RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نامزد عزیزم
ممنونم که هستی.
ممنونم ازت که هر صبح بهم اس ام اس میزنی و صبح بخیر قشنگ....
ممنونم ازت که هر شب بهم اس ام اس میزنی و شب بخیر قشنگ....
ممنونم که میای دنبالم که زیر بارون نمونم و معطل تاکسی نشم، با اینکه میدونم خودت چقدر کار داری.
ممنونم که کادوی قشنگ برام خریدی و منو جلوی دوستام یه عالمه سورپرایز کردی.
ممنونم که وقتی سرم محکم به در مغازه خورد(به خاطر بی احتیاطیم)ناراحت شدی و دعوام کردی و بعد بهم گفتی که حواسمو بیشتر جمع کنم:46:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز خونه ی پدرشوهرم بودیم ..
من و همسرم رفته بودیم تو اتاقش و داشتیم حرف میزدیم .. دو بسته کاکائو رو میزش بود و منم که دیوووووووونه ی کاکائو و شکلات :227::227:
یکی از بسته ها رو باز کرد و یه دونه از کاکائو ها برداشتم .. ولی همه ش چشمم دنبال اون یکی بسته بود و یه ذره م خجالت میکشیدم که بگم :311:
اخرش دیدم نه طاقت نمیارم :311: خودمو لوووس کردم و همسرو نگاه میکردم .. گفت چی شده عزیزم ؟ با کلی خجالت اشاره کردم به اون یکی بسته ...
بلند خندید گفت الهییییییییییی فدات بشم چرا زودتر نمیگی .. کلی کاکائو به زور بهم داد خوردم و یه عالمه خجالت کشیدم :rolleyes:
خیلی برام دوست داشتنیه وقتی سر سفره حتی اگه کنار هم نباشیم مدام حواسش بهم هست که چیزی کم نداشته باشم .. وقتی میدونه من ( شور ) دوست دارم و به مامانش میگه برام بیاره و بهم میگه قاتل شور و ترشی کلی میخندم :311::311:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام به همه
کی فکرشو میکرد خیلی زود منم بیام و خاطره ای بنویسم . راستی تازه فهمیدم خاطره عاشقانه نوشتن چقدر سخته . حیا به آدم اجازه نمیده خیلی چیزا رو بیان کنه .
شاید چیزایی که تعریف میکنم خیلی عاشقانه نباشه اما این لحظات برای من خاطره شدند و احساس قشنگی تو این لحظات داشتم .
اولیش مربوط به همون روز عقد هست. همسر من با حیا بود و روش نمیشد نه دستم رو بگیره نه مستقیم تو صورتم نگاه کنه (البته تاقبل از عقد هم هیچوقت نتونست مستقیم نگاه کنه فقط لحظه هایی که برای صحبت بود و تامن حواسم نبود نگاه کوتاهی داشت چون خیلی اهل حیا و رعایت حریم هست) .
خانوادش هم که این موضوع رو فهمیدن کلی سر به سرش گذاشتن که دست خانمت رو بگیر کمکش کن از پله ها بره پایین و میخوای عکس بگیری باید دستت رو روی شونه هاش باشه، باید دستش رو بگیری و....
همسر من هم از خجالت سرخ شده بود و تا آخر مقاومت کرد و تا دستم رو می گرفت دوباره زود دستش رو می کشید .این حیا برای دیگران خنده دار بود اما برای من قشنگ بود . بعدها گفت : برای اولین بار بود و خیلی سختم بود که جلوی این همه آدم دستات رو بگیرم ناراحت که نشدی ، منم گفتم نه چرا ناراحت بشم متوجه شدم که سختت بود (خبر نداشت که تازه خوشم هم اومده بود)
مدت زمان انتخاب ما طولانی شده بود من فرصت بیشتری برای بررسی گرفتم و برای او و خانواده اش سخت بود می خواستند زود جواب بگیرند ، به آنها گفته بودیم خود را محدود نکنند و سراغ موردهای دیگه هم بروند ...... مرحله آخر مشاوره رفتیم و یکماه بعد از مشاوره پاسخ مثبت دادم فکر میکردم شاید طولانی شدن باعث بشه منصرف بشه یا بعداً گله داشته باشه چون ارتباطمون هم محدود بود اما بعد از عقد در اولین فرصتی که برای حرف زدن با من پیدا کرد گفت: تو رو از همون لحظه ی اول خواستم و تمام این مدتی که گذشت ذره ای از این خواستن کم نشد و لحظه ای تردید نکردم و حاضر نشدم جای دیگه ای برم و به انتخاب دیگه ای فکر کنم چون تو را انتخاب کرده بودم و خواهانت بودم، تا بالاخره به هم رسیدیم و قسمت هم شدیم ، تا الان نمی تونستم این حرفا رو بهت بگم اما الان دیگه می تونم بگم که چقدر خواهانت بودم و اینکه خیلی دوستت دارم .:43:
الان هم تقریبا هر روز تکرار میکنه که بیشتر از روز پیش دوستت دارم .:43:
روز اول محرمیت با این حرفاش برای من خیلی قشنگ تر شد . باید اعتراف کنم که بیشتر از اون اندازه ای که من دوستش دارم ، من رو دوست داره ،تو این زمینه یه پله از اون عقب تر هستم که دارم تلاشمو میکنم تا علاقه من هم اندازه علاقه همسرم بشه .اما این رو خوب میدونم که دوستش دارم و هر چه میگذره و تو زمینه های مختلف و تو شرایط متفاوت رفتارش رو می بینم ،بیشتر متوجه میشم که انتخاب درستی بود و خداروشکر می کنم .:203:
این روزها هم که سرما خوردم همش حالمو می پرسه و میگه توروخدا مراقب خودت باش اگر حالت بدتر بشه من چکار کنم . همش میگه دکتر هم بردمت خوب نشدی قرص فایده نداره باید آمپول بزنی تا خوب بشی .....:33::163::162: آخی تحمل دیدن منو تو این حال نداره ، میخواد زود خوب بشم
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلااااااام دوستان
من از همسرم ممنونم که همیشه توی جمع من رو شرمنده می کنه و کلی از من تعریف می کنه حتی به نظرم پیاز داغشو زیاد ترم می کنه...به خصوص وقتی می ریم خونه خودشون با یه آب و تابی از دست پختم و سور پرایزهایی که می کنمش تعریف می کنه که من خجالت می کشم که من اینجوری ازون تعریف نمی کنم!
دوسش دارم هرچند الان با هم سر سنگینیم و من ناراحت!
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند وقت پيش تو اينترنت يه مدل كتابخونه فانتزي ديدم ازش خوشم اومد خواستم بدم واسم درستش كنن 2-3جا رفتم گفتن ما نمي تونيم:302:
آخه ظريف و پركار بود منم ديگه از ساختنش داشتم پشيمون مي شدم!!!!!!!!
كه نامزدم گفت عكس كتاب خونه بده خودم يه جايي پيدا ميكنم كه درستش كنن
گفتم نمي خواد اما خوب اصرار كرد:310:
منم عكس بهش دادم
يكي از فاميلاي نامزدم يه كارگاهي داره كه كاراي چوبي انجام ميده
نامزد عزيزم پيش فاميلشون رفت و خودش با كمك فاميلش كتابخونه رو واسم ساخت:310:البته بيشتر كارا رو خودش انجام داده:43:
عشقم اصلا تو اين كارا نيس اما بخاطر خوشحالي من كتابخونه واسم ساخت و كلي هم روش كار كرده:43:
البته هنوز نديدمش اما هرچي شده باشه برام خيلي خيلي با ارزشه چون ميدونم ساختنش وقتي كه عشق نباشه سخته:72:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
همیشه به اینجا سر میزدم و این پستهای زیبا رو میخوندم اما هرچقدر فکر میکردم باوجود روزهای خوشی که باهمسرم داشتم خاطره عاشقانه ای به ذهنم نمیرسید.اما...
یکی از این شبها که حالم بد بود و تب ولرز داشتم باهمسرم به دکتر رفتیم.همسرم شب یکی از اشنایان رو آورد تا سرمم رو وصل کنه.با اینکه وقتی همسرم خوابش میبره دیگه اگه بمب هم منفجر بشه نمی تونه بیدارش کنه اون شب تا صبح انگار خواب درست و حسابی نکرد.باکوچکترین حرکت من بیدار میشد و میگفت:چی شده خانومی؟چیزی می خوای؟کاری داری؟هراز چندگاهی هم گوشه ی پتو رو میکشید روم و دست میگذاشت روی پیشونیم...
نمیدونم اسم این رو میشه گذاشت عاشقانه یا نه!چون همسرم اصلا احساساتی نیست و تاحالا 1شاخه گل هم واسم نخریده...
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسرم تعریف می کرد که روز اولی که مادرش برای دیدن من آمده بود او داخل ماشین منتظر بوده ، گفت : وقتی مادرم برگشت همین که وارد ماشین شد گفت: من خیلی خوشم اومد اگر بهم میدادنش همین الان بغلش می کردم و می آوردمش :43:. (ناگفته نمونه که مادرشوهرم خیلی دوستم داره و حتی بعضی وقتها خواهرشوهر کوچیکه میگه خوووب قربون صدقه میری و عروس گلم میگی و هی تعریف می کنی، والا مردم مادرشوهر دارن ، بعد به من نگاه می کنه و می خنده)
تعریف می کرد مادرم و من تو رو می خواستیم اما اطرافیان از اینکه انقدر طولانی شد ناراحت بودند و همه می گفتند : برو چند جای دیگه و دخترای دیگه ای هم ببین اگر آخرش این نشد چی ؟ (اتفاقا چون خانواده همسرم عجله برای جواب داشتند ما هم گفته بودیم که خود را محدود نکنند)
اما همسرم تعریف می کرد که چطور مقاومت کرده و گفته :هیچ جای دیگه نمیرم و اگر نشه هم جای دیگه ای نخواهم رفت دیگه فعلا تصمیم به ازدواج ندارم پس دیگه از این حرف ها جلوی من نزنید . :227:
ظاهرا بعد از این حرف همسرم،دیگه هیچکس حرفی نزده و همه منتظر بودن ببینن قضیه به کجا میرسه .
بعد از ازدواج که این ماجراها رو تعریف میکرد هم خوشحال می شدم که میدیدم انقدر خواهان من بوده ، هم از اینکه بلاخره سختی هایی هم تحمل کرده ناراحت شدم . اما در اصل خوشحال بودم که انقدر خواهان من بوده چون از خواستگاری هایی که رفته و خوشش نیومده بود و اینکه کسی با اصرارش نمی تونسته مجبورش کنه که ادامه بده ، برای من تعریف میکرد و می گفت من وقتی چیزی رو نخوام خیلی راحت نمی پذیرم و دیگران نمی تونند مجبورم کنند .
من هم گفتم وقتی هم بخوای مثل اینکه کسی نمی تونه پشیمونت کنه :310:. جواب داد : آره دیگه ، من تو رو می خواستم حرفای دیگران برای من مهم نبود .::228:
بهش گفتم تو زندگی اگر چیزی رو نخوای با من هم مثل بقیه رفتار می کنی ؟ گفت : تو فرق داری ، تو برای من مهم هستی چون همسرم و شریک زندگیم هستی :43:، اگر قرار باشه هرکی هرچه گفت گوش بدم که نمی تونم زندگیم رو بسازم ، هرکسی دلسوز نیست و هر فردی نظر شخصیش رو داره که ممکنه مناسب من نباشه .
البته همسرم تا به حال با من چنین قاطعیتی نداشته اما این قاطعیتش رو دوست دارم چون برای زندگیمون لازمه و احساس می کنم می تونم بهش تکیه کنم . تو تصمیم هاش نظر من رو می پرسه و خودش میگه نظرت خیلی برای من مهم هست ،تو شریک زندگی منی و باید برای زندگیمون مشترک تصمیم بگیریم .:43:
.
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
1ماه ميشه كه نامزدمو نديدم دلم واسش تنگ تنگ شده:302:
اما قراره بيادخيلي خوشحالم :227: :310:دوس داشتم شما تو خوشحالي من سهيم باشين
آخه من از اينجا چيزاي زيادي ياد گرفتم:72:
(راستي كتاب خونه رو هم مياره:43:)
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز ماهگرد عروسیمون بود یه فکرایی داشتم ولی حالشو نداشتم:311:
ظهر که میرفتم خونه یه شاخه گل خریدمو گفتم یه کیک درست میکنم با خورشت بادمجان که آقا خیلی دوست داره
رسیدم خونه اصلا حال کیک پختن نداشتم
غذاروگذاشتمو نزدیکای اومدن همسری رو تخته یادداشتمون نوشتم ماهگرد عروسیمون .....گل و چسبوندم روشو بسته آرد کیک رو هم گذاشتم کنارش:311::311:
آقا تشریف اوردنو هی تبریک و تبریک
بعد ازیک ساعت:300: گفتم یه وقت نگی دستت درد نکنه واسم گل خریدی ها...
همسر عزیزمان اصلا اونهمه تزئینو زحمت منو بابت خرید گل و آرد کیک ندیده بود:302:
تبریکات بی شائبه ی اقا تبدیل به عذرخواهی شد اونم نه مستقیم .
واسم سبزی پاک کرد و وسط سبزی پاک کردنش میگفت:324: آدم باید با همسرش خوب برخورد کنه باید درکش کنه هر مردی یه نقطه ضعف هایی داره که نباید زن به روش بیاره حتی اگر یه سری چیزا رو نمیبینه زن نباید ناراحت شه وباید بازم بخنده ...
کلی از کارش دلخور بودم ولی اینقدر گفت تا خندیدم:311:
نمیدونم عشقولانه بود یا نه ولی در کل خیلی خوش گذشت:d
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
هفته پیش حالم خوب نبود دلم گرفته بود و مشکل کمر دردم خیلی اذیتم میکرد یهو به سرم زد از همسری بخوام بریم مسافرت میدونستم شاید خانوادش حساسیت نشون بدن چون هنوز تو دوران عقدیم ازش خواهش کردم و دیدم همه کاراشو کنار گذاشتو گفت ایشالا میریم خلاصه راهی مشهد شدیم اولین مسافرت دو نفره بود عزیزم خیلی هوامو داشت خیلی به خاطر کمر دردم دیدم چقدر ناراحته چون نمیتونستم زیاد راه برم همش کمکم میکرد نازمو میکشید و وقتی دلم میگرفت زود گوشیمو میاورد که زنگ بزن مامانت اروم بشی و همچنین یه سرما خوردگیم که به این درد کمر اضافه شد همسرم که خیلی رو خوابش حساسه و خوابش سنگین هر ساعت پا میشد حالمو میپرسید پاشویم میکرد و وقتی رسیدیم شهرمون ساعت 6 صبح بود منو با اصرار میبرد کلینیک :227: میخندیدم میگفتم یکم هوا روشن بشه میریم اما قبول نکرد این یه هفته بهترین بود عاشقشم خیلی مهربونه :43:
ممنونم ازت بهترین اتفاق زندگیم همسر گلم