آره خوندم پس سر چي با شوهرت دعوات شد؟
مگه سر سوال پرسيدن تو دعوا نشد؟
نمایش نسخه قابل چاپ
آره خوندم پس سر چي با شوهرت دعوات شد؟
مگه سر سوال پرسيدن تو دعوا نشد؟
اینکه غذا بردی کار خوبی بود:104:
اما تو اکثرا دل خوشی ازشون نداشتی و اینو شوهرتونم می دونن.تو با این سوالت با هر نیتی باعث یادآوری اون بدبینی هات راجع به مادر شوهرت در ذهن همسرت شدی و اون فکر کرده این سوال آغاز یه تنش و بدبینی دیگه راجع به اونا ست.و یدفعه قاطی کرده.اصلا اگه سابقتم بد نبود سوالت بوی فوضولی میده:163:
سر هرچیزی این اتفاق میفته: سکوت و حرف زدن .نه این که سوال مربوط به کی میشه ،کلا هر حرفی بزنم یه چیزی میشه دیگه. من سه تا مثال زدم یکیش مربوط به ایشون بود یکی دیگه مربوط به مامان خودم میشد اون یکی در مورد خود شوهرم بود. فکر میکردم منظورمو متوجه میشین و به کلمه مادرشوهر گیر نمیدین وگرنه یه مثال دیگه میزدم.
شما خودتون خیلی بدبین تر هستید.
اتفاقا تنها کسی که من فکر میکردم باشه دایی شوهرم بود که خیلی هم ازش خوشم میومد و دوست داشتم اگه ایشون بودن حتما خونمون دعوتشون کنیم.اینو بعدا به خود شوهرمم گفتم.میدونم ته دلش خودشم میدونه چقدر رفتار بدی داره و چقدر بداخلاقه. خودشم میگه اگه بزارم جملت تموم شه بدبینی نمیکنم اما صبرم خیلی کمه.بارها ازش خواستم هر وقت خواستی برداشتی کنی اول ازم بپرس منظورت چیه؟این حتی از نظر روانشناسی هم درسته که قبل از برداشت منفی از طرف بخوایم منظورشو بهمون بگه.
این سوال میتونست با یک نمیدونم تموم شه.لطفا .......
مينا جان عزيزم! لازم نيست كاري بكني. فقط بر اين اخلاق همسرت صبوري كن. فكر كن يك بچه تخسه كه دست بر قضا هيكلي بهم زده!
خواهرشوهر خواهرم يه بچه داشت كه خيلي فحشهاي ناجور مي داد. اصلا شده بود عادت اين بچه! اولها هي تنبيهش ميكردن دعواش مي كردن هي مي گفتن نكن نگو زشته! فايده نداشت كه نداشت! تا اينكه تصميم گرفته شد هرچي اين بچه فحش داد هيچكس هيچي نگه و عكس العمل نشون نده. گذشت وگذشت تا بعد يه مدت فحش دادن از سر اين پسربچه افتاد!
سرافرازجونم:46: آخه مثلا یه بچه حرف زشت بزنه به کسی آسیبی نمیرسونه اما اگه اونشب خودش یه بلایی سرش میومد میدونی چی میشد؟ سر من چی میومد؟
میدونی اون شب من چی کشیدم تا راضی شد بیاد بیمارستان.به خدا هر لحظه امکان داشت سکته کنم.
این رفتارهاش هم به خودش آسیب میرسونه هم به من.
مثلا یه آدم تحصیلکردس. به اونم رحمم میاد باور کن.
نمیدونی تو بیمارستان چندبار ازم معذرت خواهی کرد چقدر خجالت میکشید تحصیلاتشو بگه.
من باید باهاش چطوری باشم سرافراز جون؟ از یه طرف رحمم میاد از یه طرف ازش متنفرم.
خوب تو كه اين اخلاق و رفتار شوهرت را مي دوني و الان چند سال داري باهاش زندگي مي كني بايد دستت اومده باشه و حرفي نزني كه قاطي كنه.
من همسرم مثل شوهر تو هم قاطي نمي كنه ولي توي حرف زدنم همش مواظبم كه دست رو نقطه ضعف هاش نذارم و با حرفام مسبب ايجاد دعوا و اختلاف بينمون نشم.
ميگم مثل بچه باهاش برخورد كن چون واقعا كودك درونش بدجور فعاله. هنوزم مسائل زندگيشو مي خواد به روش بچگيش حل كنه. يا دعوا و داد و بيداد و كتك زدن و كتك خوردن يا قهر و غذا نخوردن و .... تو خودت دقت كن! اينا رفتار يك آدم بزرگ نيست!
كار خوبي كردي نذاشتي به خودش آسيب برسونه. علت اينكه ما مي خواهيم تو روي خودت كار كني اينه كه فرق اين مدل رفتارهارو از رفتارهاي بالغانه تشخيص بدي. درثاني كسي مي تونه تحمل خودشو بالا ببره كه علمشو زياد كنه شناختشو نسبت به خودش و اطرافيان زياد كنه(منظور شناخت كلي خصوصيات انسانهاست نه شناخت مادرشوهر خواهرشوهر و اينا...) و بطور كلي خودش انقدر دريا شده باشه كه با سنگي كه بهش پرتاب ميشه متلاطم نشه. متوجه منظورم ميشي؟ ما منكر اشتباهات همسرت نمي شيم اما تو خودت هم نياز داري تا از رفتارهاي نابالغانه دور بشي و بتوني درست مديريت كني. اين اصلا به معني سرزنش تو نيست بلكه به اين معنيه كه بتوني شرايط ناگوار رو درست مديريت كني و مثل اون شب به پاي شوهرت نيفتي و نبوسيش! مگه بچه يه كار زشت انجام ميده آدم مي پره بغلش ميكنه و پاشو بوس مي كنه؟
مي دونم در فضاي متشنج، اينكه بخواي بنشيني و روي خصوصيات منفي و مثبت خودت متمركز بشي كار سختيه. اما مجبوري دود چراغ بخوري و تند تند ياد بگيري. كتاب زنان شيفته اثر رابين نوروود رو خوندي يا نه؟
بيشتر بايد روي قوي كردن خودت متمركز بشي و اينكه ميگيم كاري به شوهرت نداشته باشي يعني اينكه تو خودت هنوز ضعيفي و ما مي ترسيم تو روي همسرت تمركز كني و بشكني. ما اينو نمي خواهيم. ما فقط دنبال آرامش و خوشبختي مينا هستيم. اگه بازم نكته اي برات نامفهومه بپرس.
مينا جان اگه تسوكه برات شعر نوشت منظورت مسخره كردن تو نبود . ما همش منتظريم كه تو بياي و بگي چه اتفاقي افتاده تا مشاورا راهنماييت كنن ولي تو بدون اينكه چيزي بگي مياي و يه شعر مي نويسي ؟؟ از شعرت كاملا معلوم بود كه دپرس و خسته اي ولي بايد بياي حرف بزني كسي از شعر نوشتن تو متوجه نميشه منظورت چيه و نمي شه فهميد كه شوهرت عصبي شده باز و قرص خورده . :305:
منم فكر مي كنم شوهرت خيلي عصبي شده تو اين مدت و الان روزاي خوبي رو نمي گذرونه . فقط بايد يه خورده صبر كني تا اونم با تغيير رفتاراي قشنگ تو اين حالت ها و رفتاراي اشتباشو تعديل كنه . :43:
من فكر نمي كنم سوال تو واقعا سوالي باشه كه انقدر حرص شوهرتو در بياره . ولي شايد با پيش زمينه هاي ذهني كه از قبل داشته فكر مي كرده تو قصدت فضولي كردن و دعوا راه انداختنه و اين دوباره عصبيش كرده . البته مي گم شايد . چون بهتره كه مثبت به قضيه نگاه كني . تو رفتارت خوبه . كاري كه كردي و براي مادرشوهرت غذا بردي عالي بود . آفرين اينجور رفتاراي قشنگتو بيشتر كن دوست خوبم .
فكر كنم معده شوهرت تعجب كرده و عصبي شده داد و بيداد راه انداخته . :311:
البته شوخي كردم . گفتم يه كم از اين حال و هواي عصبي در بياي . :46:
ازش متنفر نشو . اونم كم كم با تغيير تو تغيير مي كنه . فقط صبر كن و راه درستو برو .
مثلا هفته پيش مادرشوهرم ساعت 11 شب زنگ زد خونه ما (چند بار زنگ زد و قطع كرد) و شروع كرد به داد و بيداد و گريه كردن. اينقدر بلند داد و بيداد مي كرد كه صداش از پشت تلفن از اتاق خواب تا توي هال مي يومد. (همش داشت پشت سر من بد بيراه مي گفت)نقل قول:
نوشته اصلی توسط ليلا موفق
ولي بعد از اينكه مهدي تلفن و قطع كرد و اومد توي هال حتي يك كلمه ازش نپرسيدم كي بود يا چي مي گفت. (چون اگه اين كار را مي كردم مطمئنن يا دعوامون مي شد يا حتي يك بحث كوچولو) كه من اين را نمي خواستم.
اون شب خوابيديم و فردا صبح اش وقتي بيدار شديم مهدي من را بوسيد و گفت خيلي دوستت دارم.
مينا جون به نظرم آدم خودش با درايت خودش مي تونه زندگيش را مديريت كنه و تعداد اين بحث ها و دعواها را به حداقل برسونه.
البته اضافه مي كنم كه من الان خيلي وقته (6 ماه) نه مادرشوهرم را ديدم و نه باهاش حرف زدم كه اون به خودش اجازه بده ساعت 11 شب زنگ بزنه خونه ما و اين كارها را بكنه. شايد اگه هر كس ديگه بود مي پرسيد كه چي شده يا چي ميگه ولي من نكردم چون اصلا ديگه حوصله بحث و دعوا را ندارم.
با همين روش (فقط يك چيز و اون هم جلوگيري از هر بحث و دعوايي كه مي شه جلوش را گرفت، تجسس نكردن و فقط به خودم و شوهرم فكر كردن)روز به روز داره عشق و علاقه من و شوهرم به هم بيشتر مي شه. داريم برمي گرديم به عشق و محبت دوران نامزدي يا شايد هم فراتر از اون.
اخه اصلا دلم نمیاد محلش بذارم چون اگه اون منو یه ذره دوست داشت سر هر چیز کوچیکی دعوا درست نمیکرد اونقدر منو زجر نمیداد.به قول پلیسه فقط میخواست منو اذیت کنه با این کارش.
میترسم زشتی کارشو نفهمه و دفه بعد هم همین غلطو بکنه و زجرم بده.
از طرف دیگه رحمم میاد بهش .فکر میکنم یه جورایی دیونه شد یه لحظه و الان هم پشیمونه.
البته به خاطر غرورش و به خاطر اینکه من پررو نشم و بدتر کنم و ناز کنم واسش اصلا همین الانم کوتاه نمیاد و زیاد تحویلم نمیگیره
نمیدونم چطوری باید این تناقضو حل کنم.؟