من دخترم را به ازدواج تو در نمی آورم
ساعت.......................................... ........................................!
جوون: ببخشين آقا ، مي تونم بپرسم ساعت چنده؟
پيرمرد:معلومه كه نه!
جوون: ولي چرا؟! مثلااگه ساعت رو به من بگي چي از دست ميدي؟!
پيرمرد: ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم!
جوون: ميشه بگي چطور همچين چيزي ممكنه؟!
پيرمرد: ببين… اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كني و فردا هم بخواي دوباره ساعت رو از من بپرسي!
جوون: كاملاامكانش هست!
پيرمرد: ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسي!
جوون: كاملا امكان داره!
پيرمرد: يه روز ممكنه تو بياي به خونهء من و بگي كه فقط داشتي از اينجا رد ميشدي و اومدي كه يه سر به من بزني! بعد من ممكنه از روي تعارف تو رو به يه فنجون چايي دعوت كنم! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم براي خوردن چايي بياي خونهء من و بپرسي كه اين چايي رو كي درست كرده؟!
جوون: ممكنه!
پيرمرد: بعد من بهت ميگم كه اين چايي رو دخترم درست كرده! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفي كنم و تو هم دختر من رو مي پسندي!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد تو سعي مي كني كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كني! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كني و با همديگه بيرون بريد!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه! بعد از ملاقاتهاي متوالي ، تو عاشق دختر من ميشي و بهش پيشنهاد ازدواج مي كني!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون براي من تعريف مي كنين و از من اجازه براي ازدواج ميخواين!
مرد جوون در حال لبخند: اوه بله!
پيرمرد با عصبانيت: مردك ابله! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم از خودش نداره در نميارم..!!!!
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
شبی از شبها
شبي از شبها مردي خواب عجيبي ديد.او ديد که در عالم رويا پابه پاي خداوند روي ماسه هاي ساحل دريا قدم مي زندو در همان حال در آسمان بالاي سرش، خاطرات دوران زندگيش به صورت فيلمي در حال نمايش است.
او که محو تماشاي زندگيش بود، ناگهان متوجه شد که گاهي فقط جاي پاي يک نفر روي شنها ديده مي شودو آن هم وقتهايي است که او دوران پر درد و رنج زندگيش را طي مي کرده است.
بنابراين با ناراحتي به به خدا که کنارش راه مي رفت گفت:
پروردگارا... تو فرموده بودي که اگر کسي به تو روي آورد و تو را دوست داشته باشد، در تمام مسير زندگي کنارش خواهي بود و او را محافظت خواهي کرد. پس چرا در مشکل ترين لحظات زندگي ام فقط جاي پاي يک نفر است، چرا مرا در لحظاتي که به تو احتياج داشتم تنها گذاشتي؟
خداوند لبخندي زد و گفت:
بنده عزيزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام.
زمانهايي که در رنج و سختي بودي، من تو را روي دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کني
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ترك وارونه!
روزي زني نزد شيوانا آمد و به او گفت كه شوهرش با وجودي كه دو فرزند دارد اما از او سير شده است و به جستجوي همسري ديگر برآمده است. زن گفت هر چه هنر دارد به خرج مي دهد و هر چه مكر و كرشمه بلد است را عرضه مي كند اما شوهرش مصرانه طالب همسر جديدي است. زن از شيوانا كمك مي خواست تا راهي به او نشان دهد تا شوهرش به او بازگردد.
شيوانا گفت :” از امشب به گونه اي با او برخورد كن كه انگار مرد جديدي است. فرض كن شوهرت عوض شده است و كسي ديگر شده است. رفتارت را بدون اينكه توهين آميز شود با او تغيير ده و خواسته هايت را به گونه اي جديد به او ابراز كن. در يك كلام همسري متفاوت از آنچه هستي براي شوهرت شو!“
زن شگفت زده از اين پند شيوانا او را ترك كرد و رفت. چند هفته بعد شوهر آن زن نزد شيوانا آمد و گفت:” همسرش با وجودي كه دو فرزند از او دارد اما متفاوت شده است و ظاهرا قصد بر هم زدن كانون خانواده را دارد. مرد گفت هر چه خودم را تغيير داده ام اما او هنوز متفاوت از گذشته عمل مي كند. از اين تفاوت بسيار خوشنودم اما مي ترسم او مرا رها كند . شوهر از شيوانا كمك خواست تا راهي به او نشان دهد كه همسرش او را ترك نكند!“
شيوانا گفت:” از امشب تغييرات همسرت را بپذير و با اين تغييرات به عنوان يك اتفاق پذيرفتني برخورد كن. تصوير همسر قبلي ات را از ذهن پاك كن و سعي كن همسر جديدت را آنگونه كه هست ببيني و بپذيري. اگر چنين كني قول مي دهم همسرت تو را ترك نخواهد كرد!“
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام:
امام صادق (ع) طفلی داشتند که نا خوش بود و بیماری او امام را مضطرب و نگران کرده بود چند روز بعد اصحاب دیدند که دیگر امام ملتهب نیستند.
گفتند: لابد فرزندتان بهبود یافته است .
فرموند:«نه از دنیا رفت»
گفتند:عجب است که شما بعد از فوت طفل ،اضطراب تان فرو کش کرده است .
فرمودند :ما افرادی هستیم که تا وقتی بلا و مصیبت برسرمان نازل نشده است،سعی می کنیم با دعا ان را دفع کنیم .ولی بعد از نزول بلا دیگر تسلیم می شویم.چون نوبت صبر است.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ابو سعید ابوالخیر به جایی رفته بود.افراد زیادی برای شنیدن صحبت های اوجمع شده بودند بلند گو هم نبود .برای اینکه جا برای افراد باز شود و نزدیک تر بیایند و صدا به همه برسد فردی بر خاسته ،می گوید خدا رحمت کند کسی را که بر خیزد و قدمی جلو تر بگذارد .شیخ از منبر پایین امد و رفت.
پرسیدند :کجا؟!
گفت حرف همین بود که این مومن زد خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی جلو بگذارد.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
امام محمد باقر (ع)نوکری داشت و اورا ازاد کرده بودند ،نوکر بعد از کار و تلاش صاحب سرمایه ای شده بود .روزی امام از او طلب وجهی نمود وامام نخی از پیراهن خود به او داد و او چون امام را قبول داشت پذیرفت ان نخ رادر قوطی گذاشت و به کناری انداخت بعد از مدتی امام به او گفت امانتم را بده تا وجه تورا پرداخت کنم گفت نمی دانم کجاست امام فرمودند :تا امانتم را ندهی وجه را پرداخت نمی کنم گفت نمی دانم کجاست؟امام فرمودند :تا امانتم را ندهی وجه را پرداخت نمی کنم او گشت و قوطی را پیدا کرد و به امام داد و امام وجه را پرداخت کردند و این درس امانتداری را با عمل نشان داند.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
.روزی ساجی راروی تنوری قرار دادندو گفتند چه کسی میتواند تا مدتی که می تواند روی ساج قرار بگیرد کل زندگیش را تعریف کند.
بهلول از روی ساج گذشت و گفت :
«بهلول و خرقه ،نان جو و سرکه »
مختصر و مفید زندگی خود را شرح داد.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزی عزرائیل خدمت حضرت رسول رسید ،درو د و سلام فرستاد .حضرت رسول (ص)ازا و پرسید:
ایا در هنگام قبض روح دلت بحال کسی سوخته است یانه؟
عزرائیل گفت:بله دوبار یکبار هنگامی که کشتی در دریا شکسته شده بود و زن بارداری بر چوبی تکیه کرده بود و فرزندش همان هنگام به دنیا امد با رنج و درد زیادتلاش کرد و فرزندش را روی چوب قرار داد ونگران فرزندش بودکه دراین هنگام خدا فرمان داد تا جانش را بگیرم ،یکبار نیز برای شدّاد .
زیرا شدّادعمری را صرف کرده بود و قصرمجللی با ثروتهای زیادیتهیه کره بود .روزی که کار به پایان رسید.وقتی با همراهانش جلوی قصر قرار گرفت پای راستش را از رکاب روی زمین گذاشت ودر حالی که هنوزپایچپش روی زمین نرسیده بود خدا فرمان قبض روحش را داد.دلم به حالش سوخت که بعداز این همه زحمت حق یک روز مهلت نیافت.دراین هنگام ملکی بر پیامبر (ص)وارد شد و به پیامبر گفت:خداوند بر تو درود و سلام فرستاد و فرمود ه که شدّاد همان طفل بود که من بدون مادر اورا بسیار مورد لطف قرار دادم و او فراموش کردو غفلت کرد
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
كسي كه هزار سال زيسته بود!
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني. نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت،خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد،خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت :عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن. لابه لاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد... خدا گفت:آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند ، گويي كه هزارسال زيسته است و آنكه امروزش را درنمي يابد، هزار سال هم به كارش نمي آيد. و آن گاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن. او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حركت كند، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد، بگذار اين يك مشت زنگي را مصرف كنم. آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد.مي تواند...
او در آن يك روز آسمان خراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد اما...
اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد. روي چمن خوابيد. كفش دوزكي را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او همان يك روز زندگي كرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، كسي كه هزار سال زيسته بود!
برگرفته از وبلاگ http://success.blogfa.com