون به هم محال بشه. واسه همین اول که رفتم شهرشون، واسه تولدش رفتم. ولی چون می دونستم تولدش براش خیلی مهمه، تصمیم گرفتم براش خرابش کنم. واسه همین روز تولدش زدم رفتم از شهر بیرون واسه سه روز اردوی تفریحی. توی این سه روز گوشیم رو خاموش کردم . عصر روز آخر یه ثانیه که روشن کردم، رفیقش زنگ زد که آره حالش بده و داره دیونه می شه و از این حرفا. منم دلم سوخت و بهش زنگ زدم گفتم نگران نباش. فردا میام. فردا که برگشتم، شبش همدیگر رو ملاقات کردیم. من بهش گفتم که نمی تونم مرد اون باشم و از این جور چرت و پرت ها. اون گفت چرا. منم گفتم بیماری دارم که نمی تونم اساسی ترین نیازش رو تامین کنم. و اون که دید من از خر شطون پایین نمیام، گفت حداقل به عنوان یه مرد تو زندگیش بمونم. خب منم که اینو دیدم، گفتم باشه. می مونم. ولی به صبح نکشید گفتم، می خوام فردا مادرم رو بیارم تا با مادرت حرف بزنه و اگه اوکی شد بیایم واسه خواستگاری. خب اونم خوشحال از اینکه برگشتم. ولی در مورد درخواستم واسه خواستگاری و اومدن مادرم پافشاری کرد که نیان. خب منم هرچی زور زدم نشد. و بخاطر علاقه ام بهش قبول کردم.
توی این مدت ایشون با همکلاس پسر دیگری هم رابطه داشتن. توی ایجاد انجمن جدید، بیرون واسه کارهای مربوط به رشته (رباتیک)با همدیگر بودن. و صد البته بنده به ایشون هزار بار گفتم که ادامه ندن ولی ایشون ادامه دادن. و خودم با اینکه عذاب می کشیدم، بعد از یک مدتی دیگه به روش نیاوردم.
خب برسیم اول آذر. توی اولایل آذر ایشون طی تماسی به من گفتن که دیگه اون فرشته پاک نیستن. خیانت کردن و از اینجور چیزا. خب منم فکر کردم، شاید اونم مثل من دچار همون احساس کمبود لیاقت برای طرف مقابل شدن. (چه اسم علمی) واسه همی پافشاری کردم بمونه. ولی خب یه فکر می ترسوندم که اگه واقعیت باشه چی. تا اواخر دی به همین منوال گذشت. یه روز خوب. یه هفته بد. البته این بخش چزئی از حماقت هام بود ولی بخشی هم عشق داشت. واسه همین اینجا نوشتم. تو بخش حماقت هم راجع بهش می نویسم.
فکر کنم بخش عشق تموم شد. خیلی خلاصه گفتم. نکات اصلی و قابل توجه اون رو.
حالا بریم سر بخش زیبا و عبرت انگیز حماقت.
خب خدارو شکر تو هرچیزی کم گذاشتم، توی حماقت کم نزاشتم توی این رابطه. هرجا که تونستم خریت خودمو به اثبات رسوندم. حالا لیست وار میگم حماقتام چی بوده، توضیح می دم و البته نتیجه گیریش رو می زارم تو بخش تجربه.
قبل از اینکه برم تو کار این بخش خوشمزه، اول یه توضیحی راجع به عشق و دوست داشتن و تفاوت این دو تا بدم. با یه پاراگراف از علی شریعتی شروع می کنم.
خدایا! به هر که دوست می داری بیاموز که: عشق از زندگی کردن بهتر است، وبه هر که دوست تر می داری بچشان که: دوست داشتن از عشق برتر است.
خب توی این تکه، دکتر می گن دوست داشتن از عشق برتره. حالا اگه گفتین چرا؟ سخته تفاوت این دوتا رو فهمیدن. ولی من کمکتون می کنم بفهمین. عشق تو یک لحظه است. تو یک نگاه. ولی دوست داشتن با زمان پدید میاد. عشق از سر وابستگی هست و دوست داشتن از سر بینازی. لازمه عشق کور و نابینا شدنه. عشق مهر سکوت به لبت می زنه. وقتی عاشق یه نفر می شی دیگه نمی تونی فکر کنی. دیگه هرچی بدی ببینی انکار میکین. هرچی ناپاکی از عشقت ببینی انکار می کنی. ولی تو دوست داشتن نه. دوست داشتن از سر آگاهیه. طرف مقابلت رو می شناسی.همه بالا پایینشو می دونی. همه نقاط تاریکشو می فهمی و از مرحله عشق عبور می کنی و به دوست داشتن می رسی. تو دوست داشتن، طرف مقابلت رو بخاطر خودش و اون چیزی که هست دوست داری، ولی توی عشق نه. توی عشق یه نیاز داری که باید برطرف بشه و با طرف مقابل بر طرف می شه در نتیجه عاشقش می شی. دوستان، هرگز بخاطر اینکه عاشق شدین خودتون رو سر زنش نکنین. عشق سرشت آدمیه.بدون عشق انسان معنی پیدا نمی کنه. ولی به خواهش دارم از همه، سعی کنین خیلی زود از مرحله عشق گذار کنید. گذشتن از مرحله عشق به دو راه می انجامه. یا طرف مقابل ارزش این رو داره که بهش عشق بورزی. ارزش اینو داره که پاکیت، صداقتو از همه مهمتر عشقت رو به پاش بریزی که از این مرحله عبور می کنی و به دوست داشتن می رسی. دوستان اشتباه نکنید، من نمی گم همه معصوم هستن. هر کسی به اقتضای ماهیت انسانیت اشتباه می کنه. خطا داره. خوبی و بدی داره. ولی سعی نکنید خودتون رو گول بزنید. سعی نکنید روی اشتباهات خرد کننده طرف مقابل، چشماتون رو ببندید انگار اتفاقی نیوفتاده.خیانت، دروغ گویی، هوس بازی چیزی نیست که بشه به راحتی از روش گذشت. درست تصمیم بگیرید. راه دوم اینه که اون طرف بدی هایی داره که نمی شه باهاشون کنار اومد .توی این موقع افراد دو جور تصمیم می گیرن. یا ادامه می دن.که توی این حالات نه تنها به دوست داشتن منجر نمی شه بلکه به تنفر منجر می شه و زندگی خودت و خانوادت و حتی در بعضی از اوقات اون دختر رو واسه همیشه خراب می کنی. یا اینکه دست از سر این هوس وعشق اشتباه بر میداری. قبول می کنی اون طرف ارزش این رو نداره که عشقت رو بپاش بریزی. بصورت کاملا محترمانه، از اون طرف می خوای که دیگه ادامه ندید. اینجوری دردش خیلی راحت تر ترمیم پیدا می کنه. ولی روزی که متنفر بشی دیگه چیزی جز انتقام آرومت نمی کنه. تا گند نزنی به زندگیت آروم نمی شی. و تا آخر عمرت از اینکه چرا ادامه دادی احساس پشیمونی می کنی و به خودت بدهکار می شی. و چیزی هم بدتر از این نیست که انسان به خودش بدهکار باشه. پس نکنید. با زندگی خودتون بازی نکنید. انسان یکبار به دنیا میاد و یکبار زندگی می کنه. زندگی اینقدر چیزهای قشنگ واسه شاد بودن داره که نزارید زندگیتون بخاطر چیزی که ارزشش رو نداره باغم پر بشه.
خب بریم سر مبحث حماقت هام.
1- عشق یه کسی که قبلا با کس دیگه ای بوده: دوستان، کسی که قبلا با فرد دیگه ای بوده و به راحتی به یک هفته نکشیده، یک نفر دیگه رو پیدا می کنه واسه بودن کنارش، مطمئنا از این رابطه چیزی جز نیاز نمی خواد. کسی رو می خواد تا نیاز هاشو تامین کنه. حالا که اون قبلیه رفته نوبت منه.
2- توجه نکردن به اینکه اون دختر پرده های حیا براش پاره شده: دختری که توی اولین قرار میاد و کارهایی می کنه بدون ترس گرفته شدن توسط دیگران داخل پارک مطمئنا قبلا با اون نفر قبلی کارهایی از این قصم انجام داده. یه دختر هیچوقت حاضر نمی شه معصومیتش رو توسط خودش از بین ببره. حیاش هیچوقت بهش اجازه نمی دن به راحتی داخل آغوش کسی بره که کلا یک هفته از آشنایی واقعیشونمی گذره. و صد البته برای پسر ها هم همین گونه هست.وقتی یه پسر خیلی سریع روی این موضوعات دست میزاره، دو حالت پیش میاد. یا تا بحال تجربه نکرده و می خواد هرچه سرعتر تجربه کنه. حالا با شما دختر عزیز نشد با یک کس دیگه. و یا اینکه تجربه داشته و قبح این عمل براش ریخته شده. وگرنه پاکی و معصومیت توی ذات هر انسانه و همواره انسان تلاشش اینه که از این سرمایه هایی که خدا بهش داده پاسداری کنه. پس نمی زاره خیلی راحت این سرمایه هاش به تاراج برن. و خب متاسفانه من توجه نکردم.
3- پا گذاشتن رو اعتقاداتم و چیزایی که برام مهم بودن: دوستان، همه ما اونچیزی هستیم که خودمون ساختیمش. اعتقاداتمون، هدف هامون، آرزوهامون هستم که مارو از دیگران تمیز میده. من توی اعتقادم این بودکه تا قبل از ازدواج وارد مسائل نشم. ولی بخاطر اینکه عقلم رو از دست داده بودم بخاطر عشق مفرطی که کورم کرده بود، روی این اعتقادم که می شه گفت مهمترین چیزی بود که برام وجود داشت پا گذاشتم. و همین باعث شد که وابستگیم به اون بشتر بشه. چون از چیزی گذشته بودم که اعتقادم بود. صد البته بخاطر اون، مجبور شدم که برای اینکه این حقیقت هی توی ذهنم نیاد که خاک بر سرت، واسه کی اینکاره کردی مجبور شدم به این رابطه فرسایشی ادامه بدم.ادامه بدم تا روز به روز چیزهای دیگه ای که برام مهم بودن رو از دست بدم. آخه می دونید، گناه و اشتباه کردن بار اولش سخته. چون روحت و عقلت هنوز با این مسئله کنار نیومدن و نمی تونی روشون پا بزاری. ولی فقط یه بار یه کار اشتباه انجام بدی، دیگه قبحش می ریزه. دیگه سختیش از بین میره و وارد راهی می شی که تو هر قدمش چیزای بیشتری رو از دست می دی. پس هیچوقت نزارین این اشتباه انجام بشه. اگر هم شد،نگران نباشید. مهم اینه که بتونین برگردیم. مهم اینه که بفهمین اشتباه کردین و ازش تجربه بگیرین و دیگه نزارین اشتباه بعدی انجام بشه.
4- احساس اینکه من لیاقتش رو ندارم: نگاه کنید. این مورد وقتی پیش میاد که کسی رو از خودت بیشتر دوست داشته باشی. و عشق دقیقا همینجوریه. توی عشق یه کسی توی زندگیت میاد که از خودت بشتر دوستش داری. و اون موقع هست که دچار همچین اشتباهی می شی. دوستان، تنها سرمایه زندگیتون خودتون هستین. خانواده، دوستان و... یه روزی می رن. یه روزی می رسه که خودتون تنها تنهامی شین. ولی آدم خوبه که قبل از اینکه به اونجا برسه که عموما توی پیری انجام می شه قدر و ارزش خودش رو بدونه.بدونه که چقدر ارزش داره. بفهمهکه هیچی توی دنیا برای اون، نباید از خودش مهمتر باشه. دوستان یه جمله می گم تمومش می کنم. دوستان سعی کنین عزیزترین کستون، تو زندگیتون، خودتون باشین.
فکر کنم بسه حماقت هام.
بریم سراغ تجربه ها. دوستان برای من این بخش از زندگیم، این حدودا 11 ماه اینقدر ارزش داشت که با هیچ چیزی عوضش نمی کنم. تجربه هایی که قیمتشون خیلی زیاد بودن. 11ماه زندگی، چندتا درس پاس نکرده تو دانشگاه، له شدن غرور، نا امید و خیلی چیزای دیگه که بینهایت قیمتی بودن ولی خب مجبور شدم خرجشون کنم. البته دست خودم نبود. اگه عقلم کار می کرد توی اون دوران هرگز هیچکدوم از این کار هارو نمی کردم. ولی خب عشق دقیقا با از کار افتادن عقل برابره. البته این نکته رو هم بگم. منظورم از عشق این چیزی هست که هم اکنون توی جامعه ما افزایش پیدا کره. عشق هایی که توی سنین کم و وقتی که کارت چیزی غیر از عاشقی هست، افراد می رن سراغش. وگرنه اون عشقی که واقعی و فنا نشدنی هست، عشق به کسی هست که خودش هرگز فنا نمی شه و اون کسی نیست جز خدا. سعی کنید به خدا عشق بورزید و عشقتون رو بپای چیزی بریزید که به ازای هر قدمی که برمیدارید هزارتا قدم بخاطر شما میره.
یه چیزی بگم خطاب به اون کسایی که شکست خوردن. دوستان من خودم شکست خوردم. من سه ماه از زندگیم با زجر و گریه ونا امیدی ادامه پیدا کرد. روزهایی که بی هدف فقط نفس می کشیدم. بی هدف فقط روز رو شب می کردم و شب رو روز. به امید خواب بیدار می شدم و به امید بیدار شدن می خوابیم. هرکاری میکردم فقط واسه این بود که فکر می کردم انجام اون کار می تونه الیتامم ببخشه ولی هیچکاری نتونست کمکم کنه. تا وقتی که به خودم نیومدم. تا وقتی که نتونستنم به خودم فکر کنم. به خودم بفهمونم که اشتباه بوده،اون عشق نبوده، تو بازیچه شدی نتونستم باهاش کنار بیام. و این پروسه زمان بر بود. زمانی حدودا سه ماه. پس اگر دچار شکست شدید، صبر کنید. زمان خودش همه چیز رو درست می کنه. و البته یه نکته. خواهشن به فکر خودکشی نیوفتید. خودکشی گناهی هست که هرگز بخشوده نمی شه.عزیزان زندگی زیباست. زندگی جریان داره. صبر کنید. در بدترین حالت یک سال طول میکشه تا به خودتون بیاید. بعد از یک سال وقتی زیبایی های زیندگی رو می بینید عشق می کنید. خوشحالید که هنوز نفس می کشید. هنوز می تونید زیبایی های دنیا رو ببیند و حسشون کنید. پس صبر کنید و از کسی کمک بخوایید که بدون هیچ چشم داشتی به هرکسی دست نیاز پیشش بیاره نه نمی گه و اونم خداست.
دوستان خودم درد و غم این که کسی که یه روزی عشقت بوده و حالا ماله تو نیست رو کشیدم.می دونم چه حسی دارین. تمام ثانیه هایی که برای شما می گذره رو منم تجربه کردم عزیزان. ولی یک چیزی بگم. این دوارن خودش به خودی خود سخته.حداقل خودتون نمک رو زخمتون نپاشین. نمی دونم. عکس هاشو از خودتون دور کنید. هرچیزی که از اون تو زندگیتون هست جمع کنید. بریزینتوی یک جعبه. درش رو محکم کنید و جایی بزارید که دیگه دستتون بهش نرسه.البته من خودم همشون رو ریختم توی سطل زباله. سعی نکنین با خوندن پیامک ها نمی دونم زنگ زدن بهش یا دیدنش از دور، خودتون رو بیشتر عذاب بدید. لازمه کامل شدن این پروسه اینه که برای مدتی از اون چیزی تو زندگیتون نباشه. مسافرت برید.سر خودتون رو گرم کنید. از تکنیک توقف فکر استفاده کنید که برای من خیلی مفید بود. یک دوست خوب پیدا کنید تا باهاش درد و دل کنید. این غم اینقدر زیاده که نمی تونین تنهایی به دوش بکشینش. من فکر کردم می شه ولی دیدم هر روز دارم درجا می زنم. تا اینکه با بهترین دوستم در میون گذاشتم. اون کمکم کرد که بهتر شم. البته این انجمن هم خیلی کمکم کرد. نیاز به کسایی دارین که به حرفاتون گوش بدن و خب چی از این بهتره که یه جایی باشه که بدون شناختنت کسایی هستن که به حرفات گوش می دن.
امیدوارم این حرفهای من حداقل بتونه به دوستان کمک کنه تا اشتباه نکن و اگه کردن بتونن زود تمومش کنن و اگه شکست داشتن بتونن زودتر التیام بیابند.
با تشکر، علیرضا