تو آتشي كه مرا گرم مي كني در خود
زمانهء گذران مثل دود مي ماند
نمایش نسخه قابل چاپ
تو آتشي كه مرا گرم مي كني در خود
زمانهء گذران مثل دود مي ماند
:72:
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود
دولب از برای لبیک
به وظیفه بازکردن
به مساجد و معابد
همه اعتکاف جستن
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو پریشان شود
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
من آن گلبرگ مغرورم كه میمیرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
مردي که بايد بيايد، دور از شهر ما نيست
پا در خم جاده دارد، مردي که بايد بيايد
در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمی دانی که خار ما بود شاهنشه گل ها
نمی دانی که کفر ما بود جان مسلمانی