RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خدایا از تو متشکرم
بابت همه چبزهایی که من و تو میدونیم و همه چیزهایی که تو میدونی و من نمیدونم...
بابت اینکه من رو با این تالار آشنا کردی....تا توی این صفحه پست بگذارم.حالا بعد از 1 سال وقتی برمیگردم و رشد خودم رو از روی نوشته های خودم توی تالار میبینم،شگفت زده میشم...
همه باید عضو همدردی باشن
همه باید خاطراتشون رو بنویسن و همه باید برای زندگیشون تلاش کنن.این راه خوشبختی منه....توی این یک سال از یه دختر عصبی افسرده و بی انگیزه به یه زن عاشق و شاد تبدیل شدم...
خدایا شکرت.منی که عاقلانه ازدواج کردم و عاشق نبودم امروز به معنای واقعی کلمه عاشق شده ام.... کی میدونه عشق به همسر چه خوشبختی بزرگیه وقتی اون هنوز بیشتر عاشقته؟
چیزی بهتر از این توی دنیا سراغ ندارم که به خاطر نداشتنش حسرت بخورم
من بهترین های دنیا رو دارم
خدای خوب
همسر عاشق و وفادار
آرامش و آرامش و آرامش
اعتماد صداقت و عشق و عشق و عشق
آه ه ه ه که من این روزها چقققققققدددددرررررررر خوشبختمممممم
خدایا از ته قلبم شکککککککرررررر
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خدا میدونه اینروزا چقددددددر زودرنج و اخمو شدم.میگن به خاطر بارداریته ولی من واقعا نمیخوام اینطوری باشم.
وقتی فکرشو میکنم میبینم تو این مدت چقد سر مسایل بیخودی شوهرمو ناراحت کردم.دیروز بازم سر یه مساله الکی باهاش جرو بحث کردم.شبم با حالت قهر خوابیدم.صبح که واسه نماز بیدار شدم دیدم تو کشو کنار جانمازم یه بسته با یه کادوی خوشگل گذاشته برام.بچه ها امروز تولدمه و خودم یادم رفته بود ولی اون یادشه باورتون میشه؟!!
خیلی شرمنده شدم.
بعدش که رفت سرکار من خواب بودم.الان یه اس ام اس خوشگل دادم و ازش تشکر کردم.
تصمیم گرفتم یه شام خوشمزه درست کنم و خونه رو مرتب کنم تا عصر که میاد حسابی از دلش در بیارم.:46:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
توی ماه رمضان همسرم باید می رفت مجلس ختم مادر دوستش. ساعت مجلس طوری بود که بعدش وقت افطار بود و آنها هم مجلس افطار داشتند. همسر من هم قرار بود که با دوستانش برود مراسم ختم و بعد هم افطار. به من گفت بروم خونه مامانم اینا که تنها نباشم، اما چون خونه کار داشتم نرفتم. موقع اذان دیدم که زنگ خونمونو زدند، با تعجب در و باز کردم و دیدم همسرم نان تازه و حلیم گرفته و اومده پیش من تا تنهایی افطار نکنم. طفلکی عشقم کلی راه با زبان روزه اومده بود تا افطار و پیش هم باشیم.
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
میخواستم منم یه خاطره بنویسم خیلی فک کردم امابرا این6سال زندگی مشترک چیز خاصی بنظرم نرسید.شایدم بوده ومن یادم رفته.شوهرم هرگز منو سوپرایز نکرده البته منم خیلی کوتاهی درحقش کردم زندگی ماپراز تنش بحث و دخالت اطرافیان بوده .فقط یادمه 3ماه بعدعروسیم وقتی رفته بودم مسافرت تنهایی شوهرم تلفنی بهم گف 2ساعت براش مث 2سال گذشته.شب نیلوفری خوشحالم که خوشحالی:43::72:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام من یک سالی هست این سایت رو دنبال میکتم و همیشه دوست داشتم خاطرات خودم رو اینجا بنویسم و عضو این سایت بشم اما خب به دلایلی نمیشد:163:
اما حالا اومدم و دلم میخواد خاطرات قشنگ و عاشقانه ای که با همسر اینده دارم رو با شما شریک کنم:322:
البته دلم میخواد اینجا برا خودمم خاطره بمونه و خاطرات خوبمون اینجا ثبت بشه و بعدا به شوشوی اینده نشونش بدم:311:
فعلا خدانیگدار
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
وقتی این مطالب رو میخونم واقعا اشک تو چشام جمع میشه . برای خودم متاسفم .نمیدونم تقدیرم این بوده یا انتخابم اشتباه بوده ! شاید باورتون نشه من 8 ماهه ک ازدواج کردم اما دریغ از ی شاخه گل ک همسرم برام خریده باشه یا اینکه کاری برام کرده باشه .مثلا ی بار ظرفی بشوره ک خدانکنه! یا حتی کارهای مردونه خونه رو هم انجام نمیده . ولی برای مادرش همه کار میکنه!دریغ از این که یه بار ک ناراحتم بیاد با مهربونی ازم بپرسه : چته!؟؟؟؟ وقتی نزدیکمه اضطراب میگیرم و اصلا ارامش ندارم!!!!!!!!!!!!! وقتی نامزد بودیم(7-8 بار)برام گل میخرید. ی بارم برام ساعت خرید اما دیگه تموم. کلا زیادی خسیسه و این منو ازار میده. سرتون رو درد اوردم ببخشید جای این حرفا این جا نبود اما چون دلم خیلی گرفته بود خواستم اینارو بنویسم ک کسائئ ک همسرهای خوب دارن قدرشونو بدونن و عاشقانه دوستشون داشته باشن
:323:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
mary_sعزیز
شما درست میگی بعضی از مردا شاید یادشون میره که زناشون دلشون به چیزای گاهی به نظر کوچیک خوشه اما عزیزم حالا که میبینی ایشون دست به کار نمیشه خودت یبار پیش قدم بشو برای اینکه یک خاطره ی زیبا برای هردوتون درست کنی:72:
مثلا وقتی از سر کار اومد با روی خوش ازشون استقبال کن و یا هرکاری که فکر میکنی همسرت با اون خوئشحال میشه
ما نباید منتظر باشیم تا فقط اقایون مارو سورپرایز کنن و واسمون گل و .....بخرن
البته من کاملا به تو حق میدم عزیزم
اما یبار شما پیش قدم شو ببین عکسالعملشون چیه
انشا...الله که یادشون میاد ما خانومها نیاز به محبت و کارهایی داریم که برامون یاد اور این باشه که همسرمون مارو دوست داره و براش مهم هستیم هرچند که کوچیک باشه:321:
ببخشید زیاد حرف زدم اخه حرف دل خودمم بود:311:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز رفته بودم از صبح کتاب بخرم. همسری هم که مثل همیشه رفته بود سر کار.
عصر همسری بهم زنگ زد که کارم تموم شده یا نه که گفتم بله میخوام برگردم خونه.عشقم گفت کارش تموم شده از محل کارش اومده بیرون اما محلی رو مشخص کرد که من اونجا پیاده بشم تا با هم برگردیم خونه.
اما تا من برسم به اون محل مشخص حدود 40-50 دقیقه ای طول میکشید
ازش خواستم منتظر نشه چون طول میکشه تا من برسم. اما عشق ما قبول نکرد.
خلاصه تو ترافیک وحشتناک غروب، 1/5 ساعت طول کشید تا من برسم به محل مورد نظر.
عشقم تمام این مدت ایستاده بود کنار خیابون (چون ماشین هم نداشت) تا من برسم. خیلی شرمنده شدم که تو هوای سرد با همه خستگیش این همه وقت فقط برای اینکه یه مسیر کوتاه تا خونه رو با هم بریم صبر کرده بود.
عزیزم ممنونم که عشق واقعی رو تو همه رفتارهات به من یاد میدی
عاشقانه دوستت دارم:72:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
Sea عزيز
يك سؤال داشتم.مي خواستم بدونم شما ازدواجتون سنتي بود يا قبلش عاشق هم بودين؟
ممنون ميشم سوالم رو جواب بدي
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
helmi عزیز
ازدواج ما سنتی نبود و کاملا عاشقانه بود