-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
قصه عاشق http://qsmile.com/qsimages/16.gif
روزي پير معرفتي، يکي از شاگردانش را ديد که زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت کرد و اين که دختر مورد علاقه اش به او جواب منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است. شاگرد گفت که سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد ديگر او احساس مي کند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي کند.
استاد پير با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطي به او دارد ؟
شاگرد با حيرت گفت : ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود ؟!
استاد پير با لبخند گفت : چه کسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترک ندارد. هرکس ديگر هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترک برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست . مهم اين است که شعله اين عشق را در دلت خاموش نکني. معشوق فرقي نمي کند چه کسي باشد ! دخترک اگر رفت، با رفتنش پيغام داد که لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد.
چه بهتر ! بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا کند ! به همين سادگي !!!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزي دروغ به حقيقت گفت : مــــيل داري با هم به دريـــا برويم و شنـــا کنيم ، حقيقــت ساده لــوح پذيرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد . دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او را پوشيد و رفت .
از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
شبي دزدي براي طلب مالي ,گذرش به خانه بافنده اي افتاد و آواز حزن انگيز بافنده را شنيد . براي رفع كنجكاوي به درون خانه رفت و در گوشه اي پنها ن شد بافنده پارچه ديباي پر نقش و نگار مي بافت و با هر تار وپود پارچه كه مي بافتبا خود زمزمه مي كرد ,اي زبان ,مرا و سرمرا نگه دار . دزد متعجب به نظاره ايستاده بود تا صبح شد . بافنده با طلوع خورشيد ديبا را تمام كرده بود و آن را در پارچه زربفتي گذاشت و از خانه خارج شد . همچنان كه ميرفت با خود زمزمه مي كرد اي زبان ,مرا سر مرا نگهدار . دزد همچنان متعجب همراه او مي زفت تا اين كه بافنده به دربار رسيد . در حضور دولت مردان و ديگر حضار پارچه را به شاه تقديم كرد , شاه از گرفتن آن خوشحال شد .بافنده گفت اي حاكم اين ديبا را در خزانه نگه دار تا روزي كه از دنيا رفتي آن را روي تابوت تو بكشند . حاكم از اين سخن خشمگين شد و دستور داد زبان او را از قفا بيرون آورند و ديبا را نيز بسوزاند. مرد بافنده و درمانده گفت : اي زبان تو را نگفتم مرا وسر مرا نكه دار . در اين هنگام پا در مياني كرد و قصه بافنده را تعريف كرد و گفت اين سخن بدون هيچ قرضي گفته شد . او از ساعتي كه به اينجا ميآمد تمرين ميكرد سخن ناروايي بازگو نكند . پا دشاه وقتي قصه بافنده را شنيد دستور داد او را آزاد كنند . بافنده در حالي كه از قصر خارج مي شد با خود گفت : امان از دست اين زبان سرخ!!!!!!!:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام زیبا.ده
از همه پستهای قشنگت که در این موضوع قرار دادی تشکر می کنم.
اما این ارسال را به خاطر قدردانی و تشکر جداگانه جهت پست 43 زدم. نمی دانم چگونه این حقیقتی که در این داستان نهفته هست، هیچ وقت برایم تکراری نیست. هنوز هم هنگام خواندن آن نمی توانم جلوی بغضم را ، جلوی اشکم را بگیرم.
مادر بودن موهبتی هست که فقط یک زن می فهمد. و یک مرد هرگز هرگز هرگز نمی تواند درک کند. افســــــــــــــــــــــ ــوس
مادرم، عزیز دلم ، تو را دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
نيکی و بدی...
لئوناردو داوينچی موقع کشيدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگی شد: می بايست "نيکی" را به شکل عيسی" و "بدی" را به شکل "يهودا" يکی از ياران عيسی که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند, تصوير می کرد. کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پيدا کند.
روزی دريک مراسم همسرايی, تصوير کامل مسيح را در چهرة يکی از جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچی هنوز برای يهودا مدل مناسبی پيدا نکرده بود.
کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی ديواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهميد چه خبر است به کليسا آوردند, دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچی از خطوط بی تقوايی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا, که ديگر مستی کمی از سرش پريده بود, چشمهايش را باز کرد و نقاشی پيش رويش را ديد, و با آميزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچی شگفت زده پرسيد: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل, پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعی که در يک گروه همسرايی آواز می خواندم , زندگی پراز روًيايی داشتم, هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عيسی بشوم!."
”می توان گفت: نيکی و بدی دورروي يك سكه هستند ؛ همه چيز به اين بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگيرند.”
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
گربه گفت: «چرا نمي فهمي كه من گربهام
و هميشه هم گربه مي مانم؟
چرا وقتي كه شبها بيرون پرسه مي زنم از ديدنم يكه مي خوري؟
چرا وقتي خرناس مي كشم و پنجول نشانت مي دهم ناراحت مي شوي؟
چرا وقتي موشي را چپو مي كنم و مي خورم حالت به هم مي خورد؟
آخه من گربهام.»
بچه گفت: «چرا نمي فهمي كه من بچهام؟
چرا سعي مي كني از من آدمي مثل خودت بسازي؟
چرا وقتي نمي خواهم بغلت بيايم دلگير مي شوي؟
چرا وقتي توي چالههاي آب خيابان شلپ شلپ مي كنم و راه مي روم كفري مي شوي؟
چرا وقتي كاري را كه دلم مي خواهد مي كنم جيغ مي كشي؟
آخه من بچهام.»
مامان گفت: «چرا نمي فهمي كه من مادرم؟
چرا مي خواهي به من چيز ياد بدهي؟
چرا مي خواهي به من حالي كني كه با گربهها چه جوري بايد تا كنم؟
چرا مي خواهي به من بگويي بچهها اين جور هستند و آن جور نيستند؟
چرا مي خواهي كاري كني كه من خونسرد و با حوصله شوم؟
آخه من مادرم.»
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام:
عاشقی در خانه معشوقی را زد ،معشوق پرسید :نان می خواهی؟
گفت: نه .
گفت: اب می خواهی؟
گفت :نه.
گفت پس چه می خواهی ؟
گفت:من تورا می خواهم .
رفقا!:305:باید صاحب خانه را دوست داشت نه اش و پلوی اورا ،به
قول سعدی::16:
گرازدوست چشمت براحسان اوست
تودربندخویشی نه دربنددوست
-
1 فایل پیوست
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
قصه زندگی
درآغاز خداوند هستی را آفرید و همه انسانهایی که در آن زندگی میکردند را به گونه ای خلق کرد که از وحدت وجود و عشق عمیقی که میان خود با خداوند داشتند و از راز های زندگی آگاه بودند
خداوند همه را دوست داشت پس چه دلیلی برای ندادن رازهای زندگی این گرانبها ترین هدیه ای که می شناخت به انسان داشت؟
آنگاه خداوند به نظاره بازی زندگی با تمامی زوایای آشکارش پرداخت.اما هر چه بیشتر نگاه میکرد بیشتر متوجه می شد که یک جای کار ایراد دارد. هر گاه انسانی دچار مشکلی می شد و یا ایام سختی را پشت سر میگذارد با خود میگفت: " وحشتناک است چرا باید وقت خود را صرف حل مشکل کنم ؟ خدا با من است
پس قالب انسانی خود را رها کرده و به سوی او باز میگردم "
این دقیقا همان اتفاقی بود که رخ داد. انسانها یک به یک خود حقیقی خود را به خاطر آورده و به بازی زندگی تمایلی نشان نمی دادند. این وضعیت خدا را به فکر انداخت . هدف از زندگی این موجودات آموختن و رشد کردن بود. نه اینکه از مواجهه با ناکامی طفره بروند. پس جلسه ای اضطراری با مقربان درگاه خود گذاشت.
خدا گفت: " پس از ملاحظات بسیار تصمیم گرفته ام تا رازهای زندگی که همان رازهای شادمانی است را از دسترس آدمیان پنهان کنم .چون آن را به خاطر دارند علاقه ای به زندگی زمینی ندارند".
یکی از مقربان پرسید: آنرا کجا مخفی کنیم؟
کسی گفت: اجازه دهید آنرا در بالای بلند ترین قله زمین مخفی کنیم.
خداوند مخالفت کرده و گفت:" نه. فایده ای ندارد. انسانها با تدبیرند راه های صعود را پیدا کرده و به آن دست می یابند ".
دیگری گفت: اعماق اقیانوس چطور است؟ هرگز به آنجا نمی روند.
خداوند گفت: " البته که می روند . انسان ها زیر دریایی اختراع می کنند. نه اعماق اقیانوس فایده ای ندارد.
آن دیگری گفت : یافتم. بگذار تا رازهای زندگی را در فضای ما ورائ جو پنهان کنیم.به طور یقین دستیابی به آن برای انسان امکان ناپذیر نیست.
خداوند اهی کشید و گفت : " نه. آنها سفینه ی فضا یی ساخته و به آنجا میروند. هیچ یک از پیشنهادات کارایی ندارد . باید برای پنهان کردن رازهای زندگی جایی وجود داشته باشد".
آوایی لطلف گفت: من میدانم کجا پنهانش کنید.
خداوند دید فرشته ی جوانی که تا پیش از این متوجه حضور او نشده بود چنین گفته است.
خداوند پرسید: " به نظر تو کجا پنهانش کنیم؟"
گفت: آن را در اعماق قلب:16: انسان پنهانش کنید.
خداوند تبسمی کرد چون می دانست راه حل را پیدا کرده است.
چنین کرد و از آن پس چنین بوده است.:43:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام
یکی از شاگردان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط بچه دار نمی شد.هرچه این درواندر زد قایده نداشت،تا این که در مجلسی از جناب شیخ چاره جویی کردو گفت:من فرزندی می خواهم که پس از مرگ ثمر ه ای از من باشد.
شیخ با قید شرط(همه ساله روز تولد بچه یک گوساله ببرند امامزاده و ذبح کنندو به اهل انجا بدهیم) دعا کرد.و دعای شیخ مستجاب شد.
تا هفت سال هر سال نذر را ادا کردند تا سال هشتم ،پدر خارج از کشور بود و بهتعهد خود عمل نکرد ،همان سال بچه فوت کرد!
نرد شیخ رفتند و ابراز ناراحتی کردندشیخ گفت:
«چه کنم ؟مگر نخستین شرط مسلمانی وفای به عهد نیست؟توبه تعهد خود عمل نکردی!»،
ودوباره گفت:
«نارا حت نباش ،خدا در عوض چند قصر در بهشت به تو عنایت کرده ،فقط مواظب باش ان ها را خراب نکنی!»
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
با سلام و تشکر فراوان بابت داستانهای قشنگتون.
**********
گنجشک و خدا
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد; من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام که دردهايش را در خود نگه مي دارد.
و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از دزخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست. گنجشک گفت: "لانه کوچکي داشتم،آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم؟ کجاي دنيا را گرفته بود؟" و سنگيني بغضي راه بر کلامش بست. سکوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين کار پر گشودي. گنجشک خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي. اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
خانواده بسيار فقيري بودند که در يک مزرعه و يک کلبه کوچک کنار مزرعه کار وزندگي ميکردند ،کلبه آنها نه اتاقي داشت و نه اسباب و اثاثيه اي . اعضاي خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدري گيرشان مي آمد که فقط شکمشان را به سختي سير کنند . اما يک سال بدون هيچ علتي ،محصول کمي بيشتر از حد معمول بدست آمد ، در نتيجه کمي بيش از نيازشان پول بدست آوردند...
زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته اي را بيرون کشيد و ورق زد ، همچنان که صفحات آنرا يکي يکي ورق مي زد افراد خانواده هم دورش جمع مي شدند ، بالاخره زن آينه ي بسيار زيبايي ديد و به نظرش رسيد که از همه چيز بهتر است . پيش از آن در خانه هرگز آينه اي نداشتند . از آنجاييکه پول کافي براي خريدنش داشتند ،زن آن را سفارش داد . يک هفته بعد وقتي در مزرعه سرگرم کار بودند مردي سوار بر اسب از راه رسيد او بسته اي در دست داشت،و خانواده به استقبالش رفتند .
زن اولين کسي بود که بسته راباز کرد و خود را در آينه ديد و جيغ زد :جک ، تو هميشه ميگفتي من زيبا هستم ، من واقعآ زيبا هستم !مرد آينه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندي زد و گفت : تو هميشه مي گفتي که من خشن هستم ولي من جذاب هستم . نفر بعدي دختر کوچکشان بود که گفت : مامان ،مامان ،چشمهاي من شبيه توست . در اين اثنا پسر کوچکشان که بسيار پر انرژي بود از راه رسيد و آينه را قاپيد او در چهار سالگي از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ريخت افتاده بود ،او فرياد زد : من زشتم ! من زشتم!
و در حالي که بشدت گريه ميکرد به پدرش گفت : پدر ،آيا من هميشه همين شکل بودم ؟
بله پسرم ، هميشه .
با اين حال تو مرا دوست داري ؟
بله پسرم ،دوستت دارم !
چرا؟ براي چه من را دوست داري ؟
چون مال من هستي!!!
....و من هر روز صبح وقتي صادقانه به درونم نگاه ميکنم و مي بينم که زشت است ، از خدا مي پرسم آيا دوستم داري ؟ و او هميشه مهربانانه جواب مي دهد : بله !و وقتي از او مي پرسم چرا دوستم داري ؟
او ميگويد : چون مال من هستي.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
. . . . . . .
. . . . و:*محله و آدمهای رنگارنگش. خانوادههایی كه در هم میلولند. آدمهایی فقط برای طی كردن روزهایی كه میگذرد. محلهای از <گداها> و <تازه بهدوران رسیدهها>، تازه به دوران رسیدههایی كه <به همه مظنوناند.> محلهای كه تنها امیدش این است: <از این ستون به اون ستون فرجه> و برای تنها چیزی كه آمادهاست تحقیر هممحلهایهاست. چنین است كه <هو> كردن تنها صدای دستهجمعی است كه میتوان از محله در تمامیت خود شنید؛ صدایی كه وهن محله است؛ وهن افرا و وهن انسان. پس محله ما محلهای است كه دیگر دوستی برای كسی باقی نمیگذارد. محلهای كه <امروز با كلمهای كه از كسی شنیده افرا را هو میكند> و فردا شاید با كلمهای دیگر <حاضر باشد او را سر ببرد.> اما <همه ما ولمعطلیم. این محله تو طرحه و خراب میشه.> بعضیها زودتر از بقیه میفهمند چی داره به سرشون میآد ولی میگویند <نه، دلبستگی خاصی به این محله ندارم اما هیجانم برای محله جدید از اینم كمتره. مگه اونو كیها میسازن؟ همینها؛...> محلهای كه گاهی نومیدانه فكر میكنیم شاید تنها راهحل برای آن گسست زمین و زلزلهای است كه قرار است یك روز بیاید و حساب همه را صاف كند و شاید اگر خدا بودیم همین راه اخیر را انتخاب میكردیم... با وجود همه اینها محله ماست و دلمان برای خودمان میسوزد و همسایههایمان را دوست داریم؛ حتی بدیهاشان را، چرا كه آنها خانواده ما هستند. یا احساس میكنیم خانواده ما هستند. ... اما در این محله اتفاقهایی میافتد یا احساس میكنیم قرار است در آنجا اتفاق بیفتد اما نمیدانیم چه اتفاقی.*
--------------->>بخشی از پردازش نمایشنامه **افرا** در روزنامه اعتماد ملی،نوشته:استاد بهرام بیضایی،برترین ادیب،نمایشنامه نویس،قیلمنامه نویس و کارگردانان هم اکنون ایران؛
راستی دوستان،آن محله کجاست؟آیا شما اصلا استاد بیضایی را می شناسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام:72:
لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.:302:
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمی دهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت
ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست
" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر.":P
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد
لوئیز خداحافظی کرد و رفت
فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است .....:43::227:
خدااااااااااااااااااااااا ااااا................همین!:203:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
يادداشتي از طرف خدا
به: شما
تاريخ : امروز
از: رئيس
موضوع : خودت
عطف به : زندگي
من خدا هستم.
امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم .
لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم.
اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن .
آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار .
همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو .
وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن .
در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان درزندگي ات وجود دارد تمركز کن .
نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است.
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بيکار است و شغلي ندارد
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي
وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند
وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده
وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد
ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند
وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند
ممكنه تصميم بگيري لينك اين مطلب رو براي يك
دوست بفرستي ، ممكنه در مسير زندگي آنها تاثيري بگذاري كه خودت هرگز
نميدانستي
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ليوان را زمين بگذار
استادي در شروع كلاس درس ليواني پر از آب را به دست گرفت آن را بالا برد تا همه ببينند بعد از شاگردان پرسيد :
" به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟"
شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ......
استاد گفت من هم بدون وزن كردن نمي دانم دقيقا وزنش چقدر است. اما سوال من اين است:
اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همينطور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟
شاگردان گقتند هيچ اتقاثي نمي افتد.
استاد پرسيد:
اگر آن را چند ساعت همينطور نگه دارم چه؟
يكي ار شاگردان گقت:
دستتان كم كم درد مي گيرد
" حق با توست . حالااگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟ "
شاگرد ديگري جسارتا گفت:
"دستتان بي حس مي شود
عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار مي گيرد و فلج مي شويدو مطمئنا كارتان به بيمارستان خواهد كشيد"
و همه شاگردان خندبدند.
استاد گفت :
"خيلي خوب است اما آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟
شاگردان جواب د ادند : نه
" پس چه چيز باعث درد عضلات مي شود؟ در عوض من چه كنم؟
شاگردان گيج شدند. يكي از آنها گفت : " ليوان را زمين بگذاريد".
استاد گفت : " دقيقا ! مشكلات زندگي هم مثل همين است.
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد ، اشكالي ندارد
اما مشكل وقتي به وجود مي آيد كه تصميم ميگيريم مشكلاتمان را، چه سبك چه سنگين مدتها در ذهن نگه داريم.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
:199::199:معجزه خنده:199::199:
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي
خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس
نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با
تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته
شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!:43:
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..:199:
http://pat-mat.blogfa.com/
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
:cool:گدای نابینا:cool:
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار
داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی
از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند
سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را
برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک
کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از
سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و
خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته
است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل
دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه
نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
:16::16::16:امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!:16::16::16:
http://pat-mat.blogfa.com/
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
داستان يه قتل http://qsmile.com/qsimages/223.gif
این داستان کاملا واقعی است و بر اساس واقعیت نوشته شده است
خسته وکوفته سوار اتوبوس شدم تا برگردم خونه . باز هم اون فکرها حالم رو پریشون می کنند نمی دونم چی کار بکنم روز به روز نفرت بیشتری نسبت به اون پیدا می کنم وقتی که به گذشته فکر می کنممیبینم پر است از خراب کاریهای اون بالاخره که چی تا کی می تونم تحملش کنم .از اتوبوس پیاده می شم وبه سمت خیابونی که به خونه ختم میشه می رم تو خیابون زوجهای جوونی رو می بینم که دست تو دست هم با خوبی وخوشی به هم میگن و می خندند بعد که به خودم فکر می کنم حسرت....
همینطوری که می رفتم چشمم به یه داروخانهای افتاد یادم امد که یکی از همکار ها یک چیزهای در مورد مرگ موش گفته بود ناگهان یه فکرهای به سرم زد اولش به خودم گفتم نه این کار درستی نیست من که هنوز به اخر خط نرسیدم اما در اصل به اخر خط رسیده بودم دیگه باید چه اتفاقی می افتاد که نیافتاده بود بعد از مدتی کلنجار با خودم دیدم من که شهامت و جرات کار دیگه ای رو نداشتم این بهترین روش بود هر جوری بود از دارو خانه یه مرگ موش گرفتم و رفتم به طرف خانه.
کلید داشتم در خانه رو باز کردم رفتم داخل . خانه مثل همیشه ساکت بود انگار که نه انگار کسی هم تو خونه هست رفتم اشپزخانه حسابی به هم ریخته بود. دیگه کم کم موقعش شده بود هرچی نفرت ازش داشتم جمع کردم تا بتونم راحت تر کارم رو انجام بدم بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم با سنگدلی تمام شروع کردم دقیقا می دونستم که چی کار باید بکنم (بنا به دلایل بد اموزی این قسمت توضیح داده نمی شود) .
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم رفتم به طرف آشپزخانه. چه صحنه ای بود اون همینطوری دراز به دراز وسط اشپزخانه افتاده بود کاملا معلوم بود که مرده . یه جورای به خودم افتخار می کردم بالاخره بعد از مدت زمان طولانی تونسته بودم که اون موش موزی رو که حسابی کلافه ام کرده بود وآشپزخانه ام رو بهم می ریخت به سزای اعمالش برسونمhttp://i25.tinypic.com/2a8hybl.jpg .اون روز بعد از مدتها با روحیه بهتری سر کارم حاضر شدم .
نتیجه: ......
و زندگی ادامه داره....http://i31.tinypic.com/15rxnqc.gif
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
http://i30.tinypic.com/14t7fx0.jpg
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک ها یی به زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مردان نیک
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد .
گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .
اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟
مرد پاسخ داد : نه .
حضرت فرمود : چرا ؟
گفت :
آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
استاد از راهی می گذشت. ناگهان شاگردی سر پیچ ظاهر شد ،مقابلش زانو زد و ملتمسانه
گفت:"استاد !به من جمله ای یاد بده تا با ان بتوانم همه قفل های زندگی ام را باز کرده و از
همه درهای بسته عبور کنم و در همه صندوقچه های مهر و موم شده خوشبختی را
بگشایم ."
استاد لبخندی زد و گفت:"چنین شاه کلیدی وجود ندارد!باید کلید ساز شوی وهر کلیدی را که
میخواهی خودت بسازی!به جای جست و جوی شاه کلید،کلید ساز شو!
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
شخصيت ديگران را عاريه نگيريم
روزي سنگ تراشي بود كه از خويش و موقعيتش در زندگي ناراضي بود ؛ يك روز از مقابل منزل بازرگاني رد ميشد و نگاهي به خانه وي انداخت وبا خود گفت : « با اين همه دارائي مسلما بسيار قدرتمند است » و آرزو كرد " اي كاش بازرگان بود و اينچنين زندگي ساده اي نداشت ".
ناگهان او ثروتمند شد و به قدرت و تجملاتي كه در رويا ديده بود رسيد وليكن ناگهان يك مقام عالي رتبه را بر روي تخت رواني را ديد كه سربازان او را اسكورت ميكردند و ديگران تعظيم ميكردند ؛ ناگهان با خود گفت : « عجب قدرتي ؛ كاش اينچنين بودم » .
ناگهان او عالي رتبه شد و سوار بر تخت روان بود و در روز گرم تا بستاني ؛ نگاهي به خورشيد انداخت و ديد كه خورشيد مغرورانه به كار خود مشغول است و به حضور او توجهي نميكند و با خود گفت : « عجب قدرتي ؛ كاش ميتوانستم خورشيد باشم » .
پس او خورشيد شد و لي با تندي به همه مي تابيد و مزارع را سوزاند و كشاورزان و كارگران او را لعنت ميكردند ؛ ناگهاني ابري آمد و مابين او و زمين قرار گرفت و قدرت او كم شد و با خود گفت : « اي كاش ابر بودم ».
او ابر شد و مدام برسر روستائيان و مزارع باريد و همگان بر سر او فرياد ميزدند ؛ ناگهان بادي آمد و او را كنار زد و با خود گفت : « عجب قدرتي ؛ اي كاش باد بودم » .
او سپس بادشد كه خانه ها را بهم ريخت و درختان را از ريشه شكست وديگر همه از او مي ترسيدند ؛ ناگهان متوجه شد كه با چيزي مواجه شده كه اصلا تكاني نميخورد ؛ آن چيز كوه و يا يك سنگ بزرگ و بلند بود و با خود گفت : « عجب سنگ قدرتمندي ؛ اي كاش سنگ بودم » .
پس او سنگ شد و قوي تر از همه چيز بر روي زمين ؛ اما همانطور كه ايستاد ه بود ؛ صداي چكشي را شنيد كه يك قلم را در صخره ي سخت مي كوبد ؛ در خود احساس كرد كه در حال تغيير كردن است ؛ با خود فكر كرد و گفت : « ديگر چه چيزي ميتواند از من سنگ بزرگ قوي تر باشد ؟ » ؛ به پائين نگاهي كرد و در زير دست خويش چهره يك سنگ تراش را ديد وبا خود گفت : « اي كاش همان سنگتراش بودم » و ...................... . « بنجامين هف »
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام
روزی رود کوچکی سفر خود را اغاز کرد از کوه و چشمه خداحافظی کرد و با شور و نشاط راه پیمودن را اغاز کرد تا به دریا برسد .در سر ارزوهای قشنگی می پروراند کمی که گذشت در حالی که غرق رویاهای خود بود سرش محکم به تخته سنگی خورد.عصبانی شد که تو از کجا پیدات شد .با تمام قدرتش به سنگ فشار اورد اما فایده ای نداشت .خسته که شد کلی بدو بیراه به تخته سنگ و شانس و اقبال و ......گفت .دید فاید ه ای نداردهر چی نشست تا کسی به کمکش بیاید فایده ای نداشت.هرچه کرد فایده نداشت ،کمی ارام گرفت و خود را رها کرد. خیلی راحت از کنار سنگ عبور کرد به همین راحتی. کمی که گذشت دوباره به تخته سنگهای کوچک و بزرگ زیادی برخورد کرد اما او یاد گرفته بودعلاوه بر تلاشی که می کند و راه را می پیمایدو موانع را از سر راه برمی دارد یه جاهایی نیز باید خیلی راحت راهش را کج کند و از کنارشان بگذردو به راهش ادامه دهد این گونه بود که به سلامت به دریا رسید..
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
خدايش با او صحبت كرد ....:72:
خدا از من پرسيد: « دوست داري با من مصاحبه كني؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد»
خدا لبخندي زد و پاسخ داد:
« زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟»
من سؤال كردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي كند؟»
خدا جواب داد....
« اينكه از دوران كودكي خود خسته مي شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند»
«اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند»
«اينكه با نگراني به آينده فكر مي كنند و حال خود را فراموش مي كنند به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنند»
«اينكه به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت....
سپس من سؤال كردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اينكه ياد بگيرند نمي توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند»
« اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند»
«اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند»
« اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند»
« ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است»
« اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند»
« اينكه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند»
« اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند»
باافتادگي خطاب به خدا گفتم:
« از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم»
و افزودم: « چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟»
خدا لبخندي زد و گفت...
«فقط اينكه بدانند من اينجا هستم»
« هميشه» :72::16::72:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
شبی كه همسرم از من خواست كه با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم...
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلكه در دل حس میشوند. پس از سالها زندگی مشترك، همسرم از من خواست كه با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت كه مرا دوست دارد، ولی مطمئن است كه این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری كه همسرم از من میخواست كه با او بیرون بروم مادرم بود كه 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود كه من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید كه مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود كه یك تماس تلفنی شبانه و یا یك دعوت غیر منتظره را نشانه یك خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود كه اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از كمی تامل گفت كه او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از كار وقتی برای بردنش میرفتم كمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم كه او هم كمی عصبی بود كتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع كرده بود و لباسی را پوشیده بود كه در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت كه به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم كه هر چند لوكس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود كه گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینكه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاكی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میكند، به من گفت یادش می آید كه وقتی من كوچك بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود كه منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم كه حالا وقتش رسیده كه تو استراحت كنی و بگذاری كه من این لطف را در حق تو بكنم.هنگام صرف شام گپ و گفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلكه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدر حرف زدیم كه سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت كه باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینكه او مرا دعوت كند و من هم قبول كردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید كه آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه كه میتوانستم تصور كنم.
چند روز بعد مادر م در اثر یك حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد كه بتوانم كاری كنم.كمی بعد پاكتی حاوی كپی رسیدی از رستورانی كه با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم كه آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت كرده ام یكی برای تو و یكی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید كه آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.در آن هنگام بود كه دریافتم چقدر اهمیت دارد كه بموقع به عزیزانمان بگوئیم كه دوستشان داریم و زمانی كه شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی كه شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل
مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از
كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد
. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر
نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار
داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن
سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي
تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
__________________
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
طناب
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.
ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود
همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند
خدایا کمکم کن
ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن
یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پيله ابريشم : روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي
بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شدو به نظر رسيد
که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه
کمک کندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه
اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند. آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد . او انتظار داشت
پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد . در واقع پروانه
ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند . آن شخص
مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه
قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان
پرواز دهد . گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر ميکرد بدون هيچ
مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم - به اندازه کافي قوي نميشديم و هر گز نمي توانستيم
پرواز کنيم
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
خانم تورو خدا بياين بيسكوييت بخرين ارزونه فقط پنجاه تومان
زن به او مينگرد و در حالي كه به وي مينگرد فقط ميگويد:
يك دونه بده ولي فردا مييام ازت صد تا ميخرم چون نذر دارم فردام اينجا هستي؟
-آره خانم من هميشه اينجام فردام مي يام و واسه شما صد تا بيسكوييت نگه ميدارم
سلام آقا پسر لطفا بيسكوييتاي منو بده كه زود بايد برم
پسرك از اينكه صد تا بيسكوييت را يك جا فروخته و ميتواند مادر بيمارش را به نزد پزشك ببرد خوشحال است.
-سلام پسرم آماده شم بريم دكتر
در يك لحظه دست پسرك در جيبش گير ميكند و جز يك سوراخ بزرگ چيزي در آنجا پيدا نميكند
و در آن طرف شهر پسري در پيتزا فروشي مشغول خوردن پيتزاست ........
-
داستان كوتاه
عشق بورزید تا به شما عشق بورزند:43:
[align=justify]
روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می كرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می كرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز كرد.پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا ، فقط یك لیوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی، ما به ازائی ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند. ::73:
دكتر هوارد كلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حركت كرد.لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد.چیزی توجه اش را جلب كرد.چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
:72:«بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است»:73::72:
[/align]
برگرفته از وبلاگ خودم
-
خلاصه علم
با سلام خدمت گلهای دانای این تالار:72:
دانشمندی یکی را گفت چرا تحصیل علم نمی کنی؟ :43:
آن شخص گفت: آنچه خلاصه علم است به دست آورده ام.
دانشمند از او پرسید: که خلاصه علم چیست؟
گفت: پنج چیز است: :227:
اول: آنکه تا راست به اتمام نرسد، دروغ نگویم.:72:
دوم: آنکه تا حلال منتهی نشود، دست به حرام دراز نکنم:72:
سوم: آنکه تا از تفتیش نفس خود فارغ نشوم، به جستجوی عیب مردم :72:
چهارم: آنکه تا خزانه رزق خداوند به آخر نرسد، به درهیچ مخلوق اِلتِجاء :72:
پنجم: آنکه تا قدم دربهشت ننهم، ازکید شیطان وازغرورنفس نافرمان، غافل نباشم:72:
موفق باشید:72: :16:
-
پاره سنگ
پاره سنگ
روزي مرد ثروتمندي در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت . ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد . پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد ترمز كرد و سريع پياده شد . ديد اتومبيلش صدمه ي زيادي ديده است . به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد . پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادرفلجش از روي صندلي چرخ دار به زمين افتاده بود ، جلب كند . پسرك گفت : اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت از آن كسي عبور مي كند . برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش را ندارم، براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم ازاين پاره آجر استفاده كنم . مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد . برادر پسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند . سوار اتومبيل گران قيمتش شد و به راهش ادامه داد ……
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند .
خدا در روح مازمزمه مي كند و با قلب ماحرف مي زند . اما بعضي وقتها زماني كه وقت نداريم گوش كنيم ، او مجبور مي شود پاره آجر به سمت ما پرتاب كند . اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه !!!
-
قلب کی زیباتره؟!
قلب کي زيباتره
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیبا ترين قلب را در تمام آن منطقه دارد.جمعیت زیادی جمع شدند.قلب او کاملا سالم بود.و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود.پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترين قلبي است كه تا كنون ديده اند.
مرد جوان در كمال افتخار با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت ؛ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت((اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست.))
مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند.قلب او با قدرت تمام ميتپيد اما پر از زخم بود.قسمتهاا از قلب برداشته شده بود و تكه هايي جايگزين آنها شده بود.اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هاي دندانه دندانه در قلب او ديده ميشد.
در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه ايي آنها را پر نكرده بود.مردم با نگاهي خيره به او مينگريستند و با خود فكر ميكردند كه اين پير مرد چطور ادعا ميكند كه قلب زيباتري دارد.مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و خنديد و گفت(تو حتما شوخي ميكني...قلبت را با قلب من مقايسه كن؛قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است.))
پير مرد گفت(درست است قلب تو سالم به نظر ميرسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نميكنم.
ميداني هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او دادم.من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام.گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است.كه به آن قسمت بخشيده شده قرار داده ام؛اما چون اين دو عين هم نبوده اند گوشه هاي دندانه دندانه در قلبم دارم كه برايم عزيزند.چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند.
بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كسي بخشيده ام اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند.اينها همين شيارهايي عميق هستند گر چه دردآورند اما يادآورعشقي هستند كه داشته ام.اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بوده ام پر كنند.پس ميبيني كه زيبايي واقعي چيست؟))
مرد جوان بي هيچ سخني ايستادو در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير ميشد به سمت پيرمرد رفت.از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد. و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد.پيرمرد آن را گرفت آن را گرفت و در قلبش جاي داد. و بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه كرد ديگر سالم نبود اما از هميشه زيبا تر بود زيرا كه عشق از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مردی نزد حکيمی رفت و گفت:
فلانی پشت سرت چيزی گفته است:227:
حکيم گفت:در اين گفته ات سه خيانت بود:305:
شخصی را نزد من خراب کردی
فکر مرا مشغول کردی
و خودت را نزد من خوار کردی
موفق باشید:72: :16: :72:
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
جواب منطقي
شخصي خدمت خواجه آمد و نوشته اي به او داد. وقتي خواجه آن را خواند با عباراتي زشت كه او را خطاب ساخته و سگ خوانده بودش، روبرو شد.
او در مقابل اين كردار زشت با مهرباني گفت: اينكه مرا سگ خواندي درست نيست. چون سگ از چهارپايان است،عو عو مي كند،پوستش از پشم است،ناخن داز دارد. اين خصوصيات در من نيست. قامتم راست، تنم بي پشم و ناخنم پهن است.
جواب منطقي و صبورانه خواجه اثر خود را گذاشت و آن شخص را بي اندازه خجل و از اين كردار روي گردان ساخت.
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد :«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين» . كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنهاافتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين » نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.» آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل غذا ريختم و هم زدم. سيب زمينى، غذا، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
ماريون دولن
-
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پدری تنها در مینه سوتا، با پسری بیگناه در زندان، قلب پدر شکسته و همه راهها به رویش بسته است، خورشید را نگاه می کند و... این نوشته را آزاده برایم فرستاده است. با یک عالمه تغییرات!
یک روز صبح بهاری:
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود. پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
« پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم. من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.»
دوستدار تو پدر
دو روز بعد، ساعت یک بعد از ظهر:
چند روز بعد، پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
« پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.»
یک روز بعد، ساعت چهار صبح:
ساعت چهار صبح فردا، یک کامیون با دوازده نفراز مأموران اف بی آی و افسران پليس محلي سرو کله شان پیدا شد، آنها بدون یک کلمه توضیح تمام مزرعه را شخم زدند، بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
یک هفته بعد، ساعت زیاد مهم نیست
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و از او در پرسید که چه باید بکند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .
نتيجه گیری اخلاقي:
همیشه سعی کنید از پلیس برای حل مشکل تان استفاده کنید، بخصوص وقتی پلیس خودش مشکل را بوجود آورده است
-
مجاهد دار به دوش!!!
[align=justify]
دعبل بن علي خزاعي، از شاعران متعهد و شجاع اهلبيت عليهم السلام است كه از دست مبارك حضرت رضا عليه السلام به كسب مدال افتخار و عطاياي مادي و معنوي نائل شد. او وصيت كرد قصيده معروف خود به نام «مدارس آيات» را - كه مورد تاييد اهلبيت عليهم السلام قرار گرفت - در كفنش بنويسند. زبان گوياي وي آن چنان برنده بود كه حكمرانان ستمگر را به هراس ميانداخت.
ابن مدبر ميگويد: «روزي به دعبل گفتم: من مردي بيباك و با شهامت مثل تو نديدهام كه اين چنين بيپروا در اشعار خود به زمامداران ستمگري، مثل مامون ميتازي و حقائق را در قالب شعرهاي گويا و بليغ به گوش مردم ميرساني. دعبل در مقابل هشدار ابن مدبر، با صلابتخاصي كه از عشق او به اهلبيت عليهم السلام ريشه ميگرفت، چنين گفت: «يا ابا اسحاق! اني احمل خشبتي مذ اربعين سنة و لا اجد من يصلبني عليها;
:72:اي ابا اسحاق! من چوبه دار خودم را چهل سال است كه با خود حمل ميكنم، اما هنوز كسي را نيافتهام كه مرا بر آن بياويزد.» :72: :104:
[/align]