ولي كنارتو، مضمون عاشقانهء شعر!
غزل به نابترين دلسرود مي ماند
تو آتشي كه مرا گرم مي كني در خود
زمانهء گذران مثل دود مي ماند
نمایش نسخه قابل چاپ
ولي كنارتو، مضمون عاشقانهء شعر!
غزل به نابترين دلسرود مي ماند
تو آتشي كه مرا گرم مي كني در خود
زمانهء گذران مثل دود مي ماند
دست بر هر کجا نهی جانست
دست بر جان نهادن آسان نیست
جان که صافی شدست در قالب
جز که آیینه دار جانان نیست
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که درگذرآید
صالح و طالع متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و چه در نظرآید
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ روخت زمانه زندان من است
تا تواني دلي به دست آور
دل شكستن هنر نمي باشد
در کارگه کوزه گری بودم دوش دیدم دو هزار کوزه گویای خموش
هر یک به زبان حال با من میگفت,کو کوزه خرو کوزه گرو کوزه فروش
شرار عشق توام آنچنان گرفت به جان
كه نيمه راه بيابان شوق واماندم
محو رخ زیبای تو فارغ ز جهان است
بیداری حیرت زدگان خواب گران است
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياسی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم
ما خرقه زهد بر سر خم کردیم
وز خاک خرابات تیمم کردیم
باشد که درون میکده در یابیم
آن عمر که در مدرسه ها گم کردیم