RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امشب همسرم بهم گفت
"دوست داشتم کارم یجوری بود که از صبح تا شب تو کنارم بودی":P
خیلی جمله اش خوب بود
آخه من خودم با این همه وابستگی که به همسرم دارم اصلا دوست ندارم از صبح تا شب کنارش باشم.می خواهم چند ساعتم برای خودم باشه.ازش دور باشک تا دلم برایش تنگ بشه و دل اونم برام تنگ بشه:P
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
عزیز دلم خدا میدونه چقدر دوستت دارم و چطور تو این مدت کوتاه شدی همه زندگیم.
چند روز پیش که تو خونم بودم، به دوست همخونه ایم گفتم : وای چقدر دلم برای ....(نامزدم) تنگ شده . چقدر دوست دارم ببینمش.دوستم گفت : خب خودت بهش گفتی کمتر بیاد . گفتم آره ولی امشب عجیب دلم تنگشه...
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که دیدم زنگ زد. گفت داره میاد منو ببینه. گفت اماده شم و بیام که باهم بریم چرخی بزنیم. وای من از خوشحالی دیدنش و این سورپرایز شدن، چندتا جیغ بلند کشیدم و وای چقد حس خوبی داشتم. وقتی که اومد ، از شدت شوق نمیتونستم درست راه برم و درو که باز کردم دیدم درست پشت دره و با چندتا شاخه گل تو صورت من... بعد با هم رفتیم برام کلی خوراکی خوراکی خرید... خیلی بهم خوش گذشت.
هرچند بعدا فهمیدم تو اون شرایط که اومده منو ببینه ، اصلا حالش خوب نبوده و باباش مریض بوده ، اما او به خاطر من چیزی نگفته بود و نخواسته بود که شادی من تموم بشه.:43:
خدایا ممنون.:72:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
توي دوران نامزدي يكبار كه تلفني با همسرم صحبت مي كردم سر يك موضوعي جر و بحثمون شد و من قهر كردم. با اعصاب خورد و ناراحت و شاكي از تمام دنيا رفتم كه بخوابم. خواب بودم كه ناگهان يك چيز پشمالوي گنده افتاد روم...
با تعجب چشمهامو باز كردم ديدم يك خرس گنده پشمالو (شاسخين) كه از بچگي آرزوي داشتنش رو داشتم روي منه.:310: و همسرم بالاي سرم ايستاده و مي خنده. اونقدر ذوق كرده بودم كه ياد رفته بود باهاش قهرم.
بعدش همسرم برام تعريف كرد كه بعد از جر وبحث ما و قطع كردن تلفن از طرف من، با ناراحتي تمام مي خواست بياد ديدن من تا صحبت كنيم كه سر راه خرسي رو مي بينه ولي پول كافي نداشته كه اونو بخره. خيلي ناراحت و دلشكسته شده بود ولي كمي جلوتر اين خرس رو مي بينه و فروشنده هم يك تخفيف حسابي بهش مي ده و اونو برام مي خره. (آخه قبلاً بهش گفته بودم كه از بچگي آرزوي داشتن يك خرس گنده داشتم) ولي خنده دار تر از اون اين بود كه بهم گفت با چه دردسري اونو برام آورده. مي گفت توي اتوبان با اون خرس هم قد خودش هيشكي سوارش نمي كرد :311: بعدش هم توي راه پله خونه مان كه داشت خيلي آروم مي اومد تا با كسي مواجه نشه يكهو با همسايه مان رو برو شده بود و سعي كرده بود اون خرس رو پشتش قائم كنه. همسايه مان هم ديده بود و گفته بود برا نامزدت عروسك خريدي:311:
الان اون آقا خرسه (شاسخين) توي پذيرايي خونه مان روي يكي از مبلها نشسته و جاشو به هيچ كس هم نمي ده!!!!
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
منم واسه اولین بار واستون مینویسم ....
هفته گذشته خیلی رومانتیک شده بودم و دوست داشتم بدون مناسبت به همسرم یه هدیه بدم ولی نمیخواستم خیلی گرون باشه که همسرم بدونه کادو حتی اگه خیلی از لحاظ هزینه کم ارزش باشه ولی حسش یه دنیا ارزش داره واسه همین وقتی از سرکار تعطیل شدم رفتم یه چرخی زدم و یه مرکز خرید پیدا کردم رفتم واسش یه هد واسه پیشونیش که بذاره و سرش سرما نخوره و دو جفت جوراب خریدم اومدم خونه کادوش کردم گذاشتم رو میز ناهار خوری به کارام رسیدم و 2 ساعت بعدش همسرم اومد منم مشغول کار بودم در کیفش رو باز کرد و یه نایلن از تو کیفش در آورد منم اصلا هواسم نبود یهو آوردش جلو چشمام دیدم 4 تا لاک رنگا رنگ واسم خریده کلی ذوق کردم و کلی پریدم هوا و بوسش کردم یهو یادم افتاد که منم واسش کادو خریدم بهش گفتم ااااااااا منم واسط کادو خریدم بهش دادم و بازش کرد کلی اون هم ذوق کرد ولی هدی که واسش خریده بودم 2 سانت کوچکتر از دور سر همسر بود :311: حالا گذاشتم یه کش پهن بخرم که بهش اضافه کنم که اندازه سر مبارک همسر بشه ... خیلی شب جالبی بود واسه دوتامون
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز قرار بود از شرکت زودتر بیاد دنبالم که بریم واسه نی نی پسر داییش کادو بخریم بریم دیدنش اخه تازه به دنیا اومده:46:
وقتی زنگ زدم که کجایی دیر کردی به کل منکر این شد که یه همچین قراری با من داشته و اصلا یادش نمی اومد (البته من به این موضوع عادت کردم)ناراحت شدم اما کاری نمیشد کرد و طفلی مامانم اومد با هم رفتیم خرید
شب تنهایی رفتم دیدن نی نی کوچولو و برگشتم خونه
همسری قبل من اومده بوده خونه و رو تابلو وایت برد مون کلی عذر خواهی و ببخشید و این حرفا نوشته بود ازم خواسته بود وقتی شب برمیگرده خونه باهاش مهربون باشم و کاری که کرده رو به روش نیارم و حتما حتما بغلش کنم
یه رز نارنجی و زرد هم که خیـــــــــــلی خوشگل بود(من عاشق این رنگ رزم)گذاشته بود کنار وایت برد.
دیگه هیچی دیگه این کارش آبی بود رو آتیش دل من....
به محض ورودشون به خونه همه اوامرشون هم اجرا شد ;)
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اين مدت كه امتحان دارم مجبورم كمتر بيام اينجا:302:
اينجا حس خيلي خوبي به من ميده كه باعث قدر كوچيكترين كارها هم بدونم
چند روز پيش امتحان خيلي سختي داشتم خيلي هم استرس داشتم انقدر كه شب قبل امتحان ديگه نمي تونستم درس بخونم واقعا كم مونده بود اشكم دربياد:311:
كلي سر نامزد بي چارم غر زدم كه خسته شدم اصلا ديگه درس نمي خونم:163:
نامزد بي چاره م هم كلي قربون صدقه م رفت كلي نازمو كشيدتا من درسمو بخونم:311::228:
نامزد ماه من خيلي ارومم كرد :43:خيلي از استرسم كم كرد:46:
شما هم دعا كنين برام كه درسام با نمره هاي خوب پاس شن
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سر مشکلی که با خانوادش دارم خیلی از دستش ناراحت بودم وقتی اومد پیشم اخم کرده بودم کلا حوصله نداشتم گفت چرا حالت خوب نیس؟گفتم خوبم ولی همچنان عصبی بودم عجله داشت میخواست بره صدام کرد گفت دارم میرم تصادف میکنما :311: تصادف کردم صددر صد تو باعث میشی با اخمت اینجور اخم نکن گفت بخند وقتی میام اینجوری هستی یعنی از در خونه نیا تو برو بیرون منم خندیدمو عزیزم رفت :163:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چقدر خوبه که همچین صفحه ای هم هست
که بدونیم در کنار همه سختی ها خوشی هایی هم وجود داره
من و شوهرم دوران خوبی رو سپری می کنیم هم من خودم رو تغییر دادم هم اون
امروز مو هام رو بد بستم و شکست خیلی دردناک شده بود و همش غر می زدم . که یک دفه دیدم شوهرم اومد بالا سرم و سرم رو گذاشت رو پاهاش و شروع کرد به مالیدن سر و موهام . وای دستای مهربونم خیلی آرامش بخشه . اصلا دردیادم رفت و از تمام لحظاتش لذت بردم
دوسمش دارم این مهربونه مماخو رو
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
تازه زندگی مشترکمون رو شروع کرده بودیم و حسابی اوضاع اقتصادی مون قمر در عقرب بود
واقعا وضعیت سختی بود.چند روز مونده بود به تولدم..ولی اصلا حرفشو نمیزدم تا شوهری تو این موقعیت تو معذوریت نیوفته..دو روز مونده بود به تولدم...با مامانم رفتیم جایی..موقع برگشت شب بود به مامانم گفتم شوشو سر خیابون میاد دنبالم شما برید
زنگیدم به خونه..گفتم بیا دنبالم ..گفت نمیشه خودت بیای..آخه سرده منم خسته ام..خودت بیا
دلم گرفت توقعشو نداشتم عوض اینکه با سر بیاد دنبالم منو از سرش وا کنه..منم با جدیت و عصبانیت گفتم یا میای دنبالم یا هیچی!..البته بیشتر واسه این بود که مثلا مسئولیت پذیرش کنم نه ترس و این چیزا..
اونم با اکراه گفت باشه میام...اومد.ولی همش با عجله و تقریبا بدو راه میرفت و من بهش نمیرسیدم..هی میگفتم آرومتر منم بهت برسم کفشام مناسب نیس نمیتونم بدوئم..میگفت مشکل خودته...منم حرص میخوردم ازینهمه بی توجهیش...خلاصه جلوتر دویید رفت در کوچه رو بازگذاشت و با آسانسور رفت و حتی رفت خونه درو بست
برام واقعا اوج دلخوری بود..کسی که همیشه درو باز میکرد میگفت اول شما بفرمایید حالا اینطوری اینقد بی تفاوت..
با بغض تو گلوم با کلید خودم در خونه رو باز کردم..خونه تاریک بود..یهو چراغا رو روشن کرد.بغلم کرد و بوسیدم گفت تولدت مبارک....با تزیینات خونه و کیک تولد و کادوی پیچیده شدش خیلی غیر منتظره بود
اون لحظه همه بغض و دلخوریم تبدیل شد به شور و محبت و عشق...واقعا باور کردنی نبود
بعدم گفت اون برخوردا رو کرده یکم حرصمو دربیاره و تا دیده من بیرونم موقعیت مناسب دیده برای روبراه کردن خونه
سورپرایز خوبی بود
قربونش برم:43: