تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
نمایش نسخه قابل چاپ
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
تو نازک طبعی و طا قت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان
ناوک چشم تو در هر گوشه ای
همچو من افتاده دارد صد قتیل
لعل لبی کو که ز کان تو نیست
محتشمی کو که گدای تو نیست
متصل اوصاف تو با جان ها
یک رگ بی بند و گشای تو نیست
لبش میبوسم و در میکشم می
به آب زندگانی برده ام پی
نه رازش میتوانم گفت با کس
نه کس را میتوانم دید با وی
یک لحظه ات پر می دهد یک لحظه لنگر می دهد
یک لحظه صحبت می کند یک لحظه شامت می کند
یک لحظه می لرزاندت یک لحظه می خنداندت
یک لحظه مستت می کند یک لحظه جامت می کند
چون مهره ای در دست او گه باده و گه مست او
این مهره ات را بشکند والله تمامت می کند
دل در کف بیداد تو جز داد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
خاک درش خاقان بود حلقه درش سنجر زند
از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند
در سایه تو بلـبـل باغ جـهان شدم
اول ز تحـت و فوق وجودم خـبر نـبود
در مکتـب غم تو چنین نکتـه دان شدم
قسمـت حوالتـم بـه خرابات میکند
دارم امید عاطفی از جانب دوست
کردم چه جنایتی که امید به عفو اوست