نوشته اصلی توسط
lord.hamed
.
اتفاقی جالب افتاد ...
سایه ای وارد اتاقم شد . پلک های ناسور سرخ و لب شکری داشت . یک شباهت دور و مضحک با من داشت .مثل اینکه عکس من روی آیینه دق افتاده باشد .
به محض ورود رفت و کنار اطاق چمباتمه زد . من به فکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه کنم . چراغ را روشن کردم ، رفتم در پستوی تاریک اطاقم ، هر گوشه را وارسی کردم تا شاید
یتوانم چیزی باب دندان او پیدا کنم ....
هیچوقت به این صرافت نیفتاده بودم ...
.
کل زمین چقدر زیبا می چرخد .
امشب دنبال کهکشان می گردم .
سایه درست در مقابل من واقع شده بود ولی به نظر نمی آمد که متوجه اطراف خودش باشد ....
نگاه میکرد بی آنکه نگاه کرده باشد ... لبخندی مدهوشانه و بی اراده کنار لبش خشک شده بود ... مثل اینکه به فکر شخص غایبی باشد .
از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر ، چشمهایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی میزند ، چشمهای مضطرب ، متعجب ، تهدید کننده ، و وعده دهنده او را دیدم ! و پرتو زندگی من روی این گودیهای براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد .
این آیینه جداب همه هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش میکشید ....