-
ســـــــــــــــلام
همگی خوبید؟خوش میگذره؟
ماه رمضون شما رو هم برده؟!
من که امروز بی سحری روزه گرفتم و الان دارم میرم تو افق محو بشم!
من دارم از گرسنگی میمیرم و همکارم خامه با نون بربری تازه داره میخوره
انقد هم با آب و تاب میخوره!!:54:
نون بربریش هم قشنگ معلومه ترده
یه وقتایی هم روش عسل میریزه
من گشنــــــــــــــــــــــ ــــــــــمه:54:
بی دل !من هم اون روز بد جواب دادم دوستم ,حلالم کن :43:,البته بعدش که احساساتم فروکش کرد تازه مغز حرفتو فهمیدم,حالااگه میخوای از دلم دربیاری بیا این همکار منوبا همون روش ادب کن:311:
حدای از شوخی ,امروز حالم خیلی خوبه و دلیلش هم اینه که بعد از ظهر امروز عازم مشهدم
اگه قابل باشم نائب الزیاره ی همتون هستم :72:
اسم ها رو نوشتم که فراموش نکنم و امیدوارم خدا صدامو بشنوه و با وساطت امام رضا خواسته دل همگیتون رو مستجاب کنه
اگه من پستی گذاشتم یا چیزی گفتم که کسی رنجیده خواهشا حلالم کنید:72:
-
سلام
حالتون خوبه؟
من هم شکر خدا خوبم.
یکم از گذشته بگم تا برسم به امروز.
یه بازی کامپیوتری قشنگی بود که قدیمها، تقریبا ۴ سال پیش بازی میکردم. سبکش از این ترسناکا بود! به عبارت دقیقتر، از سبک Survival horror(کلیک کنید) بود.
تقریبا تو کل بازی، فضاها مبهم، ترسناک و مضطربکننده بودند. صداگذاری و موسیقی ترسناک هم تاثیر زیادی در فضاسازی داشت. خلاصه از همه چی میترسیدیم دیگه... :smile: ترس از زامبیها و مهاجمان ترسناک! ترس از اینکه مهماتت تموم بشه (و واقعا باید برای هر تیری که میزدی، حساب و کتاب میکردی!) و …
اما به آخرای مرحلهٔ آخر که میرسیدی، اونجا که دیگه خان هفتم هم تقریبا داشت با موفقیت به پایان میرسید، یه تغییر واضحی توی صداگذاری و موسیقی به وجود میومد و یه موسیقی حماسی و پیروزمندانه به فضای بازی اضافه میشد.
هنوز زامبیها و اینجور چیزها بودن! هنوز باید فکر کمبود مهمات رو میکردی. اما انگار کارگردان بازی، تصمیم گرفته بود که این آخر کاری یه حالی بهت بده!
اضافه شدن موسیقی حماسی، باعث میشد که دیگه ترسی از باقی مسائل نداشته باشی. این حس به بازیکننده القاء میشد که قویتر از قبل شده و دیگه راحت میتونه جلو بره.
اما غرض از این همه چرت و پرتگویی، میخواستم بگم که توی چند روز گذشته، چند بار بدون دلیل، چنین حسی بهم دست داد.
بارها نوازش یه موسیقی بیصدای پیروزمندانه رو در وجودم حس کردم. انگار یکی بهم میگفت که بازی مشکلت (کژتابی داره این عبارت! "مشکل" اینجا مضاف الیه برای "بازی" هست و صفت نیست!) دیگه به آخراش نزدیک شده و خلاصه افتادی توی سرپایینی.
البته معلوم نیست که داشتن این حس، حساب و کتاب داشته یا نه.
اما به لطف خدا امیدوارم. به تاثیر دعای شما دوستان هم بسیار معتقدم. :72:
…
یه توصیهٔ اخلاقی! هیچوقت توی ماه رمضون، وسط ظهر نرید کوه! وگرنه مثل الان من میشید! :torn:
البته جای شما خالی، از یه سمت جدید رفتیم و یه جای خیلی قشنگ رو کشف کردیم. جوی آبی بود که از دره میگذشت. کنارش درختای نسبتا بزرگی بودن.
جوی نسبتا پر آب، سایهٔ کامل، هوای خنک، مکان هم که خلوت (البته توی ظهر ماه رمضون!) با خودم داشتم فکر میکردم که عجب مکان دو نفرهٔ خوبی هستش …
البته دو نفره از نوع مشروعش! :smile: توی همین فکرها بودم که دیدم زیر یه تخته سنگ بزرگ، یه مار ۶۰، ۷۰ سانتیمتری چنبره زده! اولین بار بود که توی فضای باز، مار میدیدم. کلی خورد تو ذوقم! یه مقداری هم ترسیدم!
خلاصه که آقا ماره، منو از حال و هوای خیالپردازانهٔ فضای دو نفره و فکر کردن به اینکه بالاخره "یه روز خوب میاد" آورد بیرون و حقیقت زندگی رو بهم نشون داد! من هم حقیقت زندگی رو پذیرفتم و سریعا دور شدم ... :311:
..
یه حدیثی از پیامبر هست که هم از نظر محتوا و هم از نظر ادبی، خیلی زیباست. احتمالا شنیدهاید:
مَن طَلَبَ شَیئاً و جَدَّ، وَجَدَ و مَن قَرَعَ باباً وَ لَجَّ، وَلَجَ
هر کس چیزی را بخواهد و تلاش کند، آن را مییابد،
و هر کس دری را بکوبد و سماجت ورزد، آن در به روی او گشوده میشود.
من خداییش موندم، مردم چجوری میشه که ناامید میشن؟!
هر مشکلی راه حلی داره. فقط باید تلاش کنیم و ثابتقدم باشیم و البته سعی کنیم که خرابکاری هم نکنیم! چون خرابکاری، باعث میشه که دیرتر برسیم.
..
ترانه خانوم، خوش به حالتون. التماس دعا. :72:
..
مدیر همدردی، به خاطر تغییر نام "دوستان" به "هماندیشان" تشکر میکنم. واقعا کار خوبی کردید. :72: ایشالا دلیل ارتباطها و محتواشون هم مطابق و موافق با "هماندیشی" باشه. نه چیزای دیگه...
جملهٔ آخری که گفتم تیکه نبودا! یه وقت سوء تفاهم پیش نیاد ... :72:
..
این یکی دو شب آخر، التماس دعای زیادی دارم. در کنار دعاهاتون، دعا کنید که بازیِ مشکلِ من، زودتر و به نحو بهتری تموم بشه.
من هم اینجا دعاگو هستم.
در پناه حق.
-
سلامامروز يك اتفاق جالب براي من افتاد(البته شايد فقط براي من جالب باشه)...تو كتابخونه داشتم به اصطلاح درس مي خوندم...نشسته بودم يهو يك بوي ادكلن به مشامم رسيد...مثل فيلم ها كه نشون ميدن بوي اين ادكلن منو ياد يك سري خاطره مينداخت ولي واضح نبود...اين بو قلبم رو به فشار مي اورد يه جورايي تركيبي از خاطره خوب و بد بود انگار...اين قدر به مخم فشار اوردم كه فقط بفهمم اين عطر رو كجا بو كردم ولي يادم نمي اومد...واقعا يك حس عجيبي بود....
اخرش يادم اومد..همچين ادكلني با هم چين بويي قبلا يكي بهم هديه داده بود ...خالم داشت ميرفت كربلا منم يك ذره ازش رو روسري پاشيدم تا خالم بندازه حرم...چند روز بعد دنبالش مي گردم ميبينم خالم با خودش برده...با اين عطر يك خاطره باحالي دارم مال دوران دبيرستان...اخ كه چقدر دلم واسه مجردي تنگ شده...
دختر مهربون جونم...منم ازت هميشه انرژي مثبت ميگيرم،تو رو هم شبيه اواتارت تصور ميكنم(خيلي بامزست)...خيلي خوشحالم از اين كه نسبت به من همچين حسي داري...فكر مي كردم تو اعصاب همم ...باز خوبه خدا رو شكر
كاش به ادما فرصت داده ميشد كه يك بار به عقب برگردند....واسم جالبه ببينم چي ميشه!!!!
-
-
سلام عید شما مبارک :72:
ماه رمضان امسال هم تموم شد به چشم برهم زدنی ....
معمولا روز آخر ماه رمضون ی حال معنوی خاص به آدم دست میده و احساس می کنه فرصت ها را از دست داده و..... نمی دونم شما هم این حال رو تجربه کردید یا نه؟؟؟
ولی من به شدت تجربه کردم البته یکم احوالاتم در بعد مادی تجلی کرده بود :58:
یک ساعت به افطار مونده بود یهو حس کردم ای دل غافل ماه رمضون واقعا تموم شد.. و من فرصت ها رو از دست دادم ...و اصلا درست حسابی زولببا بامیه نخوردم امسال .همسرم هم خونه نبود سریع حاضر شدم رفتم روبرو خونمون یک
پاساژ کوچیک محلی هست رفتم یک راست سراغ قنادی و چند تا دونه بامیه و زولبیا خریدم گفتم تا ماه رمضون دیگه کی مرده کی زنده اس این روز آخری دلی از زولبیا بامیه در بیارم.
تو پاساژ ی مغازه عطر فروشی هست وایسادم جلوی ویترنیش عطراشو ببینم یهو دیدم یه موجود فسقلی چسبید به پام .ی پسر بچه کوچولو بانمک فندق بلا .
خیلی با مزه بود داشت بستنی می خورد .عزیزدلم انقدر حواسش به بستنیش بود فکر کرده بود من مادرشم .اصلا حواسش نبود که من غریبه ام .اراستش اول اولش ی لحظه ترسیدم .ولی بعد چندثانیه نگاهش کردم دستشو گرفتم اون همچنان زل زده بود به ویترین و مشغول بستنی خوردن بود.
دلم یهو ضعف رفت برای مادر بودن .......خیلی خوب بود احساس مادرانه .اون لحظه از ته قلبم
آرزو کردم هیج جای دنیا هیچ زنی تو حسرت مادرن شدن نمونه...:47:
بدونه اینکه متوجه بشه منو اشتباه گرفته نامحسوس دادمش دست مامانش و رفتم این آخرین افطار رو با زولبیا بامیه خودمو خفه کردم.
-----------------------
آقای کامروا حالتون خوب شد ؟:72:
آقا یbaby چرا دیگه نمیاد باز؟:72:
بهار زندگی دلم برات تنگ شده .چند روز پیش تاپیک های قدیمیت رو خوندم :72:
برای بهار شادی هم همین طور.:72:
برای پاییزان گلنوش و چشمک هم همین طور.:72:
-
سلام به اعضای خوب تالار
من سه رو ز مشکل اینترنت دارم نمی توانم به تالارهمدردی بیایم مشکل اینترنت قطع و وصل می شود اینترنت پر سرعت شاتل دارم پشتییانی فنی شاتل مشکل اینترنت پیگیری می کند مشکل اینترنت پر سرعت زودتر حل شود خیلی دلم برای تالارهمدردی تنگ شده است
باتشکر
-
چیزی که نازنین تعریف کرد، منم یکی دوبار تو موقعیتش بودم.
توی این شرایط، خیلی نگران این میشم که بچه سرشو بلند میکنه چه حسی بهش دست میده وقتی میبینه من مادرش نیستم.
هر چقدرم که با مهربونی نگاهش کنم بازم از دیدن من میترسه. :47:
تنها وقتی هست که برای خوشحال کردن یه بچه واقعا هیچ کاری از دست آدم بر نمیاد!
بازم خوبه این بچه کوچولوی قصه نازنین متوجه نشده. آخی! چقدر راحت تو دنیای خودشون غرق میشن. آدم حسودیش میشه به زندگیشون!
-------------------
راستی عید همه مبارک باشه
حال و احوالتون رو به راه باشه
همه که رفتن مسافرت و خوش گذرونی
خوش باشید:72:
-
سلام به اعضای خوب تالارهمدردی
عید سعید فطر مبارک باد:72::72::72::72:
من از فردا چند وقت به مرخصی می روم
اعضای خوب تالار و مدیران خوب تالار خیلی دوستت دارم:72::72::72::72::72:
-
چم شده ؟ نمي دونم .
چرا ديگه راحت نمي خندم؟ نمي دونم .
چرا شاد نيستم ؟ نمي دونم.
چرا ديگه حرفي از ازدواج نميزنم ؟ نمي دونم.
چرا توي عيدها و خوشحالي ها كه همه شادن ، من ناراحتم ؟ نمي دونم.
چرا ديگه هيچ موفقيتي خوشحالم نمي كنه ؟ نمي دونم.
فكر مي كنم همه اينها با يك انتخاب خوب در زمينه ازدواج درست ميشه.
اما آيا اين تفكر درسته؟ نمي دونم.
-
سلام به همه.مثلا من کمرهمت روبسته بودم بعد ماه رمضان درشرف ازدواج وپیداکردن سوژه مناسب قراربگیرم حالاگفتم چرخی هم توی همدردی بزنم ببینم وادی تأهل چقدر با افکار ما میخونه چقدریه جور دیگه ست اول که دیدن مشکلات بقیه کلی تو دلم روخالی کرد .الان که میخام برگردم به عقب وتجرد یاد عذب بودن وعقوبت نصف دین نداشتن میفتم به فکرتأهل هم میفتم یاد دهن آسفالت شدن واون حرفا به قول دیالوگ فیلم"اخراجیها"مگه ما(مجردها)جاده خاکی هستیم.ولی بنازم به شانس خودم هروقت اراده کردم دلار مثل شمارشگرپمپ بنزین بالامیرفت به محض منصرف شدن برمیگشت سرجاش.فقط امیدوارم توی مقدرات شب قدرامسال دلار رو زیر ۱۰۰۰تومن حساب کرده باشن یعنی میشه؟؟چقد خوش اشتها!!
- - - Updated - - -
omid65 عزیزفکرکنم باید دلو زد به دریا یعنی چشاروبست وشیرجه زدبه دریا اگه شانس بیاریم اون موقع دریا خشک نشه